برایش از واجباتِ دهه فجر است.👌
هر سال به این روزها که می رسیم، در یک موقعیت خاص که همه کارهایش را سامان داده باشد و بتواند یک دل سیر با خاله جانش حرف بزند، گوشی را برمی دارد و شماره را می گیرد.
مادرم را می گویم.❤️
یک بار که لحظه این تماس مخصوص فرا رسید، من هم آنجا بودم و گفتگوهایشان را می شنیدم.
همه اش یادآوری خاطرات بود. برخی خنده دار و با مزه، چند تایی با طعم تلخ ترس و اضطراب و یکی شان را من خیلی دوست دارم. ماجرای روزی که مادربزرگم از صبح زود چند تکه نان در کیفش می گذارد و بچه به بغل همراه دخترها راهی خیابانها می شود.
➖➖➖در کنار جمعیت زیادی از مردم، مسیری طولانی را تا ظهر راه می روند و راه می روند و مدام شعار می دهند.
در انتهای تظاهرات هر کس که چهارچرخی دارد مردم را رایگان سوار میکند و به سمت خانه هایشان می برد.
یک بار هم این خاطره را از زبان خودِ مادربزرگم شنیدم. می گفت تا رسیده اند خانه ساعت ۲ و نیم عصر بوده.
🌀اگر هزار بار هم این ماجرا را برایم تعریف کنند با شوق می شنوم. با همه جزئیات تکراری اش. و هر بار بیشتر از قبل روح زندگی و حرکت را در آن می بینم.
🌱دهه فجر برای من با این خوش شنیدن ها آغاز می شود و با ذوق بچه هایم برای پرچم به دست گرفتن و راهپیمایی رفتن به اوج می رسد.
❇️پیشنهاد می کنم شما هم این روزها به طریقی گوش جانتان را به خاطرات بزرگترهایتان از آن روزها بسپرید. تجربه دلچسبی خواهد بود. امتحان کنید.
✍فهیمه فرشتیان
#دهه_فجر
#راهپیمایی
#خاطرات_دهه_پنجاه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🪅ریسه های رنگی...
«خوب یادم هست که وقتی دههی فجر شروع میشد، نظم مدرسه شکل دیگری به خودش میگرفت. یک جور نظم نامنظم.
معاون ها خیلی کاری به کار بچهها نداشتند و ما هم با شور و حرارت از این کلاس به آن کلاس میرفتیم تا ریسههای رنگی و کاغذی مان را باهم عوض کنیم.
البته پایههای بالاتر خسّت به خرج میدادند و حتی اگر تکراری هم زیاد داشتند، حاضر نبودند با ما عوض کنند.
در این بین، ریسههایی که زرورقی بود جذابیت و درخشندگی بالایی داشت.
و چون گرانتر بود، نایاب هم بود.
ما توی خانه، یک پلاستیک بزرگ داشتیم که پر از ریسههای زرورقی رنگارنگ بود. اینها در اصل از اموال خانهی مادربزرگم بود که برای مجالسی مثل نامزدی، مهمانیهای زنانه و خصوصا جشن تولد، جهت تزیین دیوارهای خانهشان استفاده میشد.
پدربزرگم، خانه ویلایی بزرگی داشتند که تمام مراسمات شان را همانجا میگرفتند.
این ریسهها هم حکم تشریفات مجالس را داشت.
یک سال که بازار کاغذ رنگی های دههی فجر حسابی داغ شده بود، با کلی پارتی بازی و ایضأ جاسوس بازی، توانستم یکی از آن ریسه های زرورقی خوشرنگ را با قبول کلی شرط و شروط به دست بیاورم. داشتن آن ریسه برای من، مثل این بود که جلوی مدرسه از ماشین مرسدس بنز یا فراری پیاده شوم....»
🎉ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#دهه_فجر
#خاطره_بازی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
🪅ریسه های رنگی... «خوب یادم هست که وقتی دههی فجر شروع میشد، نظم مدرسه شکل دیگری به خودش میگرفت.
🪅سرودهای انقلابی
«....آن روز با غرور افتخار وارد مدرسه شدم. ریسهی رنگی را به معلممان نشان دادم و زنگ تفریح با کمک بچهها آن را از وسط کلاس به سمت جلو نصب کردیم.
آن روزها امتحان گرفتن تعطیل بود. درس جدید هم کمتر پیش میآمد تدریس شود.
بچهها بیشتر زنگها را با معلمشان سرودهای زمان انقلاب را تمرین میکردند.
آیین بیاد ماندنی و قشنگی بود. اول صبح، در صف صبحگاه هر روز نوبت یک کلاس بود تا یکی از سرودها را بخواند. با اینکه فعالیت هرساله ما بود و تا حدی هم اجباری محسوب میشد، اما چنان هیجان و استرسی داشتیم که انگار بار اول است میخواهیم جلوی بچههای مدرسه اجرا کنیم. متن سرود را روی یک برگه مینوشتیم، سپس با مقوا یک گل لاله درمیآوردیم و آن وقت شعر را داخل گل میچسباندیم تا میان اجرا هرجای سرود را که فراموش کردیم خیلی زود از روی متن ببینیم.
آن روزها سالن مدرسه، غرق در ریسه های رنگی و کاغذباد های مختلف بود که رویشان شعر نوشته بود. گاهی برای رد شدن باید سرمان را خم میکردیم....»
🎊ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#دهه_فجر
#خاطره_بازی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«سه نفر بیشتر نبودیم. دستهایمان را میگرفتیم پشت سرمان و وقتی سرود میخواندیم، حس یک گروه سرود ۲۰ نفره جلوی یک آمفی تئاتر به ما دست میداد.
از تماشاچی برایتان بگویم. فقط دو نفر داشتیم. البته دو نفر خیلی مهم. دو نفری که اختصاصی دعوت شده بودند.
هر سال دهه فجر کتاب سرود را از مدرسه قرض میگرفتم و با برادرهایم تمرین میکردیم.
برای تنها تماشاچیهایمان یعنی پدر و مادرم کارت دعوت میفرستادیم. مادرم چای دم میکرد و آن ساعت با پدرم در نمایش ما حاضر میشدند.
نمایش با قرائت قرآن برادرم شروع میشد. بعد از آن کنار هم صف میبستیم و یکصدا میخواندیم: «بهمن خونین جاویدان!...
بعد نوبت نمایش بود. نمایشی که با شروع آن ملافههای سفید کنار میرفت و بازیگران خودشان را معرفی میکردند.
یک نفر از پایین روی تکههای آهن میکوبید و موزیک پس زمینه را ایجاد میکرد.
دقیق بخاطر ندارم نمایش چه صحنه ای را اجرا میکردیم. اما آنطوری که خاطرم هست که مادرم چای میریخت و پدرم سر میکشید به نظرم بساط سرگرمی و خندهی خوبی برایشان بودیم.
این مراسم دهه فجر سه نفره کار هر ساله مان شده بود. انقلاب را ندیده بودیم. اما به همین بهانه انقلابی شدیم...»
✍خانم عودی
#دهه_فجر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
اگر فکر می کنید حال و هوای دهه فجر فقط مخصوص دهه شصت بوده کاملا در اشتباه هستید،
باید ببینید که چطور حال و هوای دهه فجر در میان دهه نودی ها هم بیداد میکند!
خاصیت انقلاب اسلامی است،
که وقتی از آن سخن میگویی کوچک و بزرگ، پیر و جوان نمیشناسد..
از ظلم ها بگویی، به رگ غیرتشان برمی خورد و عصبانی میشوند،
از امام بگویی، حالت چشم هایشان تغییر پیدا میکند.
به بحث مردم انقلابی که میرسد، خودبهخود شعار میدهند..
تک تک نوشته هایشان را تقدیم به ایران کردند و با خط دبستانی و بانمک خود
تقدیم به ایران را بر روی آن مهر زدند...
ما پرچمی درست کردیم که تک تک اجزای آن یادداشت های پسرهای کلاس بود، مبنی بر اینکه برای ایران میخواهند چه قدمی بردارند و چه کنند.
تماشای کارگروهی و درکنار هم قرار گرفتن آنها حس فوق العادهای بود،
حس کردن حال انقلابی دهه نودی ها قلب آدمی را سرشار از شور میکند.
✍کوثر نصرتی
#دهه_فجر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«از وقتی که یادم می آید۲۲ بهمن برای من رنگ و بوی دیگری داشت.
راستش همین الان که خواستم بنویسم دلم برای آن روزهای ۲۲بهمن خانه پدربزرگم تنگ شد...
حتی خواستم خاطرات آن روزها را بیاد بیاورم اما همه اش در ذهنم بوی شیرینی و شربت پیچید... راستی مگر می شود کسی را تا به حال ندیده باشی و دلت برایش تنگ بشود، من اینگونه گاهی دلم برای عمویم تنگ می شود...»
(سالروز شهادت ۲۲بهمن ۶۴)
✍حوریه دهسنگی
#دهه_فجر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
حسین گلگلاب وقتی سیلی سرباز انگلیسی بر صورت بقال ایرانی را دید، خون در رگ غیرتش جوشید و شعر «ای ایران ای مرز پرگوهر» را سرود.
حالا پس از گذشت سالهای بسیار هنوز جوشش خون غیرت شاعر در رگهای هم وطن ها جاریست.
وقتی با دخترم سرود ایایران را تمرین میکردیم حب وطن اشک را در چشمانم جای داد. وقتی دخترم و دوستانش سرود را میخواندند، شور و هیجان ایران دوستی در فریادهایشان پیدا بود.
حب وطن و غیرت وطن پرستی این است، نسل به نسل در رگها جاری میشود. نسل به نسل انگلیس و آمریکا برای همهی ما منفور است و ایران برایمان عزیز.
✍انیسه سادات یعقوبی
#دهه_فجر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
هنوز هم در خاک ایران لاله ی در خون خفته میروید.
هنوز هم مردان و زنان کودکان دست از جان شسته شهید میشوند.
هنوز هم اشک گوشهی چشم مادرهایی لرزان است.
هنوز که هنوز است فریاد میزنیم «راه ما باشد راه تو، ای شهید»
تا به دشمنان ثابت کنیم شعار «جاویدان ایران عزیز ما » یک حقیقت است.
✍انیسه سادات یعقوبی
#دهه_فجر
#انقلاب_مردم
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«...هیچ وقت آن روز را فراموش نخواهم کرد..!
جو مدرسه و کلاس به شکلی بود که باید بسیار محتاطانه صحبت می کردم، حتی این احتیاط در صحبت با دوست صمیمی ام باید رعایت میشد!
اوضاع کشور ناآرام بود، اذهان آشفته و سرگردان شده بود..
میگفتند اعتراض است اما به قولی اغتشاش بود،
میگفتند اصلاح است اما به قولی ضربه بود،
صحبت از براندازی بود اما به قولی بازی بود؛ بازی دشمن با احساسات جوانان..
در همین اوضاع بود که
با یکی از دوستان در حال تحقیقی بودیم، هر از چندگاهی موضوعات مختلف باعث میشد کتاب هایمان هم روانه کلاس شوند،
آن روز کتابی که من برده بودم، تصویر رهبر روی جلدش میدرخشید ..اما..
تا از کیفم بیرون آوردم و آرام روی پا گذاشتم تا به دوستم آن را نشان دهم،
او با چشمانی بسیار نگران برای من..گفت..
خدای من!
مراقب باش مراقب باش
بگذار داخل جامیز تا کسی ندیده..
خدا کنه کسی ندیده باشدت!..
کسی از احوال آن لحظه من باخبر نشد، حتی خودم نمیدانم دل چقدر داغ کرد و سوخت.
در آن زمان، یعنی دوره ای از سال۱۴۰۱، حتی دیدن کتابی که روی جلدش تصویر رهبر بود،
امکان داشت که دلیل آشوب و اهانت و....شود.
من مانند اعلامیه به دستان قبل از انقلاب، بازهم با احتیاط، آنرا داخل جامیز گذاشتم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
دلم سوخت اما امیدم نسوخت..
گذشت تا اینکه امید سبزه زد و دوباره قد کشید!🌱
حالا با دانشآموزانم قرار گذاشتیم ان شاءالله فردا با افتخار،
ما همه سرباز توییم خامنهای رابلند بگوییم.. تا دشمنی که فكر میکرد میتواند همه چیز را از ما بگیرد، بشنود.. بشنود و ببیند که شکستی در کار نیست، هر چند تمام تلاشش را برای ترساندن و لرزاندن مردم انجام دهد، هر چند تمام وقت و عمرش را برای سرنگونی اسلام ملت ما کند. او که نمیداند، ما ملت امام حسینیم یعنی چه.. او که نفهمیده، ما به چه امید داریم.. گرچه اگر اندکی نگاه کند، میبیند چنان آفتاب روشن و گرم است..!» ✍کوثر نصرتی #دهه_فجر #الله_اکبر 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا برایم از حال و هوای انقلاب در خانهی پدربزرگم میگفت:
باران گرفته بود.
بوی خاک نمزدهی دیوارهای کاهگلی، همه فضای روستا را پر کرده بود.
نمیدانستیم در تهران چه خبر است!
دل توی دلمان نبود.
پدربزرگ نشسته بود پای رادیو لامپی آندریا و موجها را مرتب عوض میکرد.
ناگهان از موج رادیوی بیگانهی فارسی "دویچه وله آلمان" اعلام شد: انقلاب ایران به پیروزی رسید!
پدربزرگ سریع به موج رادیوی ایران برگشت.
همان لحظه، همگی صدای شهید محلاتی را شنیدیم:
"توجه! توجه! توجه! بسم الله الرحمن الرحیم. این صدای انقلاب اسلامی ایران است...."
از خوشحالی بلندبلند گریه میکردیم و همدیگر را در آغوش میفشردیم.
آسمان هم به وجد آمده بود.
در شادمانی ما سهیم شد و با شدت هرچه تمامتر میبارید.
✍محبوبه بنی اسد
#دهه_فجر
#بیست_دو_بهمن
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
اگر یک روز تصویر پیامبر را از من میخواستند بدون اینکه فکر کنم یک تصویر از امام را میگذاشتم جلویشان. شبیه ترین آدم معاصر با من به پیامبر، امام خمینیست. من فکر نمیکنم لحظههایی از زندگی امام پیدا بشود که مثل پیامبر زندگی نکرده باشد. شما میدانید گاهی حسرت چه چیزی را میخورم؟ به عنوان یک نوجوان دهه هشتادی میگویم که توی همین قرنها مشغول زندگیست. من هلاک آن تائیدیهایی هستم که بابا روح الله پایین اقدام دانشجوها در جریانات لانه جاسوسی میزند. چرا میگویم بابا روحالله؟ فقط یک پدر میتواند بگوید از همه خسته ترم ولی عقب ننشیند چون هنوز مطمن نیست عاقبت بچههایش به کجا میرسد. فقط یک پدر یک روز از تاریخ لعنت دنیا را به جان میخرد، بلند میشود اوضاع اطرافش را درست کند، که زندگی بچههایش را تامین کند. فقط یک پدر احساس میکند رفاه ساکنین خانهاش، ایمانشان، امنیتشان و خیلی چیزهای دیگرشان روی دوش اوست. فقط یک پدر است که اینطوری حس مسئولیت دارد، از این جهت میگویم شبیه پیامبر است. شما فکر کردید اصلا نیمه شب یک مرد چهل ساله توی غار بیرون از شهر چه میکند؟ من نمیدانم پیامبر میدانسته قرار است رسول بشود یا نه اما یقین دارم تمام عمرش میرفته توی غار و از خدا تمنا میکرده که مردم را از ندانم کاری نجات بدهد. واقعا مثل یک پدر دوستشان داشته. شاید شب مبعث قسم خورده باشد که اگر کاری از دستش بربیاید کم نمیگذارد، مسئولیت پذیرانه و مصمم. اینکه در تاریخ مبعث دقیقا بر پیامبر چه گذشته باشد را جایی نخواندهام اما یک چیزی توی قلب و ذهنم هست که من را مطمئن میکند امام خمینی هم همان مراحل را پشت سر گذاشته. مبعث، سیر دعوت علنی و غیر علنی پیامبر، سختی های مسلمانان، انتخاب وصی، چند دستگی مردم؛ شما اینها را توی مراحل انقلاب نمیبینید؟
✍فاطمه قلمشاهی
#دهه_فجر
#انقلاب_مردم
#جوانه
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
به نامِ خداوندگارِ انقلاب ها...🌪
نه روز هاى انقلاب را ديده بودم و نه امام را ملاقات،
نه حتى تصور واضحى از 8 سال جنگ داشتم.
اما انگار همه چیز را درک کرده بودم.
منکه چیز زیادی از آن زمان نمی دانستم،
اما فقط میدانم تا آمدم متوجه دنياى اطرافم شوم جنگ نرم به اوج رسيد و تير و تركش هايش هم داشت خبر از بی ارزشی همه چیز می داد.
یک فروپاشی عمیق✨
از وقتى خودم را شناختم دشمن بی مُرُوت هر لحظه تلاش مى كرد تا مرا در خود غرق كند؛ دنيا پُر شد از رسانه هاى عجيب و غريب که داشت جای کتاب هایم را می گرفت.
از وقتى يادم مى آيد هر روز خواسته يا ناخواسته هزار و يك محتواى درست يا اشتباه، راست يا دروغ، خوب يا بد، به اجبار خوراك ما شد!
من حتی به جاى ديدار با بازمانده هاى انقلاب چند عكس و فيلم دست و پا شکسته ديدم!
و نیز مبهم...
حالا من بايد وسط اين جنگ بزرگ و همه جانبه،
حق را مى شناختم...
نمیدانم!
ولی هرچه که بود مانده بودم کدام را بپذیرم.
با بی حوصلگی روی پیشانی گوگل نوشتم:
مردم با چه انگیزه ای انقلاب کردند؟🤨
آخ آخ؛
چشمتان روز بد نبیند.
هی خواندم و بی صدا اشک ریختم.
برای غربتت مردمم!
برای سرزمینی که وسیله سود بیگانه شده بود!
برای بحرین عزیز! (۱)
برای دهکده توریستی فیروزه! (۲)
برای دشتِ ناامید در شما سیستان که حالا نتیجه اش کم آبی سیستان شده بود!(۳)
برای کلی برایِ ...
برای خط راه آهنی که به نام و زحمتِ ما و کامِ دشمن زیرآبیِ مان بود! (۴)
نوشته بود:
مردم ازسرِ سیری انقلاب نکردند.
سال ۵۰ بود که آن برف عجیب آمد.
۲۰۰ روستا از روی نقشه ناپدید شد. همه مردم مانده بودند چه کنند. خیلی ها عزیز از دست داده بودند و حداقل چیزی که می خواستند همدردی بود.
ولی شاه در آن زمان کجا بود؟
مشغول برف بازی با خانواده در سوئیس!
بعد ۲۵ روز هم که اسدالله علم گفت مردم نمی پذیرند و باید برگردید، خاطر جنابشان مکدر شد! (۵)
باز خواندم.
کسی نمیخواست سر بی دردش را دردبیاورد.
در پاییز سال ۱۳۲۱، با آرد الک شده برای ثروتمندان نان می پختند و برای مردم عادی، آرد را با ماسه و خاکستر مخلوط می کردند! (۶)🙃
کاش فقط درد غذا بود و بس!
خبری از اقتدار نبود؛
چون ارزش یک ایرانی با سگ برابری می کرد!(۷)
محمد رضا رفت.
اما رفتنی که دلار دلار با خودش برد و بعد از او فرزندش را به ثروتمند ترین پسر جهان تبدیل کرد.
حالا مگر مهم است با پول خودمان باشد یا نه؟
وقتش شده بود دست روی زانو بگذاریم و حقمان را پس بگیریم.
خداهم حرفِ دلمان را خواند و آقا روح الله را فرستاد. مردی با صلابت و دلسوز و مهربان.
اولین کسی که یکهو بلند شد و گفت دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند.
همه مردم دنیا جا خوردند.
پس انقلاب به پیروزی رسید.
کوچه ها و خیابان ها ریسه بندی شدند.
امان از توکل و امید!
بالاخره با همه سختی هایش،
با همه پَرپَر شدنِ جوان های مادران،
شاهنشاهی رفت و جمهوری اسلامی آمد.
راستش را بخواهی، نمی گویم همه چیز تمام است، ولی خدا شاهد است گُل کاشته!
کفه مشکلات سنگین است درست!
اما خوبی هایش کم نیست.
اصلا منو تو چکاره ایم پس؟
باید بسازیم و بسازیم و بسازیم...
بیا کنار بزنیم آدم های الکی آدم را.
چهل و فِلِقّی سال است کسی نتوانسته یک وجب از خاکِ ایران خانممان را بگیرد.
در علم و سایر زمینه هاهم که رتبه های فوق العاده ای داریم که الحق مجال نوشتن آن نیست.
راستی؛
عزیزِ هم وطن؛
قبل از آنکه به تو بُخورانند، خودت برو
تاریخ بخوان و حقیقت را پیدا کن!
بخدا سوگند بزرگی گفت:
کسانی که تاریخ نخوانند، مستحق تکرار آنند!
و بِدان؛
اگر خودت را به خواب زده ای، به زودی با لگد دشمن بیدار خواهد شد.
شک نکن!
✍ فاطمه لشکری
#باافتخار_ايرانى_ام🇮🇷
#دهه_فجر
#بیست_دوم_بهمن
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱