این عکس بظاهر ساده ، یک دنیا حرف دارد.
در سال ۱۹۳۷ در انگلستان مسابقه بین تیمهای چلسی و چارلتون به علت مه شدید در دقیقه ۶۰ متوقف شد.
"سام بارترام" دروازه بان چارلتون تا ۱۵ دقیقه پس از سوت توقف بازی همچنان درون دروازه بود (همین تصویر).
وی به علت سروصدای زیاد پشت دروازه ، صدای سوت داور را نشنیده بود و با حواس جمع درون دروازه ایستاده و با دقت به جلو نگاه میکرد تا به گمان خودش در برابر شوتهای حریف غافلگیر نشود.
وقتی ۱۵ دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را داد "سام بارترام" با اندوهی غمگین گفت : چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالیکه من داشتم از دروازه آنها حراست میکردم.
در طول این مدت فکر میکردم تیم ما در حال حمله است و مجال نزدیک شدن به دروازه مان را به آنها نمیدهند...
در میدان زندگی ،چه بسیار بزرگانی که از دروازه ما با غیرت و همت حراست کردند #نگاه همه آنان که برای ایران جان و آبرو گذاشتند به میدان داری ماست.
#امروز_خواهیم_آمد
#دهه_فجر
#الله_اکبر
#لحظه_نگاشت
«برف نوشت»
ذهنم پر از اگر و شاید و کاش بود که از خانه بیرون زدیم. با دستی خالی...
می خواستیم ساعت ۹ شب، وقت الله اکبر گفتن، خیابان ملک آباد باشیم.
برای بار هزارم با خودم گفتم کاش یک پرچم می داشتیم لااقل😞
به ماشین آویزانش می کردیم و از رقصیدنش هم خودمان قوت قلب می گرفتیم هم دیگران...
سرمای سوزنده ای بود اما حضور در جشن برایمان آن قدر مهم بود که بی حسی انگشتانمان و تلک تلک دندان هایمان را نادیده بگیریم.😇
تا چشمم به برف پشت شیشه افتاد گفتم خدا پرچم را رساند.
بغض تمام دیوار نوشته های متعفن روز های گذشته را فروخوردم و با انگشتم روی شیشه حرف قلبم را نوشتم. از خیابان مهدی تا ملک آباد، از ملک آباد تا فرامرز ، از فرامرز تا قاسم آباد پرچم ((جانم فدای رهبر)) را با خودمان بردیم.❤️
خدا پرچم را برای ما باریده بود. خدا مثل همیشه هوای ما را داشت🌨🇮🇷
سرکارخانم یلپور
#الله_اکبر
#جانم_فدای_رهبر
@jaryaniha
#ارسالی
#بانگ_الله_اکبر را سر میدهم زیرا باور دارم که من از ایرانم و ایران از من...❤️
زیرا ایمان دارم به ایرانم که جانانه جلوی هر ظلمی ایستاده است.
و من امشب قرار است صدای هزاران هزار مدافع حرم را بشنوم...مدافعان حرمِ ایران🇮🇷
حال شمایی که ادعا دارید جانتان از آن ایران است...این هم میدان. خودتان را نشان بدهید
ایرانِ حال شهید نمیخواهد...ایران، شجاعانی میخواهد تا پشت انقلابش و پشت امامش بایستند.
شمایی که میگویید کاش ماهم در انقلاب حضور داشتیم...امشب انقلاب است.
فردا انقلاب است.
انقلاب کنید که انقلاب حالاست🌱
دختر عزیز و نوجوان: مریم جنگجو
@jaryaniha
نویسندگان جریان
#پنجشنبههای_نوشتنی سلام شبتان بخیر. از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید
#ارسالی
🍀پایین، پایین...
خیلی وقت بود منتظر بودم بروم بالا. حالا چرا باید پایین را نگاه کنم؟ شاید چون ببینم چقدر از این بالا کوچک هستم. چقدر ما آدمها فکر میکنیم به چشم میآییم! ولی کافیست فقط سوار یک بالن شویم و متر متر از زمین دور شویم. آنموقع تازه میفهمیم که چقدر کوچکیم. چقدر ناچیز! شبیه همین مرد کشاورز. میشناسمش. چقدر ادعا دارد. هیچکس تا به حال در مسابقات مچاندازی و اسب سواریِ کارناوالهای پاییزیِ دهکده او را شکست نداده. ولی ببین چقدر از این بالا کوچک است. شبیه یک مورچه که در تقلاست تکهای شیرینی را بردارد. اگر خودش میدید که از نزدیک آن هیبت و زور بازویش هیچ ارزشی ندارد وقتی از دور اینقدر معمولی و حتی زننده است، باز هم اینقدر ادعای بهترین بودن داشت؟ یا اصلا آن خانه را نگاه کن. خانهی آبی رنگ و عجیب همان مرد کشاورز. از نزدیک قیافهاش چنگی به دل نمیزند ولی با آن شیروانیِ بنفش میانِ مزرعهی سبز شبیه جواهر یک گردنبندِ دلربا روی سبزیِ پیراهن توردوزی شدهی یک دوشیزه است. ولی ببین، وقتی از بالا نگاه میکنی هم میتوانی خانهی کشاورز را ببینی، هم مزرعه را، هم جنگلِ کمی دورتر در قسمت غربی را، هم کوههای شرقی را، هم دریاچه را در میان جنگل با آن آبهای درخشان که آنه اسمشان را گذاشته آبهای نقرهای، هم گلهی اسبهای وحشی که کمتر کسی میتواند آنها را در حال چرا ببیند. آخر وقتی انسان میبینند رم میکنند و لای درختها میگریزند. ولی از روی زمین، اگر وسط مزرعهی کشاورز بایستی، نهایتش بتوانی کوهها و ردیف اول درختان را ببینی. کاش انسانها هم میتوانستند پرواز کنند. شبیه پرندهها.🍀
نوجوان نویسنده و خوشذوق: سیده فاطمه میرزایی
#جوانه_جریان
@jaryaniha
نویسندگان جریان
#پنجشنبههای_نوشتنی سلام شبتان بخیر. از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید
#ارسالی
🍀دستم یخ میکند و سرم گیج میرود ، تا قبل از اینکه بالا بیاورم گوشه بالون خودم را جمع میکنم و سرم را لای پاهایم میبرم .
اصلا توقع نداشتم از ارتفاع بترسم .
البته بیشترین ارتفاعی که دیده بودم بالا پشت بام بود خانه پنج طبقهمان بود ، نه بیشتر از صدها متر بالای زمین!!
دلم نمیخواست بعدا پشیمان شوم ، هر جور بود خودم را بالا کشیدم .
با خودم گفتم به منظره نگاه نمیکنم که سرم گیج نرود ،
اول صحنه های کوچک کوچک را ببینم تا متوجه بلندی زیاد نشوم .
با گوشه چشم در حالیکه بیشتر سرم هنوز داخل بود و لبه بالون را محکم چسبیده بودم نگاهی کردم ،
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دریاچه ای بود که خورشید را بصورت تکه تکه بازتاب کرده بود . نزدیک آن دریاچه بوده ام ، کتارش پر است از غورباقه و سنجاقک . اما ازین بالا فقط خود آب معلوم است .
کمی حالت تهوع ارتفاع دارم .
سرم را بالا میگیرم تا ابر هارا ببینم . انقدر بالا نیستم که به ابر ها برسم .
برای همین ابر ها مثل وقتی رو زمین بودم بالا هستند .
این باعث میشود فراموش کنم روی زمین نیستم و چند نفس عمیق بکشم .
حالم بهتر که میشود دوباره به پایین نگاه میکنم .
اینبار گلوله های سفید و زیاد چشمم را به سمت خود میکشند .
گوسفند هایی که ازین بالا شبیه پنبه اند .
بعد از آن نوبت کلبه روی کوه است که برایم صحنه عجیبی است ،
چطور کسی در این ارتفاع زندگی میکند ؟
اما چون کمی به ارتفاع من نزدیک است حس خوبی بمن میدهد .
پس کمی این نگاه و ان نگاه بلاخره جرئت میکنم سرم را کامل بالا بیاورم، در حالیکه باد خنکی به صورتم میخورد نگاه اجمالی بدون ترسی میاندازم به فضای پایین دستم ، و میفهمم چقدر زمین دشت سرسبز و وسیع است .
ترسم می ریزد و آنقدر حالم جا میآید که با شجاعت میایستم تا به خوبی تمام منظره را رصد کنم .
به کل یادم میرود چرا از ابتدا بجای سبزی سیاهی دیدم .
زیرا اکنون فقط میخواهم مثل پرنده ها که ازین بالا خیلی بزرگ تر از اندازه ای که از پایین بنظر میایند هستند ، دستانم را باز کنم و منظره را در آغوش بگیرم.🍀
نویسنده نوجوان و خوشذوق: محدثه سروش
#جوانه_جریان
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
۱۹ بهمن ⬅️ پسرِ کوچکم رفته خانه خاله اش و آنجا بادکنک دخترخاله را دیده. به محض رسیدن به خانه و بیرون آمدن از حال و هوای مهمانی میگوید: به بابا زنگ بزن میخوام بگم برام بادکنک بخره.
سفارشش را که به بابا می گویم برادرش سریع خودش را میرساند کنار من و گوشی را میگیرد: بابا لطفا سه تا رنگ بخرین. سبز ، سفید، قرمز. برا راهپیمایی.
۲۰ بهمن⬅️ پسرم از مدرسه میرسد. هنوز کیفش را زمین نگذاشته شروع میکند به تعریف: امروز همه بچه های کلاس روی دیوار سالن نقاشی هامون رو چسبوندیم. دوستام هی میگفتن چطوری هواپیمای به این قشنگی کشیدی. راستی معلم مون کتابچه ای هم که درباره دهه فجر درست کرده بودم گذاشت رو میزِ توی سالن که همه ببینن. اون شر شره ای که ......
۲۱ بهمن⬅️ پسرها را از خواب بیدار میکنم: علی پاشو که خیلی کار داری ها. مگه نمیخواستی برای روز راهپیمایی پرچم درست کنی مامان؟
برادرش هم با شنیدن کلمه راهپیمایی بیدار می شود: الان میخوایم بریم؟
- نه فردا.
کلی برایش توضیح میدهیم که امروز کسی توی خیابان نیست و اگر هم برویم اصلا نمی چسبد.
شب هم وقت شام سریع سر سفره می آید تا بتواند هر چه زودتر بخوابد. دوست دارد صبح، اولین نفری باشد که برای راهپیمایی آماده می شود. پرچم را دست می گیرد و بادکنک های سبز و سفید و قرمز را همراه خود میکند.
و همه این شور و نشاط در ۲۲ بهمن به قله خود میرسد. ✨✨✨
خدا را شکر شیرینی دهه فجر زیر زبان بچه ها مزه می کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📝سرکار خانم فرشتیان
@jaryaniha