eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب به طاق آسمان چسبیده بود و خیال پایین آمدن نداشت. عرق از همه جای بدنش سرازیر شده بود. با سرعت راه می‌رفت و جرأت نداشت پشت سرش را نگاه کند. همه‌ی مردم آبادی هم که انگار موش شده و به لانه‌هایشان پناه برده بودند. حس می‌کرد هر لحظه پنجه‌ای از پشت سر، بازویش را می‌چسبد و رهایش نمی‌کند. بالاخره کنار دیواری ایستاد تا نفس تازه کند. اطراف را پایید. کسی نبود. شکر خدایی زیر لب گفت. باید تا هوا تاریک نمی شد خودش را به گاراژ می‌رساند. همین که خواست قدم بردارد صدای آشنایی میخکوبش کرد. - عه! ننه تو کا هنو اینجای! مِی نرفتی خونه عامود؟! هدیه بغضی را که به زور پس زده بود، رها کرد و زد زیر گریه. - پَ چِد شد ننه؟! بیا تو بینم.‌. بیا.. وارد دالان خشتی که شد بوی نم و کاهگل به مشامش خورد. پوشیه‌اش را بالا داد و نفس عمیقی کشید. جانش تازه شد. انتهای دالان وصل می‌شد به حیاطی پر دارودرخت. آن طرف حیاط تک اتاقی پیدا شد که ایوان کوچکی با دو پله آن را به حیاط وصل می‌کرد. زیلوی کوچک و رنگ و رفته‌ای روی ایوان پهن بود. همان‌جا وا رفت‌. سلطنت تند رفت داخل اتاق و با یک پارچ و لیوان برگشت. - بیا ننه! این شربِتا بخور تا حالِد جا بیاد.. هدیه لیوان را گرفت و تا ته سر کشید. آتش درونش کمی فروکش کرد. سلام بر حسین را بلند گفت. سلطنت کنارش نشست. - چرا وِیلون بودی تو کوچا ننه؟ - عموم نبود. رفتن مشهد‌. نمی‌دانست ماجرای صابر را تعریف کند یا نه. - وا! پَ چه من نَفَمیدم؟! کبراوَم هیچی نگفت! لب‌هایش را طوری پایین کشید که تمام چروک‌های چانه و لپش پدیدار شد. - حالا طوری نی! همین‌جا پَلو من وای بِست تا عامود بیاد.. مَنوم تَنام ننه.. یه گای‌وَختی دُخدِرم میاد یه سری بِم می‌زِنه.. یه وختایی‌آم نُوه‌م میاد.. هان؟ هدیه مردد شد. با این حال گفت: "نه. مزاحم نمیشم. میرم گاراژ برمی‌گردم شهر." - نه ننه! به شُو و شوم می‌خوری. همین‌جا وای بِست. مراحمی ننه. مهمون حبیبی خوداس.. حالا تا عامود بیاد.. اگر می‌ماند که برایش خوب بود. حالا نمی‌توانست کاری انجام دهد تا نجاتعلی برگردد. تکلیف باغ را فقط با او می‌توانست روشن کند و ماندگار شد. مهربانی و صفای سلطنت به جانش می‌نشست. آنقدر که ساده و بی‌شیله پیله بود. مثل مادربزرگ. مثل مادر. دیگر از خدا چه می‌خواست؟ ساعت‌ها کنار هم می‌نشستند و درددل می‌کردند. ظهر تابستان بود و هوا گرم. سفره‌ی قلمکاری شده وسط اتاق با دوغ محلی و نان تازه و بوی خوش برنج، پر شده بود. - بیا ننه آش کُنجِتی پختم.. بیا بخور جون بیگیری. - دست شما درد نکنه. حسابی انداختمتون تو زحمت. نان را برداشت که در دهان بگذارد. صدای کلون در هر دو را از جا پراند. سلطنت عصازنان رفت تا در را باز کند. صدای یاالله مردانه‌ای در حیاط پیچید. هدیه هول چادر و پوشیه‌اش را پوشید. - بیا تو نن‌جان..خوش اومِدی.. وارد اتاق شد. "حیدره ننه..نُوه‌م.." هدیه سلام کرد و با تعجب از جا بلند شد. همان جوان ناجی‌اش بود. حیدر هم با دیدن هدیه متعجب شد. - شما اینجایین؟ من حقیقتش نگرانتون شدم. صابر خیلی آدم درستی نیست. گفتم نکنه پاپیِتون شده باشه. هدیه سرش را پایین انداخت. - ممنون. دیگه خدا رو شکر ندیدمش. مادربزرگتون به من خیلی لطف کردن.. خیلی بهشون زحمت دادم.. سلطنت پای سفره نشست. - زحمِت نیس ننه.. من کا واس خودم می‌پختم حالا یه سیر بیشتِر می‌پِزَم.. بیا حیدرم..بیا ننه..سفره گونا دَره*..بیا بیشین.. حیدر هم کنار سلطنت نشست. - چجوری همدیگرو دیدین؟ سلطنت در حالی که برنج می‌کشید، گفت: "والا تو گاراج دید‌َمُش ننه.. تا اینجا با هم اومِدیم..‌ عاموش نجاتَلیه..مَظنّه* نیسِش..رفته مشد.." حیدر نگاهی به هدیه کرد. حس کرد با پوشیه برایش غذا خوردن سخت است. رو کرد به سلطنت. - نن‌جان! من میرم تو ایوون غذا می‌خورم.. و با چشم و ابرو اشاره کرد به هدیه. سلطنت که تازه متوجه شده بود، گفت: "ها باشِد ننه.. برو مام می‌خوریم و می‌یَیم." هدیه معذب شد.‌ "تو رو خدا ببخشید. شما راحت باشید." حیدر همان‌طور که می‌رفت، گفت: "من راحتم." خورشید دامن‌کشان داشت به سمت افق می‌رفت و هوا کمی خنک‌تر شده بود. حیدر قصد رفتن کرد. حالا دیگر خیالش از بابت او راحت شده بود. می‌دانست پیش مادربزرگ جایش امن است. از هردوشان خداحافظی کرد؛‌ اما می‌دانست‌ دوباره برمی‌گردد. ________________________________ * گونا دره: گناه داره. * مظنّه: گمان کنم
میان درختان باابهت و سرزنده، حتی در این گرمای بی‌پیرِ تابستان، قدم می‌زد و بوی علف‌های آفتاب خورده را به مشام می‌کشید. این بو را فقط در این باغ دوست داشت. از وقتی فهمیده بود دختر رضوانِ سردشتی به اینجا آمده و قصد دارد تکلیف باغ را معلوم‌ کند، آتش به جانش افتاده بود. تا وقتی رضوان زنده بود جرأت نداشت با او دربیفتد؛ ولی حالا که خبردار شده بود مرده، دیگر نمی‌توانست از این بهشت پربار بگذرد. رو کرد به صابر. - به محضی که نجاتعلی برگشت میاریش اینجا. - چشم آقا. ولی فک کنم برگشته‌وا. - پس بیارش. این دختره هم ببین سندی، مدرکی چیزی دستش هس یا پیمونَش خالیه. جَلدی برگرد کار داریم. - چشم آقا. صابر در این چند روز از طریق زنش فهمیده بود هدیه برای گرفتن باغ گیلاس به اینجا آمده و خیال دارد تکلیف باغ را معلوم کند؛ اما هنوز نفهمیده بود سند و مدرکی دارد یا نه. حالا که صولت‌خان دستور داده بود باید می‌فهمید. حاج‌صولت خیلی وقت بود که چشمش دنبال این باغ بود و صابر اگر می‌توانست دخترک را از این باغ دور کند در دم‌ودستگاه او جایگاه بهتری پیدا می‌کرد. در حالی که روی بالش سفید لم داده بود، پک عمیقی به قلیان زد. - چیزی فَمیدی یا نه زن؟ رعنا هیکل چاقش را کمی جابجا کرد. آب را توی سماور زغالی ریخت. سرش را به نشانه‌ی مثبت تا روی سینه پایین آورد. غبغبش تمام گلو را پوشاند. - این‌جور کا بوش میاد هیچی دَسُش نی! - چیطو؟! - سلطنت می‌گفت انگار نَنه‌ش وختی مرده هیچی بِش نداده. فقط زِبونی گفته این باغ مال تو..همین.. - همین؟! ینی هیچی به هیچی؟! - هیچی به هیچی. صابر رضایتمندانه دود غلیظ را به آسمان فرستاد. چایش را سرکشید و گفت: "نونی مام تو روغنه زن از قِبَلی این باغ..فقط می‌مونه نجاتَلی.. صولت‌خان واس همین می‌خواد بی‌بینِدُش.." رعنا نگاهی به شوهرش انداخت ولی چشمش آب نمی‌خورد. - تو اگ عرضه داشتی حالا ما بایِد بهتِرین جا شَر زندگی می‌کردیم نه تو این خِرابه‌ی شام.. - اونجام می‌بِرَمُد.. تو فقط صبر کون.. رعنا چشم پیچاند. "بیبینم و تعریف کونیم.." صابر در رویای رفتن به تهران بود و دیدار شاه. دلش می‌خواست هر چه زودتر پول و پله‌ای جمع کند و از این بیغوله خودش را نجات دهد. شنیده بود تهران همه چیزش خوش آب و رنگ است. از پارکها و خانه‌ها و خیابان‌هایش بگیر تا دخترکانِ برهنه و آب‌ولعاب زنانِ بی‌حجاب و مینی‌ژوپ پوشش. فکر کرد به لاله‌زار و شمیران و چاله‌حصار. خودش را وسط لاله‌زار می‌دید که با لعبتی دست در دست قدم می‌زند. حرف می‌زند. کیف دنیا را می‌بَرَد. با این افکار چشمانش را بست و پکهای عمیق‌تری از قلیان گرفت. هیچ‌چیز دیگر جز رسیدن به این رویا برایش مهم نبود. باید می‌رفت سراغ نجاتعلی.
چند ساعتی می‌شد که آمده بود خانه‌ی سلطنت. آشفته بود. داشت با خودش می‌جنگید که خوددار باشد. به خاطر مال دنیا گریه و زاری نکند. حیدر می‌توانست آثار این جنگ درونی را در چشمان هدیه حس کند‌. وقتی ماجرای او را فهمیده بود دلش می‌خواست هرطور هست کمکش کند. دستش را میان موهای مجعدش فرو کرد. - نجاتعلی چی میگه؟ باهاش حرف زدین؟ - بله. همه چیزو می‌دونه؛ ولی هنوز چیزی نگفته. همین بیشتر نگرانم می‌کنه..احساس می‌کنم دودله.. - تعجب می‌کنم.. دودلی نداره..خب..حالا اگه اونم نیاد شهادت بده من سعی می‌کنم چند نفرو راضی کنم بیان. انشاءالله همه چیز درست میشه. توکل بر خدا. هدیه نگاهش کرد. سرش پایین بود. ابروهای پرپشتش درهم بود و خطی میان آنها افتاده بود. دهانش بزرگ بود. لبهای درشت و گوشتی‌اش را روی هم فشار می‌داد. چهره‌اش او را یاد قهرمان‌های اساطیری می‌انداخت. با آن فک چهارگوش و منقبضش. یکهو سرش را بالا آورد و گفت: "ببینم اصلاً این چطور باغیه که هیچ سندی، نوشته‌‌ای نداره؟!" هدیه آه کشید. تلخ. - اون‌طور که مادرم تعریف می‌کرد، این باغ اول مال یه ارباب بوده که پدربزرگم، پدرِ مادرم، روش کار می‌کرد. با چن نفر دیگه‌‌. بعد از اصلاحات ارضی، می‌رسه به این چند نفر. بعدها پدربزرگم این باغ و از اون چند نفر می‌خره و نوشته هم می‌گیره، ولی نمی‌دونم چی میشه گمش می‌کنن. انگار مادربزرگم با یه مشت کاغذ دیگه ریخته دور..سواد که نداشتن.. خلاصه معلوم نیست چی میشه.. بعدشم باغ می‌رسه به مادرم. مادر منم بهم گفته بود این باغ مال توعه و بهت نوشته میدم ولی مرگ‌ ناگهانیش اجازه‌ی این کارو نداد و.. - که این‌طور..بسیارخب..شما فعلاً کاری انجام ندین..فقط ببینید می‌تونید عموتون رو راضی کنید؟ منم میرم ببینم چیکار می‌تونم بکنم. هدیه با نگرانی سرش را تکان داد. - من نمی‌تونم همین‌طوری دست رو دست بذارم.. منم باهاتون میام. ابروهای حیدر بالا پریدند. - اومدنتون خیلی هم ضروری نیست. - می‌خوام تلاشم‌و کرده باشم. لطفاً.. حیدر مردّد گفت: "باشه.. مشکلی نیست.. فقط انتظار برخورد نامناسبم باید داشته باشیدا.." - مهم نیست. میام. - بسیار خب، پس من هر موقع خواستم برم. میام دنبالتون. دو روز بعد هدیه همراه حیدر راهی شد. نمی‌دانست این مردم همراهی‌اش می‌کنند یا نه، ولی بر خدا توکل کرد و به لطف او امید داشت. درِ هر خانه‌ای می‌رفتند، مادرش را می‌شناختند. بعضی‌ها قبول می‌کردند و بعضی هم‌ بهانه می‌آوردند. حیدر تمام تلاشش را برای رضایت آنها می‌کرد. به خانه‌ای رسیدند که صاحبش مرد جوانی بود. نه هدیه را می‌شناخت و نه مادرش را؛ اما قبول کرد بیاید. در بین صحبت‌ها مدام زل می‌زد به چشمان هدیه. حیدر نگاهی به هدیه انداخت. طوری ایستاد که هدیه پشت هیکل درشتش پنهان شود. رو کرد به جوان. - شما چرا به من نگا نمی‌کنی؟! مرد جوان به پت‌پت افتاد. - من..هیچی.. آخه نشناختمُش.. می‌خواسم بیبینم..ولش کون حالا..بفرماین تو..دم در بَده.. شایِد ننه‌م بشناسِد اونم بیاد شهادت بِددا.. حیدر با اخم‌هایی درهم تشکر کرد. به هدیه اشاره کرد بروند. آهسته گفت: "نمی‌خواستم دردسر درست کنم وگرنه یه بادمجون می‌کاشتم پای چشمش که دیگه نگاهش هرز نره. مرتیکه‌ی.. استغفرالله.." جوانک غرولندکنان در را بست. هدیه با لبخند رضایت، خدا را به خاطر اینکه این پسر و مادربزرگش را سر راهش قرار داده بود، هزاربار شکر کرد. حالا فقط باید می‌رفت سراغ حاج‌صولت. قبل از آن اما باید عمویش را راضی می‌کرد. هر چه زودتر. در سکوتی اضطراب‌آور و با قلبی لرزان داشت به حرف‌های نجاتعلی گوش می‌داد. طنین صدای ملتمسانه‌اش مثل پتکی بود که بر سرش فرود می‌آمد. - عامو‌جون! بهتِره از خیری این باغ بگذری! پِی حرف برو. من صلاحدا می‌خوام عامو.. - ولی این انصاف نیست. - می‌دونم.. آما چاره چیه؟ هان؟ - چاره داره.‌ من این همه شاهد دارم..شما..زن‌عمو..بچه‌ها..اینا کافی نیستن؟ نجاتعلی به زمینی فکر کرد که داشت مال خودش می‌شد. بعد از یک عمر حمّالی و سگ‌دوزدن، حالا داشت صاحب زمینی می‌شد که بدون زور و تحقیر، رویش کار کند و همه‌ی سودش مال خودش باشد. می‌دانست حاج صولت فکر همه‌چیز را کرده. همین دو روز پیش باهاش حرف زده بود. - یه زمین هزار متری دارم تو کریم‌آباد علیا. می‌زنم به نامت. از عایدی محصول این باغم، یه چیزی بهت می‌رسه. فقط..یه شرط داره. - چه شرطی آقا؟ - نباید شهادت بدی.. نه تو نه زنت..نه هیچ‌کس دیگه. - فکراتو بکن جواب بده. و جواب داده بود.
حالا مانده بود چه به این دختر بگوید. مِن‌ومِنی کرد. - بچا کا شهادت‌شون قبول نی.. می‌مونیم من و عیال. تو بخَی.. ما می‌یَیم شهادِت می‌دیم..آما با اینا در نیوفت. اینا راحتُد نیمذارن.. - ولی عمو..هیشکی ندونه شما که می‌دونی چقدر مادر من به خاطر این باغ خون دل خورد. حالا چون نوشته‌ای ندارم ازش که این باغ‌و داده به من، باید از خیرش بگذرم؟ مگه میشه؟! حق منه این باغ.. حق قانونیم.. چطور دارن بهم زور میگن عمو؟ - اینا عامو جون.. یه سرشون تو توبره شاهی مملکته و اَیادیش.. الکی کا نیس.. یهو یه بامبول واسِد جور می‌کونن و می‌دَندِد دس نظمی‌یا.. اون‌وخ خر بیار و باقالیا را بار کون.. می‌فرستندِد اون‌جا کا عرب نی اِنداخت.. کی به دادِد می‌رسه؟! هان؟ منوم کا یه جیره خوری بدبختم‌‌.. - عمو! من قول میدم این باغ و بگیرم شمام توش سهم داشته باشین.. اصلا دست شما.. - حالا وخ بریم یه لقمه نون بخوریم تا بعد بینیم چیطو میشه.. وخی.. در حالی که برمی‌خاست اطمینان داشت معامله‌اش با حاج‌صولت چربتر از قول و قرار این دختر است و آینده‌اش تأمین‌تر. هدیه به این امید بود که شهادت نجاتعلی و زنش، و حتی مردم روستا، او را به حقش می‌رسانَد. امیدی که بعد از سه روز رشته‌هایش پاره‌پاره در میان کوچه‌های روستا و درختان باغ گیلاس، به سویی رفتند جوری که دیگر اثری از آن باقی نماند. توی مسجد نشسته بودند. هدیه کنار حیدر. صابر پهلوی حاج‌صولت که داشت تسبیح می‌چرخاند و زیر لب چیزهایی می‌گفت. مشمئزانه لبخند می‌زد. یک نفر هم از شورای شهر آورده بودند. حاج‌صولت رو کرد به آنها. - نجاتعلی نمیاد؟ هدیه با تأسف سرش را تکان داد. به جای او حیدر جواب داد. - نه. نمیاد. گویا یکی از اقوام خانمش فوت کرده. رفتن مراسم خاکسپاری. صابر نیشخند زد. حاج‌صولت نفسی به راحتی کشید. می‌دانست نجاتعلی دیگر برنمی‌گردد. حیدر ساعتش را نگاه کرد. دیگر باید پیدایشان می‌شد؛ ولی هرچه منتظر ماندند هیچ‌کس نیامد. نه آن روز و نه روزهای بعد از آن. به راحتی آب خوردن و فقط به خاطر نداشتن مدرک و نبودن شاهد، حقش را خوردند. او ماند و حسرتی که دنیا با مرگ مادر و اهل دنیا با بی‌مهری به دلش گذاشتند. حسرتی که حالا بعد از شش سال، با دیدن این زمین خشک، هنوز هم باقی بود. - آفت افتاد به جونی ریشا. نمی‌دونیم قارچ بود یا کرم ریشه. یا چی.. هر چی بود در عرضی چند ماه باغ به این بزرگیا خشکوند و نابود کرد. سم‌پاشی و اینام بی‌فایده بود.. شایِدَم سمّا تقلبی بود..نیمدونم.. این مرض افتاده بود به جونی ریشه و وختی ریشه خِراب بشه، سست بشه و بپوسه فاتحه هر چیزی‌یا بایِد خوند چه برسه به این درختا..خودا ریشه ظلما بِکِنه کا هر چی می‌کشیم از ستمی ستم‌کاراس.. یکی‌شام خودی من.. با حسرت به باغ خشکیده نگاه کرد. - من‌‌ گول خوردم.. گولم زِدن.. هدیه صدا را می‌شناخت. برنگشت نگاه کند. می‌دانست چه به روزش آمده. نجاتعلی اینها را گفت و از او که داشت به شاخه‌های خشکیده نگاه می‌کرد، دور شد. پایان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســــم رب الفـاطـمـة الـزهـراء "در پس‌ تاریکی" مثل برگ پاییزی روی زمین افتاد. چادرش را محکم روی سرش گرفت. نزدیکش شدم. دست‌هایش را گرفتم و به چشم‌های ترسیده‌اش زُل زدم. مردمک چشم‌هایش لرزید و اشک، پرده نازکی را رویش پوشانده بود. انگار روح از بدنش جدا شده باشد صورتش مانند گچ، سفید و تمام انگشت‌های دستش در این گرما مثل یخ شده بود. دستی روی سرش کشیدم و آرام گفتم: «چی شده زهرا جان؟ چرا این‌قدر وحشت‌زده‌ای؟» سلیمه چادر بسته‌ی دور کمرش را باز کرد و کنارمان نشست. گوشه‌ی چادرش را روبه‌روی صورت زهرا تکان داد تا کمی خنکی به جانش نفوذ کند: «مغول‌ها مگه حمله کردن دختر؟ رنگ به صورت نداری. الاناست که سنگ‌ کوب کنی و بیفتی رو دستمون.» زهرا با صدای لرزان گفت: «ای کاش مغول‌ها حمله می‌کردن. صحرای کربلا بود. اصلا نمی‌دونستم دوست کیه؟ دشمن کیه؟ اصلا مال این محل و این شهر نبودن. مثل سنگ ابابیل یهو نازل شدن.» کبری که درحال هم‌زدن آش داخل دیگ بود، دسته‌ی چوبی ملاقه را رها کرده و با آستین پیراهنش عرق روی پیشانی‌اش را خشک کرد و گفت: «مثل آدمی‌زاد حرف بزن بفهمیم چی‌شده؟» اشک در چشم‌های زهرا لب‌پر زد و روی صورت بی‌روحش سُر خورد و چکه‌اش روسری حریر زیتونی‌رنگش را تر کرد: «خیابون‌ها غلغله‌‌‌ن. می‌گن باید آخرزمون سفت بچسبی به دینت تا به تاراج نبرنش، راست گفتن. ابروهایم را درهم کردم و رو به سلیمه گفتم: «لااقل یه آب‌قندی بیارین تا نفسش جا بیاد بعد مثل نکیر و منکر بازجوییش کنین.» سلیمه چشمی گفت و چادرش را روی زمین رها کرد. دستی به شلوار خاکی‌اش کشید و به داخل خانه رفت. زیر بغل زهرا را گرفتم و گفتم: «بلند شو عزیزم. بریم رو ایوون بشینیم تا کمی خون تو رگ‌هات جریان بیفته.» زهرا یاعلی گفت و بلند شد. آرام آرام به سمت پله‌‌ها رفتیم . با آمدن سلیمه که لیوان شربت در دست داشت، روی پله اول نشستیم. زهرا لیوان شربت را گرفت و سرکشید. شهربانو آب‌کش سبزی‌ها را به پهلویش چسباند و به سمت حوض وسط حیاط رفت: «من می‌دونم داره درباره چی حرف می‌زنه. همین عفریته‌های از خدا نشناس‌ها که مثلا اومدن بگن آزادی می‌خوایم.» زهرا سرش را تکان داد و ته‌مانده‌ی شربت داخل لیوان را سرکشید و گفت: «اما انگار قصد و مرضشون چیز دیگه‌ای هست. اومدن این نظام رو از ریشه بخشکونن.» لبخندی نثارش کردم و گفتم: «مگه اسلام به همین سادگی به وجود اومد که با حرف‌های چند تا بچه از بین بره. چه خون‌هایی که پای این اسلام و نظام ریخته نشده.» سر چرخاند و نگاهم کرد: «نگران حاج‌آقا و قاسم‌خان هستم. انگار ارث پدرشونو خورده بودن که مثل هندجگرخوار بهشون حمله کردن. خدا بهم رحم کرد که اونا‌ اونجا بودن‌‌‌‌‌. و اِلا معلوم نبود الان چه بلایی به سرم می‌آوردن‌ بی‌صفت‌ها.» لبخند روی صورتم محو شد و قلبم هُری ریخت. ضربان قلبم کند‌تر شد. یک آن از جا برخاستم و دست‌پاچه به اطراف نگاه کردم تا چادری پیدا کنم و خودم را به او برسانم. چادر خاکی سلیمه را از روی زمین برداشتم و سر کردم‌. سلیمه از پله‌ها پایین آمد و پابرهنه به سمتم دوید و رو به رویم ایستاد: «کجا می‌ری ریحانه؟ نشنیدی چی گفت؟ بیرون قتلگاهه.» شهربانو بلند شد و دست به کمر ابروهایش را درهم کرد و گفت: «نمی‌تونستی زبون به دهن بگیری؟ این چی بود که گفتی؟ آدم یه خبر و مزه مزه می‌کنه بعد می‌گه. به حال و روزش فکر نکردی دختره‌ی خیره سر؟» به سمت در حیاط رفتم و گفتم: «باید برم ببینم چی شده. نکنه بلایی سرشون بیارن؟ سلیمه پاتند کرد سمت در حیاط و پشتش را به در تکیه داد و گفت: «اولا اون جماعت هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن. ثانیا تو با این وضع و حالت چه‌طور می‌خوای بری کمک‌شون؟ یکی باید مراقب خودت باشه. به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوم تو شکمت باش.» زهرا بلند شد و من‌من کنان گفت: «خیالتون راحت ریحانه خانوم. داشتم می‌اومدم اهالی محل رفته بودن کمک‌شون.» سلیمه بازوهایم را گرفت و گفت: «شنیدی‌ که چی گفت؟ خدا روشکر دست تنها نیستن‌.» _«برو کنار سلیمه جان. من تا خودم نبینم آروم نمی‌شم.» شهربانو نزدیک شد و گفت: «چیو ببینی خواهر؟ قوم‌الظالمین دیدن داره؟ والا وحشت داره.» _«نه عزیزم. اینکه سکوت کنی و از ترس جونت از حق دفاع نکنی وحشت داره.» کبری کنار دیگ، رشته‌های آش را نصف کرد و داخل دیگ ریخت: «خانم‌ها! پیاز داغ سوخت‌. بوی سوختگی‌ش کل حیاط رو برداشته. بیاید به دادش برسید.» سلیمه نزدیکم شد و بوسه‌ای روی گونه‌ام نشاند و گفت: «بیا بشین ریحانه‌جان. الان حاج آقا صحیح و سالم بر‌می‌گرده خونه.» خندید و ادامه داد: «مثلا اومدیم آش پشت پای پسر‌مو بپزیم. ببین زهرا چند وجب روغن روش ریخت؟» لبخند بی‌جانی زدم و گفتم: «ان‌شاءالله صحیح و سلامت سربازیش تموم می‌شه و برمی‌گرده‌.» سلیمه دستش را بالا برد و گفت:«الهی آمین.» ۱
در اتاق‌های خانه راه رفتم و به حرف‌های زهرا فکر کردم. انگار رخت‌چرک‌های شهر را آورده بودند تا در دل شوریده‌ام بشورند. دل‌شوره امانم را بریده بود. نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم. ای کاش لااقل برای نماز به مسجد می‌رفتم و با دیدنش نفس راحتی می‌کشیدم. اگر بلایی سرش بیاورند چه؟ آن‌ها به زنان باحجاب رحم نمی‌کنند چه برسد به مردانمان. آن هم زخم‌خورده‌هایی که تمام بدبختی‌ زندگی‌شان را از چشم روحانی جماعت می‌بینند. باشنیدن صدای در حیاط به سمت پنجره آشپزخانه پاتند کردم. نگاهی به ساعت روی ستون پذیرایی کردم و نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش. به سمت در ورودی رفتم. با باز شدن در، سرتاپایش را برانداز کردم و نفس راحتی کشیدم و لبخند به لبم بازگشت. چشم‌هایم به عمامه خاکی شده‌اش افتاد. آمدم تا لب بجنبانم که زیر لب آرام سلامی کرد و از کنارم گذشت؛ بدون اینکه نگاهی به من کند و منتظر جوابی باشد. هاج و واج به رفتنش نگاه کردم تا به اتاق کارش رفت و در را بست. در ورودی را بستم و خواستم به سمت اتاق‌ش بروم که یاد آش پشت‌پا افتادم. به سمت آشپز‌خانه رفتم و از جا قاشقی، قاشقی برداشتم و با کاسه آش به سمت اتاقش رفتم. کف دست‌ عرق کرده‌ام را به دامنم کشیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم. در را که باز کردم خشکم زد. سابقه خواندن نماز واجب در خانه را نداشت چه رسد به نماز مستحبی. پشت سرش نشستم تا نمازش تمام شود. چشم تیز کردم به عمامه‌ی خاکی‌اش که در کنار کتاب اصول کافی روی میز بود. در ذهنم تلاش کردم معمای خاکی شدن عمامه‌اش را حل کنم. نکند در تلاطم کشمکش‌هایشان از سرش افتاده؟ نکند جایی گذاشته و بی‌هوا، بچه‌ای رویش افتاده؟ نکند درحال کمک کردن به کسی بوده؟ شاید باری از زمین برداشته و... با شنیدن سلام نماز به خیالاتم پایان دادم و گفتم: «قبول باشه.» سرش را برنگرداند و هم‌چنان که خم شد تا تسبیح گِلی‌اش را بردارد گفت: «قبول حق.» کمی خودم را نزدیکش کردم و آش را کنار سجاده‌اش گذاشتم: «بخور تا از داغی نیفتاده.» _«میل ندارم.» _«چقدر امشب زود نماز جماعت رو خوندین و برگشتی؟ ساعت هنوز هفت هم نشده.» چیزی جز صدای استغفار گفتنش را نمی‌شنیدم. _«نمی‌خوای چیزی بگی؟» جلو‌تر رفتم. لبخند زنان، سر کج کردم و گفتم: «حرف ناگفته نداشتیم حاج آقا.» سرش را که بالا آورد دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده بود. زبانم به کامم چسبید و لبخندم محو شد. روبه‌رویش نشستم و دست‌هایش را گرفتم. گرمای دست‌هایش وجودم را به آتش کشید. _«چی شده کمیل؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا زود برگشتی؟» کمیل نگاهش را به سجاده‌اش دوخت و گفت: «رفتم مسجد اما کسی برای نماز جماعت نیومد.» چشم‌ درشت کردم و گفتم: «برای چی؟ از اغتشاش‌گرا ترسیدن؟ شنیدم از زهرا که اومدن تو محله‌مون. تهدید کردن؟» کمیل سر تکان داد و گفت: «نه.» _«پس چی شده؟ چرا نیومدن؟» کمیل دستش را از دست‌هایم جدا کرد. سجاده‌اش را جمع کرد و روی طاقچه‌ی کنار پنجره گذاشت و به سمت عمامه‌اش رفت. _ «در بین اونا، دختری بود که عکس‌ و فیلم‌هایی از خونه‌مون و اتاق‌هامون داشت. ریحانه! نمی‌دونم فتوشاپ بوده یا واقعا پاش به اتاق خوابمون و اتاق کارم رسیده. یادته تسبیحی که باهاش برای مردم استخاره می‌گرفتم گم شد؟ چقدر خونه رو زیرو رو کرده بودیم برای پیدا کردنش. باورت نمی‌شه دور دستش پیچیده بود و برام خط و نشون می‌کشید. اهالی محل هم فکر می‌کنن من و اون دختر استغفرالله...» کمیل مشت گره کرده‌اش را محکم روی میز کوبید. عمامه‌اش را گرفت و از اتاق خارج شد. از شنیدن این‌ حرف‌ها چشم‌هایم سیاهی رفت. چه‌طور می‌شد این‌قدر راحت تهمتی را باور کرد و آبروی کسی را به راحتی به تاراج گذاشت؟ تسبیح دست آن دختر چه می‌کرد؟ پس نماز واجب می‌خواند نه مستحب. بغض راه گلویم را سد کرده و اجازه نفس کشیدن را نمی‌داد. به سمت پنجره‌‌ رفتم و زبانه فلزی‌اش را درآوردم و در را باز کردم. هوا را بلعیدم و نفس‌های بلند و پی‌‌درپی کشیدم. نمی‌توانستم بنشینم و شاهد بی‌آبرو کردن همسرم باشم. کسی که تا دیروز معتمد محل بود و حالا رانده شده‌ از آن‌ها. از اتاق خارج شدم. به دنبال کمیل گشتم. با شنیدن صدای شُرشُر آب حمام، عزمم را جزم کردم. به اتاقش برگشتم. کاغذ و خودکاری برداشتم و یاد‌داشتی برایش نوشتم. چادرم را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشتم. یادداشت را جایش گذاشتم و از خانه خارج شدم. ۲
صدای هیاهو از دور به گوشم رسید. کوچه‌ها خلوت بود و انگار مردم از ترس جان‌شان به خانه‌هایشان پناه بردند. نمی‌دانم این بلای خانمان سوز که به جان جوان‌های مردم افتاده کی به اتمام می‌رسد. با اینکه چند قدمی راه نرفتم، زانوهایم به گز‌گز درآمدند و راه رفتن را برایم دشوار کردند. خودم را به دیواری که شعار‌ "زن،زندگی،آزادی" نوشته بود رساندم. دستم را روی دیوار و پاهایم را روی زمین کشیدم. از چند کوچه گذشتم تا به خانه‌ی مشهدی حسین رسیدم. روی سکوی سیمانی کنار خانه‌اش نشستم تا ضربان قلبم آرام گیرد. کم‌کم صدای قلبم آهسته‌تر شد و با بسم‌اللهی از جا برخاستم و انگشتم را روی زنگ خانه گذاشتم. مدتی نگذشت که در باز شد و سلیمه با چادر رنگی بر سر، روبه‌رویم قرار گرفت. از حیای نگاهش فهمیدم که خبر‌ها به گوش‌هایش رسیده. با صدای آرام گفت: «چی شده این موقع شب اومدی این‌جا؟ حالت خوبه؟» به ستون کنار در تکیه دادم و گفتم: «اومدم مشهدی رو ببینم. می‌شه بهشون بگی بیان یه لحظه دم در؟» _«خونه نیست، گفت جایی کار داره و بعدش یه سر می‌ره خونه قاسم‌خان.» آهی کشیدم و گفتم: «باشه، ببخش مزاحمت شدم.» چند قدمی نرفتم که گفت: «کجا می‌ری ریحانه؟ خونت که از این‌طرفه.» _«می‌رم خونه قاسم خان باید مشهدی رو ببینم.» _«برگرد خونه، هر موقع حسین آقا برگشت می‌گم بیاد خونه‌تون.» از دردی که به شکمم هجوم آورده بود لب گزیدم و گفتم: «نمی‌تونم سلیمه. می‌ترسم جرقه‌ای که زده شد، زندگیمو خاکستر کنه.» سلیمه بیرون آمد و دستش را روی صورتم کشید و گفت: «نگران نباش. این محل همه حاج آقا رو می‌شناسن. رو سرش قسم می‌خورن. کسی به حرف‌های اون دختر از خدا بی‌خبر گوش نمی‌کنه.» اشکی که روی صورتم سُر خورد را با پشت دستم مهارش کردم و گفتم: «وقتی برای نماز جماعت نرفتن پس شک افتاده تو دلشون. تا ریشه نکرده باید دست بجنبونم.» سلیمه در را بست و چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «پس باهم می‌ریم. نمی‌تونم این موقع شب، با این حالت بذارم تنها بری.» از وقتی هم‌قدم شدیم هیچ‌کداممان لب به سخن باز نکردیم. مهره‌های کمرم‌ انگار در حال گسستن بود. دستم را پشت کمرم گذاشتم و قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. سلیمه دستش را دور بازویم حلقه‌ کرد و گفت: «امان از بی‌عقل‌ها. امان از نمک‌نشناس‌ها که گوششون به دهن دیگرونه.» با حرفش اشک، بی‌اختیار از چشم‌هایم جاری شد و خیال بند آمدن نداشت. با رسیدن در خانه‌ی قاسم‌خان سلیمه روبه‌رویم ایستاد و با گوشه‌ی چادرش اشک روی صورتم را پاک کرد: «تو زن قوی هستی. نذار خرد شدنت رو این مردنماها ببینن.» با حرف‌هایش جان تازه‌ای در روحم دمیده شد. زنگ خانه خراب بود و دستگیره فلزی را چند بار به در کوبید. پسر خردسالی در را باز کرد به هر دوی‌مان نگاه کرد و گفت: «با کی کار دارین؟» سلیمه خم شد و دستی روی سر پسر کشید و گفت: «مشهدی حسین این‌جاست؟» پسر سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. صدای زنی را شنیدم که با صدای بلند پرسید: «کیه امیر‌حافظ؟» پسرک سرش را به درون حیاط برد و گفت: «نمی‌دونم مامان.» مدتی نگذشت که زن جلوی در‌ آمد و با دیدن سلیمه لبخندی زدی و پرسش‌گرانه نگاهم کرد و گفت: «سلام. خیره ان‌شاءالله سلیمه جان.» _«خیر و شرش دست آقایون داخل خونه‌ست.» اشاره‌ای به من کرد و ادامه داد: «ریحانه جان، خانومه امام‌جماعت محله‌مونه.» _«اگه با قاسم کار داره الان نمی‌تونه بیاد. برید فردا بیاید.» سلیمه چادرش را زیر بغلش گذاشت و گفت: «با مشهدی کار داره. اگه اجازه بدی تو حیاط منتظرش بشینیم هر موقع کارشون تموم شد باهاش صحبت کنه. ببین حال روز این زن‌‌و خدا رو خوش نمیاد بدون این‌که مشهدی رو ببینه این همه راه‌و برگرده.» زن نگاهی به من انداخت و گفت: «بفرمایین داخل.» سلیمه بازویم را در دستش گرفت و گفت: «خدا خیرت بده فائزه جان.‌‌‌ همیشه و همه جا از خانمیت گفتم و می‌گم.» حیاط نسبتا بزرگی که دور تا دورش را درخت پوشانده و وسط حیاطش حوض کوچکی که دو دختر و یک پسر در حال دویدن به دورش بودند. سلیمه با چادر، خودش را باد زد و رو به فائزه گفت: «فائزه‌جان! می‌شه یه لیوان آب خنک بیاری؟ تلف شدم تو این گرما.» با رفتن فائزه، سلیمه نگاهی به‌کفش‌های ردیف شده روی‌ پله کرد و گفت: «پاشو بریم تو اتاق.» از پله‌ها بالا رفتیم و رو به روی اتاقی ایستادیم. با باز شدن در و دیدن افراد داخل اتاق خشکم زد. ۳
بزرگان‌ محل، دور‌تادور اتاق نشسته بودند. برگه‌ای در دست مشهدی بود که از دور فقط امضاهایش دیده می‌شد. با دیدنم برگه‌ از دستش رها شد و روی زمین افتاد. سرش را به پایین انداخت و با تسبیح کوچک فیروزه‌ای رنگش ور رفت. قاسم‌خان خیز برداشت و برگه‌‌ی افتاده روی فرش را برداشت. چند تایش زد و در جیب پیراهنش قرار داد و گفت: «به عیال گفته بودم که امشب جلسه مهمی داریم و کسی مزاحممون نشه.» _«جلسه‌ی مهم‌تون همون برگه‌‌ی بی آبرو کردن شوهرم هست؟ چطور این‌قدر راحت می‌تونید آبروی کسی رو که چندین سال هست برای این محل و مردمانش زحمت کشیده اون هم بدون هیچ چشم‌داشتی، ببرید. از خدا شرم نمی‌کنید؟» همه سکوت کردند و نگاهشان را به نقش قالی قرمز رنگ دوختند. قاسم‌خان چهار زانو نشست و صدایش را بالا برد: «شرم رو باید شوهرتون می‌کرد که از یک دختر بی‌پناه سواستفاده کرد. همین که فعلا نمی‌ریم اطلاع بدیم و خلع لباسش کنیم، شکر کنید. تا یه هفته مهلت دارین از این محله برید و اِلا..» سلیمه جلو‌تر آمد و گفت: «خودتون هم می‌دونین این تهمت‌ها به حاج آقا نمی‌چسبه. نمی‌دونم اون بنده‌ی خدا چه هیزم تری به شماها فروخته که اینطوری دارین تلافی می‌کنین. اون چشم سفیدی که این بلوا رو به پا کرده مطمئن باشید یه جایی چوبش رو می‌خوره. دنیا دار مکافاته.» پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت و با تکیه به در روی زمین نشستم و رو به مشهدی حسین گفتم: «مشهدی شما چرا؟ شما که بهتر از من حاج آقا رو می‌شناسین. ما که داشتیم تو دیار خودمون زندگیمون رو می‌کردیم. شما پیغام فرستادین که بیایم محله‌تون. گفتید تو این زمان که دین‌ مردم داره به غارت می‌ره بیا و کمک حالشون باش. بیا و از راه روش زندگی اهل بیت حرف بزن تا شاید در این غربال کردن‌ها چند نفر نجات پیدا کنن. چی شد مشهدی؟» مرد جوانی که کنار قاسم‌خان نشسته بود ابروهایش را گره کرده و چهره‌ی عبوسش را به رُخ‌مان کشید و گفت: «خجالت بکشید. حیا هم خوب چیزیه. شما زن‌ها رو چه به سیاست و این کارها؟ برید خونه‌ کشک‌تونو بسابید. الان این جمع، همه گناهکار هستن و شوهر شما معصوم؟ اون دختر اگه به زبون می‌گفت و این تهمت رو می‌زد دهنش رو گِل می‌گرفتیم. اما با مدرکی که نشونمون داد دیگه حرفی باقی نذاشت. به جای اینکه بیاید و مردم رو مواخذه کنین برید از همون حاجی‌تون بپرسین که چی شد پای اون دختر به خونه‌اش باز شد.» بغضم را به سختی فرو دادم و گفتم: «آخه نامسلمونا! در خونه‌ی ما به روی همه بازه. اینو همه‌تون می‌دونید. از پیر و جوون گرفته تا آشنا و غریبه. از کجا باید بدونیم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای این کارو کرده. حاج آقا تمام زندگی‌شو وقف اهل بیت و اثبات حقشون کرد. روا نیست حق خودش اینطوری پایمال بشه. چرا افسار ذهنتون رو به دست این جماعت باطل می‌دید؟» سلیمه رو به مشهدی کرد و گفت: «حسین‌آقا نمی‌خوای چیزی بگی؟ دارن جلو چشات با آبروی حاج‌آقا بازی می‌کنن و تو روزه‌ی سکوت گرفتی؟ دست‌مریزاد.» مشهدی در حالی که با دانه‌های تسبیح ور می‌رفت صدایش را بالا برد و گفت: «لا‌ اله الا الله... برید خونه زن. کی گفته شما بیاید اینجا.» سرم را بالا گرفتم و به سلیمه گفتم: «سلیمه جان کمکم کن بلند شم. هوای این اتاق راه گلومو بسته و می‌خواد جونمو بگیره.» سلیمه زیر بغلم را گرفت و رو به جماعت کرد و گفت: «وای بر شما‌ها. این زمینی که روش نشستین شاهده که چه کردین با آبروی مظلوم. شما اگه در زمان پیامبر هم بودین بهش تهمت و افترا می‌زدین.» از اتاق خارج شدیم که با ابرو‌های درهم فائزه روبه رو شدیم که دست به کمر، زیر لب حرف‌های نامفهمومی زد. انگار پتکی برداشته بودند و تمام بدنم را کوبیدند. سنگینی بدنم را روی سلیمه انداختم و پا‌هایم را به سختی روی زمین کشیدم. باهر جان‌ کندنی بود به خانه رسیدیم که سلیمه گفت: «شرمنده‌تم ریحانه جان. فکر نمی‌کردم مشهدی خام حرف‌های این جماعت بشه.» آب‌دهانم را فرو دادم و گفتم: «خدا خودش بهمون رحم کنه.» سلیمه نزدیک شد و دستم را گرفت: «رنگ به صورت نداری. ای کاش یه سر می‌رفتیم بیمارستان نگرانتم.» آهی کشیدم و گفتم: «مرحم درد‌هام داخل خونه‌ست. ببینمش درد‌هام فراموشم می‌شه. ممنونم که باهام اومدی. شب بخیر.» بدون اینکه منتظر جوابش باشم وارد حیاط شدم. برق اتاقش هنوز روشن بود. پارچه سفید عمامه‌اش روی بند را کنار زدم وبه سمت شیر‌آب رفتم. صورتم را شستم تا اثری از گریه و درد و خستگی در صورتم مشخص نشود. با صدای باز شدن در خانه، از اتاقش بیرون آمد و به سمتم قدم برداشت. قرمزی چشم‌هایش کمتر شده بود. سرم را به سینه‌اش چسباندم و گفتم: «هیچ کس حامی ما نیست. همه سکوت کردن و انگار راضی به رفتن و افترا بستن به ما هستن. بی‌نتیجه برگشتم. ای کاش قبل از این‌ کار و قبل از اینکه این‌طور خوار بشم، مرده بودم.» کمیل دستی بر سرم کشید و گفت: «هر که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند.» ۴
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و پر شور می‌تابید. عرق روی پیشانی‌ام را با گوشه‌ی چادر پاک کردم. در‌ حیاط را محکم کوبیدم و چادرم را از سر در‌آوردم و روی تخت چوبی کنار پله‌ها قرار دادم. کیسه نان را روی چادر گذاشتم و خودم کنارشان نشستم. محکم به لبه‌چوبی تخت چنگ زدم و خشمم را روی سرش آوار کردم. گلویم از بغض به درد آمد. یک‌آن کمرم تیری کشید و آهی از نهادم سر دادم و قطره اشکی روانه‌ی صورتم شد. کمیل از خانه بیرون آمد و با نگاه ترسان به سمتم پا تند کرد. روی زمین دو زانو رو‌به‌رویم نشست و دست‌هایم را گرفت و گفت: «چرا این‌قدر پریشونی ریحانه؟‌ چی شده؟» _«باورت نمی‌شه اگه بگم همون افرادی که تا دیروز عزت و احترامی به ما می‌ذاشتن، امروز از سلام خشک و خالی دریغم کردن. نگاهاشون از صد تا فحش بد‌تر بود. معصومه‌خانم رو که دیدم خواستم جویای حال شوهرش بشم که مثل تفاله‌ای نگاهم کرد و با فاصله از من دور شد. یک ساعته تو صف نونوایی ایستاده بودم. از خستگی و درد مثل مار به خودم پیچیدم. دهنم خشک و زهرمار شده بود: اما انگار حال و روزمو نمی‌دیدن. چقدر راحت قلب‌ها تبدیل به سنگ و نفرت می‌شه. مگه ما چی کار کردیم با این آدمای خواب‌زده؟» _ «ریحانه‌ جانم! می‌خوای از این شهر و این محله بریم؟ به جون خودت که برام خیلی عزیزه، اشکت تیشه به قلبم می‌زنه. همین الانم بگی راهی می‌شیم.» _«بریم که مهر تایید به رسواییت بزنی؟ بریم که لبخند به لب دشمنات بیاری؟ نه. بمونیم. بمونیم تا حق‌ و آبرومون رو پس بگیریم. بعدش هر کجا خواستی همرات میام. حتی زیر چادر، تو بر بیابون.» *** تمام بدنم گُر گرفت و درد به مغز استخوانم رسید. سرم را به سختی از روی بالشت برداشتم و به اطراف نگاه کردم. پلک‌هایم به سنگینی کوه شد و با باز شدنش انگار سیخی را وارد مغزم فرو کرده بودند. نفس‌هایم به شمارش افتاد و دهانم به خشکی. آن‌قدر از درد، لبم را گزیدم که شوری‌ خون را در دهانم مزه کردم. با صدایی که از ته چاه بیرون‌ می‌آمد چشم‌هایم را نیمه باز کردم و کمیل را صدا زدم. با عمامه نیمه آماده در دست، کنارم نشست و عمامه را کنار بالشت گذاشت. سرم را روی شانه‌اش گذاشت و کمکم کرد بنشینم. _«ریحانه داری تو تب می‌سوزی. صورتت چکه خون شده. باید بریم بیمارستان.» چشم که باز کردم زیر سِرُم بودم. دور تا دورم پرده سفید کشیده شده بود. کمیل روی صندلی نشسته و سرش را روی تختم گذاشت و مثل پسر بچه‌ای آرام خوابید. پرده کنار زده شد و پرستار با آمپولی در دست وارد شد و با دیدنم گفت: «دختر خوب، خودکشی راه‌های دیگه‌ای هم داره‌ها.» با حرفش کمیل دستی روی چشم‌هایش کشید و نگاهم کرد و لبخند زد. پرستار آمپول را در سرم تزریق کرد و گفت: «سابقه فشار خون داری؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «نه. چطور؟» پرستار دستش را روی کمرش گذاشت و رو به کمیل گفت: «می‌دونید تو این وضعیتی که خانمتون داره فشار بالا براش سمه؟» کمیل سرش را به پایین انداخت و چیزی نگفت. مزه‌ی خون هنوز در دهانم بود و حالم را بدتر می‌کرد. پرستار دستگاه فشار را از داخل جیبش بیرون آورد و دور بازویم پیچید و بعد از چند لحظه گفت: «خدا رو شکر فشارت پایین اومد؛ اما باید برای اطمینان از سالم بودن بچه یه سونو هم بده تا خیالتون راحت‌تر بشه.» با شنیدن این حرف. ترس به جانم افتاد. نکند این‌بار هم نماند؟ کمیل سربلند کرد و نگاهمان به هم گره خورد. پلک‌هایش را آرام باز و بسته کرد و گفت: «ان‌شاءالله که چیزی نیست.» تا بروم و سونو را انجام دهم انگار بیست سال از عمرم کم شد. وقتی صدای قلبش را شنیدم دلم آرام گرفت و خدا رو شکر کردم. تا مرخص شدم هوا رو به تاریکی رفت و صدای رفت‌وآمدِ ماشین‌ها شلوغی را به رخ شهر کشیده بود. کمیل خواست دربست بگیرد تا به خانه برویم. اما من دلم راه‌رفتن کنار او را می‌طلبید. شانه‌ به شانه قدم به قدم. دستم را دور بازویش حلقه زدم که برگشت و نگاهم کرد و لبخند زدم وگفتم: «کی می‌فهمه کمیل من با این تیپش حاج آقا باشه؟» کمیل ایستاد. نگاهی به خودش کرد. انگار تازه یادش آمده بود که با تیشرت و شلوار منزلی و صندل مرا به بیمارستان برده بود. قهقهه سر داد و دستم را محکم‌تر دور بازویش حلقه کرد. صدای جماعت اغتشاشگر به گوشمان رسید. هر چه جلو‌تر می‌رفتیم صدا بلند‌تر می‌شد. حلقه‌ی آتشی از دور نمایان شده بود. دختر و پسر دورش حلقه زده بودند و آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند. هر کدام از دختران وسط آتش می‌پرید و می‌رقصید و روسری‌اش را دورن آتش می‌انداخت و سوت و جیغ اطرافیان اوج می‌گرفت. چادرم را محکم در دست گرفتم و نگاهی به پشت سر کردم. پشت کمیل پناه گرفتم و دستش را رها نمی‌کردم. کمیل که وحشتم را دید مرا از کوچه پس کوچه‌ها برد تا با آن‌ها روبه‌رو نشوم. چراغ‌های عابر کوچه سوخته بودند. کور سویی از نور خانه‌ها، کوچه را کمی از ظلمات بیرون آورده بود. ۵