#قصه_شب
امشب قصه کوتاه دیگری از آنتوان را با هم میخوانیم، مثل قرار هرشب مان کانال را به حالت عادی برگردانید و اولین قسمت داستان کوتاه را بخوانید.
شبتان پرستاره 🌟
#قصه_شب
📝 آنتوان چخوف
انتقام زن
ــ هوم… حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد …
این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت.
ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید …
دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:
ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که …
ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام …
ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!
نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:
ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …
ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست …
ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم …
ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …
ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!
ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است!
آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت:
ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید.
سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد....
🍁ادامه دارد...
@jaryaniha
#فردا_خواهیم_آمد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷چون آرمان و روح الله رفتند تا آرمانِ روح الله (ره) بماند...❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در دفاع از حرم جمهوری اسلامی، تمام قد خواهیم ایستاد،
این حرم اگر ماند سایر حرمها خواهد ماند و ...
#فردا_خواهیم_آمد
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهاکبر گفتن شهید سلیمانی❤️
در شب ۲۲ بهمن
وعده اول ما امشب ساعت ۲۱:۰۰✊
#الله_اکبر
این عکس بظاهر ساده ، یک دنیا حرف دارد.
در سال ۱۹۳۷ در انگلستان مسابقه بین تیمهای چلسی و چارلتون به علت مه شدید در دقیقه ۶۰ متوقف شد.
"سام بارترام" دروازه بان چارلتون تا ۱۵ دقیقه پس از سوت توقف بازی همچنان درون دروازه بود (همین تصویر).
وی به علت سروصدای زیاد پشت دروازه ، صدای سوت داور را نشنیده بود و با حواس جمع درون دروازه ایستاده و با دقت به جلو نگاه میکرد تا به گمان خودش در برابر شوتهای حریف غافلگیر نشود.
وقتی ۱۵ دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را داد "سام بارترام" با اندوهی غمگین گفت : چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالیکه من داشتم از دروازه آنها حراست میکردم.
در طول این مدت فکر میکردم تیم ما در حال حمله است و مجال نزدیک شدن به دروازه مان را به آنها نمیدهند...
در میدان زندگی ،چه بسیار بزرگانی که از دروازه ما با غیرت و همت حراست کردند #نگاه همه آنان که برای ایران جان و آبرو گذاشتند به میدان داری ماست.
#امروز_خواهیم_آمد
#دهه_فجر
#الله_اکبر
#لحظه_نگاشت
«برف نوشت»
ذهنم پر از اگر و شاید و کاش بود که از خانه بیرون زدیم. با دستی خالی...
می خواستیم ساعت ۹ شب، وقت الله اکبر گفتن، خیابان ملک آباد باشیم.
برای بار هزارم با خودم گفتم کاش یک پرچم می داشتیم لااقل😞
به ماشین آویزانش می کردیم و از رقصیدنش هم خودمان قوت قلب می گرفتیم هم دیگران...
سرمای سوزنده ای بود اما حضور در جشن برایمان آن قدر مهم بود که بی حسی انگشتانمان و تلک تلک دندان هایمان را نادیده بگیریم.😇
تا چشمم به برف پشت شیشه افتاد گفتم خدا پرچم را رساند.
بغض تمام دیوار نوشته های متعفن روز های گذشته را فروخوردم و با انگشتم روی شیشه حرف قلبم را نوشتم. از خیابان مهدی تا ملک آباد، از ملک آباد تا فرامرز ، از فرامرز تا قاسم آباد پرچم ((جانم فدای رهبر)) را با خودمان بردیم.❤️
خدا پرچم را برای ما باریده بود. خدا مثل همیشه هوای ما را داشت🌨🇮🇷
سرکارخانم یلپور
#الله_اکبر
#جانم_فدای_رهبر
@jaryaniha