eitaa logo
نویسندگان جریان
566 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
125 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها: صد پرتو من در آب! مهتاب، تابنده‌نگر، بر ارزش برگ، اندیشه‌ی من، جاده‌ی مرگ.» @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلبومم را ورق می زنم. تا به یک عکس خوب برسم. عکسی که برای کانال جریان خوب باشد. عکس خوب زیاد است انگار. اما این عکس را شایسته تر از همه احساس می کنم. این عکس مربوط به زمانیست که کارگروه کتاب کودک و نوجوان جریان، با شروع سال تحصیلی و تداخل با برنامهٔ کوثر پسران، دیگر جایی برای برگزاری جلسه نداشت. به محض اینکه ساختمان جدید تحویل داده شد، ما، مثل اولین گروه پرندگان مهاجر، آمدیم و اولین جلسهٔ خودمان و مجموعه را در محل جدید برگزار کردیم. چون جریان ِ جریان رادوست داشتیم. با حداقل امکانات بسیار خوشحال بودیم که حالا می توانیم بدون دغدغه با هم صحبت کنیم. حالا در عکس و خاطره اش غرق می شوم. بعضی از صحبت های بچه ها را به خاطر می آورم. یادش به خیر؛ در همین جلسه بود خانم پوستچیان حرف از ایثار زدند در مسیر جریان، و خانم ممشلی تصمیمشان برای قصهٔ باباعلی را جدی تر مطرح کردند، و فلانی و فلانی چه گفتند و شنیدیم. صدای بچه ها از توی عکس بلند می شود. صدای بچه ها، صدای زندگی جریان است. جریانی که زنده شده تا جریانی راه بیندازد. جریانی که چه ما باشیم چه نباشیم، راهش را ادامه دهد و مثل رودخانه ها که همچنانکه می روند، اطراف خود را سبز و زنده می کنند؛ این جریان نیز زندگی بخش باشد. ان شاءالله 🌹 . شما هم چنانچه قصه ای در سر دارید به جریان بپیوندید💚 راوی: مریم درانی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«در یک روز ابری و سرد زمستان، سال ۱۹۷۵ در دوازده سالگی شخصیت امروز من شکل گرفت. درست آن لحظه را به یاد دارم. پشت دیوار گلی فروریخته کز کرده بودم چ دزدکی به کوچه نزدیک نهر یخ‌زده نگاه می‌کردم. این ماجرا مربوط به خیلی وقت پیش است، اما متوجه شده‌ام آن چیزی که در مورد گذشته و چگونگی مدفون کردنش می گویند، اشتباه است. چون گذشته راهی برای بیرون آمدن از زیر خروارها خاک پیدا می کند. با نگاهی به گذشته می فهمم که در طول ۲۶ سال گذشته در حال دیده زدن آن کوچه‌ی متروکه بوده‌ام...» خالد حسینی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در یکی از خیابان های مشهد، چنین منظره ای هست. به اینجا که می رسی می توانی چند دقیقه ماشینت را خاموش کنی. پیاده شوی و سلام دهی. و در دل تاریکی شب، روبروی امام، به خودت بیندیشی. یک صندلی هم هست اینجا، یک صندلی برای نشستن و سکوت. سکوت و فکر. فکر و زمزمه. زمزمه و زمزمه و زمزمه. زمزمه تا لحظه ای که قسمت شکستهٔ وجودت، از زیر لایه های زمخت و سنگین بیرون آید و روبروی امام قرار گیرد... ‌. آن هم چه دیداری! دیدار مبتلا و طبیب... . دیدار خسته با حبیب... . دعاگوی دوستان جریان، و جریان ِ جریان🌱 التماس دعا از همهٔ عزیزان 💚 📝سرکارخانم درانی @jaryaniha
سلام شب‌تان بخیر. از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید که کمی برای شروع دیر رسیدیم اما امیدواریم که شروع خوب و مستمری برای نوشتن باشد. آخر هفته‌ها همیشه فرصت خوبی برای نوشتن است، پس دفترچه‌ای بردارید و با تمرینات ما همراه باشید. بسم الله... «بروید یک جای ساکت، حالا چشمتان را ببندید و تصور کنید داخل یک بالن ایستاده اید و پایین را تماشا می کنید، بالون را توی یک منطقه وسیع مانند دشت هوا کرده‌اند و زیر پای شما همه چیز هست، جز شهر و ساختمان های شهری. شما چه چیزهایی از آن بالا می بینید؟ درباره‌اش حدس بزنید. مثلا آدمی پیداست که در یک جاده خاکی دارد جلو می‌رود، احتمالاً می‌خواهد برود تا سر جاده اصلی و منتظر ماشین های بین راهی بماند تا برسانندش به شهر.... و خیلی چیزهای دیگر. طوری بنویسید که ما از دوربین نگاه شما همه چیز را ببینیم.» موفق باشید 🌹 @jaryaniha
امشب قصه کوتاه دیگری از آنتوان را با هم می‌خوانیم، مثل قرار هرشب مان کانال را به حالت عادی برگردانید و اولین قسمت داستان کوتاه را بخوانید. شب‌تان پرستاره 🌟
📝 آنتوان چخوف انتقام زن ــ هوم… حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد … این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت. ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید … دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت: ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که … ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام … ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم! نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت: ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم … ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست … ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم … ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام … ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود! ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است! آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت: ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید. سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد.... 🍁ادامه دارد... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷چون آرمان و روح الله رفتند تا آرمانِ روح الله (ره) بماند...❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷