#قصه_شب
و امشب آخرین بخش داستان اندوه.
کانال را به حالت عادی برگردانید و پایان داستان را بخوانید.
شبتان رویایی✨
#قصه_شب
📝اندوه
آنتوان چخوف
...._آری معلوم است که آب میخواهم.
_خب... ...بخور... نوش جانت گوارای وجودت... آره برادر همین هفتهای که گذشت پسرم مرد، شنیدی چی گفتم؟ هفته گذشته در مریض خانه... داستانی بود.
ایونا به سورچی جوان مینگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را در قیافه مرد مشاهده کند اما در جوان کوچکترین تغییری پدیدار نمیشود. جوانک رو اندازش را بر سر میکشد و بار دیگر خواب میرود. ایونای پیر آه میکشد و تن خود را میخاراند. همان قدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت او تشنه آن است که با کسی درد دل بکند. چیزی نمانده است که هفتهی مرگ فرزندش سرآید، اما او هنوز نتوانسته با کسی به سیری درد دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه درگذشت... باید حکایت کند که مراسم خاکسپاری سپاری چگونه انجام شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباسهای آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده
است.
راجع به او هم باید حرف بزند آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟
همین طور که او غم دل میگوید شنونده نیز باید بنالد و آخ واخ کند و آه بکشد. زنها به درد دل آدم بهتر از مردها گوش میدهند کافی ست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد. سورچی پیر با خود اندیشید خوب است بروم سری به اسب، بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت هست...
لباس میپوشد و به طرف اصطبل راه میافتد بین راه اصطبل به یونجه و گاه و هوا فکر میکند. آنگاه که تنهاست نمیتواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه میشود سخن گفت اما در تنهایی خود، سخت وحشت داشت به او بیاندیشد و چهرهاش را در نظر خود مجسم کند.
در اصطبل همین که نگاهش به چشمهای براق اسب می افتد می پرسد: داری نشخوار میکنی؟ خوب نشخوار کن نشخوار کن... حالا که پول يونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام... اگر پسرم نمرده بود سورچی میشد کاش نمیمرد.
آن گاه لحظه ای سکوت میکند و باز ادامه میدهد.
_آره برادر!... کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند بیخود و بي جهت مرد... حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی... و يكهو كره ات بميرد... راستی حیف نیست؟ دلت کباب
نمی شود؟
اسب لاغر و تکیده نشخوار میکند و گوش میدهد و نفس گرم خود را به
صاحبش می دمد.
و ایونا بیش از این تاب نمیآورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت میکند و میگرید.
🍀پایان
@jaryaniha
«اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:
صد پرتو من در آب!
مهتاب، تابندهنگر، بر ارزش برگ، اندیشهی من، جادهی مرگ.»
#سهراب_سپهری
@jaryaniha
#قاب_جریان
آلبومم را ورق می زنم.
تا به یک عکس خوب برسم.
عکسی که برای کانال جریان خوب باشد.
عکس خوب زیاد است انگار. اما این عکس را شایسته تر از همه احساس می کنم.
این عکس مربوط به زمانیست که کارگروه کتاب کودک و نوجوان جریان، با شروع سال تحصیلی و تداخل با برنامهٔ کوثر پسران، دیگر جایی برای برگزاری جلسه نداشت.
به محض اینکه ساختمان جدید تحویل داده شد، ما، مثل اولین گروه پرندگان مهاجر، آمدیم و اولین جلسهٔ خودمان و مجموعه را در محل جدید برگزار کردیم.
چون جریان ِ جریان رادوست داشتیم. با حداقل امکانات بسیار خوشحال بودیم که حالا می توانیم بدون دغدغه با هم صحبت کنیم.
حالا در عکس و خاطره اش غرق می شوم.
بعضی از صحبت های بچه ها را به خاطر می آورم.
یادش به خیر؛
در همین جلسه بود خانم پوستچیان حرف از ایثار زدند در مسیر جریان،
و خانم ممشلی تصمیمشان برای قصهٔ باباعلی را جدی تر مطرح کردند،
و فلانی و فلانی چه گفتند و شنیدیم.
صدای بچه ها از توی عکس بلند می شود.
صدای بچه ها، صدای زندگی جریان است.
جریانی که زنده شده تا جریانی راه بیندازد.
جریانی که چه ما باشیم چه نباشیم، راهش را ادامه دهد و مثل رودخانه ها که همچنانکه می روند، اطراف خود را سبز و زنده می کنند؛ این جریان نیز زندگی بخش باشد.
ان شاءالله 🌹
.
شما هم چنانچه قصه ای در سر دارید به جریان بپیوندید💚
راوی: مریم درانی
#کارگروه_کودک_جریان
@jaryaniha
#پاراگراف_شروع
«در یک روز ابری و سرد زمستان، سال ۱۹۷۵ در دوازده سالگی شخصیت امروز من شکل گرفت. درست آن لحظه را به یاد دارم. پشت دیوار گلی فروریخته کز کرده بودم چ دزدکی به کوچه نزدیک نهر یخزده نگاه میکردم. این ماجرا مربوط به خیلی وقت پیش است، اما متوجه شدهام آن چیزی که در مورد گذشته و چگونگی مدفون کردنش می گویند، اشتباه است. چون گذشته راهی برای بیرون آمدن از زیر خروارها خاک پیدا می کند. با نگاهی به گذشته می فهمم که در طول ۲۶ سال گذشته در حال دیده زدن آن کوچهی متروکه بودهام...»
#بادباک_باز
خالد حسینی
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
در یکی از خیابان های مشهد، چنین منظره ای هست.
به اینجا که می رسی می توانی چند دقیقه ماشینت را خاموش کنی. پیاده شوی و سلام دهی. و در دل تاریکی شب، روبروی امام، به خودت بیندیشی.
یک صندلی هم هست اینجا، یک صندلی برای نشستن و سکوت.
سکوت و فکر.
فکر و زمزمه.
زمزمه و زمزمه و زمزمه.
زمزمه تا لحظه ای که قسمت شکستهٔ وجودت، از زیر لایه های زمخت و سنگین بیرون آید و روبروی امام قرار گیرد... .
آن هم چه دیداری!
دیدار مبتلا و طبیب... .
دیدار خسته با حبیب... .
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی_الرضا
دعاگوی دوستان جریان، و جریان ِ جریان🌱 التماس دعا از همهٔ عزیزان 💚
📝سرکارخانم درانی
@jaryaniha
#پنجشنبههای_نوشتنی
سلام شبتان بخیر.
از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید که کمی برای شروع دیر رسیدیم اما امیدواریم که شروع خوب و مستمری برای نوشتن باشد.
آخر هفتهها همیشه فرصت خوبی برای نوشتن است، پس دفترچهای بردارید و با تمرینات ما همراه باشید.
بسم الله...
«بروید یک جای ساکت، حالا چشمتان را ببندید و تصور کنید داخل یک بالن ایستاده اید و پایین را تماشا می کنید، بالون را توی یک منطقه وسیع مانند دشت هوا کردهاند و زیر پای شما همه چیز هست، جز شهر و ساختمان های شهری.
شما چه چیزهایی از آن بالا می بینید؟ دربارهاش حدس بزنید.
مثلا آدمی پیداست که در یک جاده خاکی دارد جلو میرود، احتمالاً میخواهد برود تا سر جاده اصلی و منتظر ماشین های بین راهی بماند تا برسانندش به شهر.... و خیلی چیزهای دیگر. طوری بنویسید که ما از دوربین نگاه شما همه چیز را ببینیم.»
موفق باشید 🌹
@jaryaniha