eitaa logo
جشنواره {راز}
95 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم‌هایش را باز کرد. به نظرش داستان آشنایی می‌آمد. کجا این داستان را شنیده بود. یادش نمی‌آمد: «بعدش چی می‌شه؟ اَه! لعنتی... چه خواب مزخرفی». باز چرخید. چشم‌هایش را روی هم فشار داد. پشت سر هم برای خودش تکرار کرد: «فقط یه خواب بود». نمی‌توانست از فکر این رؤیا و داستان پشتش رها شود. مطمئن بود ماجرایی شبیه به این را شنیده است. شاید در کتاب‌های درسی ابتدایی یا راهنمایی‌شان بوده. هیچ‌وقت درس «هدیه‌های آسمان» را دوست نداشت و به آن توجه نمی‌کرد. معلم‌هایش هم چندان اهمیتی به این درس نمی‌دادند، مخصوصا در دوران دبستان که حتی اگر یاد هم نمی‌گرفت، اصطلاح «خیلی خوب» را دریافت می‌کرد. ساعت‌ها از این پهلو به آن پهلو چرخید. آن صحنه حتی یک لحظه هم از جلوی چشمش دور نمی‌شد. آفتاب از شیشه پنجره قدم‌قدم جلو آمد تا روی صورتش افتاد. روز تعطیل بود، ولی کم‌کم باید از رختخواب بلند می‌شد. خسته و کسل لبه تخت نشست. چند تقه‌ای به در کوبیده شد. صدای مادرش را شنید: -ستاره بانو پا شو... به در اتاق خیره شد. خوب نخوابیده بود و حال حرف زدن نداشت. مادرش دوباره به در کوبید: -ستاره پاشو ظهر شد. مادرش چند باری دستگیره را بالا و پایین کرد. یادش رفته بود دیشب در را قفل کرده. مادر باز به در کوبید و این بار غر زد: -من نمی‌دونم تو که نمی‌تونی زود بیدار شی چرا این وامونده رو قفل می‌کنی... ستاره... ستاره... پاشو... خیر سرت امسال کنکور داری... پوزخندی زد: «باز شروع شد». همچنان خیره به در نگاه کرد. مادر باز به در کوبید و دستگیره را تکان داد. ستاره خودش را روی تخت انداخت. چشم به سقف دوخت و همراه مادرش لب زد: -هزار دفعه گفتم امسال برای تو سال سرنوشت سازیه... تنبلی رو بذار کنار... بچسب به درست... دم عمیقی گرفت. می‌دانست از اینجا لحن مادرش عوض می‌شود: -آخه عشق مامان مگه من بدت‌و می‌خوام... دختر نازم پاشو مامان... خانوم گلم... دستگیره از حرکت ایستاد. ستاره پوزخندی زد. حالا وقت تهدید بود. ضربه‌هایی که به در می‌خورد محکم‌تر شد: -ستاره تا سه می‌شمارم، پا شدی که هیچ، پا نشدی زنگ می‌زنم کلیدساز بیاد در رو باز کنه... ولی این در رو کلاً برمی‌دارم... اصلاً این اتاق دیگه در نمی‌خواد... ستاره از جا پرید. این یکی جدید بود. مادرش را خوب می‌شناخت. می‌دانست تهدید‌هایش توخالی نیست. با قدم‌های بلند خودش را به در رساند. هنوز مادر شماره دو را نگفته، در را باز کرد. به چهره جدی مادر لبخند کم‌جانی زد. مادر دست‌هایش را روی سینه قفل کرد. نگاهش را به چشم‌های خمار ستاره دوخت: -بالاخره... ستاره سرش را تکان داد. دلش می‌خواست برگردد و بخوابد، اما نمی‌شد. جلوتر از مادرش به راه افتاد. هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که صدای مادرش را شنید: -کجا؟ اول حمام... بعد هم یه شونه به این آشیونه کلاغت بزن... به طرف مادرش چرخید: -کتایون جون ولمون کن سر صبحی جون خودت حسش نی... کتایون اخم‌ها را درهم کشید: -حمام... سریع... بدو که دیره. ستاره پاکوبان به طرف حمام به راه افتاد. به آشپزخانه که برگشت، مادر در آشپزخانه نبود. بی‌حرف روی صندلی نشست. نگاهی به میز رنگارنگ انداخت. میلی به خوردن نداشت. سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. خوابش می‌آمد. صدای عقب کشیده شدن صندلی‌ها خبر از آمدن پدر و مادرش داشت. دست پدر را روی شانه‌اش حس کرد، اما سرش را بلند نکرد. -تک‌ستاره بابا چرا خواب‌آلوئه؟ شانه‌اش را از زیر دست پدر آزاد کرد. بی‌آنکه بلند شود، صورتش را به طرف پدر چرخاند. لبخند پهنی به پدر زد. کتایون تشر زد: -صاف بشین. نشست. دستش را زیر چانه زد و آرنجش را روی میز تکیه داد. کتایون اخم‌آلود، خیره نگاهش کرد: -چرا اول صبحی قیافه‌ت آویزونه؟ ستاره آهی کشید. آهسته گفت: -خوابم می‌آد... دیشب... کتایون میان کلامش دوید: -صد دفعه گفتم لازم نیس شب درس بخونی... شب خوب استراحت کن تا روز سرحال درس بخونی. اگر مادرش می‌فهمید درس نمی‌خوانده، تا چند روز غر می‌زد و موعظه‌اش می‌کرد. به زور چند لقمه‌ای خورد و به اتاقش برگشت. هنوز چند خط از فصل را نخوانده بود که خوابش برد. ظهر بود که از خواب بیدار شد. باز هم همان خواب را دیده بود‌. کلافه سر جایش نشست. انگار قرار نبود به این زودی از شر این داستان و آن خواب رها شود. فکری به ذهنش رسید. می‌توانست ادامه داستان را در همان پیج بخواند. گوشی را برداشت و به دنبال آن پیج، صفحات را بالا و پایین کرد. چشم‌هایش هنوز خواب‌آلود بود. غرق در تصاویر اینستاگرام بود و متوجه باز شدن در نشد. یکدفعه چیزی روی میز کوبیده شد. از جا پرید. نگاهش را بالا آورد. نگاهش به نگاه عصبانی مادرش گره خورد. بی‌اختیار گوشی از دستش رها شد و روی میز افتاد. مادرش گوشی را چنگ زد. خاموشش کرد: -آدم نمی‌شی، نه؟... گفتم یه مدت این ماسماسک‌و بذار کنار بچسب به درست... و از اتاق بیرون رفت. ستاره هول‌زده بلند شد. به‌دنبال مادرش دوید:
-مامان به خدا تازه برش داشتم... کتایون ایستاد. دست‌هایش را روی سینه قفل کرد. لب‌هایش را روی هم فشرد. نگاه تندی به ستاره کرد و گفت: -در جریانم... پوزخندی زد و ادامه داد: -قبلش خواب تشریف داشتید. ستاره نگاهش را دزدید. کتایون باز به راه افتاد. ستاره دست مادرش را گرفت: -توروخدا مامان... دیگه روزا اینستا نمی‌رم... فقط شبا نیم ساعت... قول مامان توروخدا. کتایون دستش را آزاد کرد: -امکان نداره... بلیتت‌و سوزوندی دختر خانم... برو سر درست. ستاره کلافه و عصبانی، طبق معمول پا به زمین کوبید و به اتاق برگشت. لگدی به در زد. نه‌تنها جواب سوالش را نگرفته، گوشی را هم از دست داده بود. روزها می‌آمدند و می‌رفتند. داستان ناتمام آن زن تا مدت‌ها تنها دغدغه فکری ستاره بود. در خانه، در کتابخانه، وقت و بی‌وقت به آن رؤیا فکر می‌کرد. حتی می‌خواست از مادرش درباره آن بپرسد، اما ترسید گوشی را برای مدت طولانی‌تری از دست بدهد. کم‌کم داستان آن زن در ذهن ستاره کم‌رنگ شد، اما فراموش نه. همچنان گاهی به آن ماجرا فکر می‌کرد، به آخر داستان، به آن آدم‌ها، به آن زن. بالاخره مادر دلش به رحم آمد و گوشی ستاره را پس داد. چند روزی بود شهر شلوغ شده بود. همه از نوجوان و جوان درگیر مرگ ناگهانی آن دختر بودند. دوستان ستاره هم وارد شلوغی‌ها شده بودند، اما رفت‌وآمد ستاره محدود به مدرسه، کتابخانه و خانه بود؛ آن هم همراه پدر یا مادرش. همان روزها آن اتفاق افتاد. همان اتفاقی که برای آن زن چادری افتاد و ستاره بی‌تفاوت از کنارش رد شد. حادثه‌ای که تا ابد یکی از حسرت‌هایش می‌ماند. و بعد از آن بود که ورق برگشت. تابستان نفس‌های آخرش را می‌کشید، اما هوا همچنان گرم بود. برق کتابخانه تازه قطع شده بود. نمی‌توانست گرمای کتابخانه را تحمل کند. باید به خانه برمی‌گشت. ستاره در صف ایستاده بود تا کتابدار کتاب‌هایش را ثبت کند. روی میز کتابدار پر بود از کتاب‌های برگشتی. نگاهش روی کتاب‌ها می‌چرخید. دلش داستان خواست. یکدفعه تصمیم گرفت همان جابماند و کمی داستان بخواند. از کتابدار پرسید: -میشه اینا رو برداریم؟ کتابدار از زیر عینکش نگاهی به کتاب‌ها و بعد به ستاره انداخت: -اگه همین جا می‌خونی بردار، هنوز وارد کامپیوتر نکردم. ذوق‌زده چند کتاب برداشت و به سالن مطالعه برگشت. کتاب‌ها را یکی‌یکی نگاه کرد. وقت نداشت که از اول بخواند. تصمیم گرفت هر کتاب را از وسط باز کند، اگر جذبش کرد، بخواند. کتاب اول را باز کرد. دو سه صفحه‌ای خواند، اما ادامه نداد. کتاب دوم هم برایش جالب نبود. کتاب سوم را باز کرد. چند سطری که خواند، دست روی دهانش گذاشت. جیغ خفه‌ای کشید و هیجان‌زده از جا بلند شد. آنقدر تند از جا پرید که صندلی با صدای بلندی به زمین افتاد. نگاه توبیخ‌گر چند نفر را که دید، شرمنده صندلی را صاف کرد و نشست. باورش نمی‌شد، همانی بود که می‌خواست. روی جلد را نگاه کرد: «کشتی پهلو گرفته». درباره همان زن بود. مشغول خواندن شد. چنان در کتاب غرق شد که حتی متوجه آمدن برق و خنک شدن سالن نشد. سرش را که بلند کرد، ساعت نزدیک شش بود. مادرش به‌زودی می‌آمد. وسایلش را جمع کرد. کتاب‌ها را روی میز کتابدار برگرداند. دلش نمی‌آمد آن کتاب را کنار بگذارد. اما چاره‌ای نبود. کتاب‌های خودش را ثبت کرد و از کتابخانه بیرون رفت. مادرش آمده بود. سوار ماشین شد، اما تمام فکرش پیش آن کتاب و داستان آن زن قهرمان بود.
خواب‌ها گاهی آدم را بیدار می‌کنند. لگد محکمی به شانه ستاره خورد و او را از رؤیا بیرون کشید. چشم‌هایش را بالا آورد. از بین پاهایی که بالا می‌رفت و فرود می‌آمد مردمی را که جمع شده بودند، نگاه کرد. جیغ ‌کشید و کمک خواست. مقنعه‌اش عقب رفته بود. موهایش روی صورت خیسش چسبیده بود. بوی خون داشت حالش را به هم می‌زد. حال خودش را نمی‌فهمید. فقط می‌خواست از آن مرد دفاع کند. درد توی تنش چنبره زده بود. فکر کرد صدای فریاد مادرش می‌آید، اما توان جواب دادن نداشت. کم‌کم ضربه‌ها کم و کم‌تر شد. انگار کسی آن دخترها و پسرها را دور کرده بود. سینه‌اش سنگین شده بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد. حس کرد کسی بغلش می‌کند. بوی عطر مادرش توی بینی‌اش پیچید. به‌سختی لای پلک‌هایش را باز کرد. چشمش که به صورت نگران مادرش افتاد، لبخند زد. سرش را به طرف مرد چرخاند. یکی سرش را به زانو گرفته بود. سر و صورتش غرق خاک و خون بود. خوب نگاهش کرد. لباس‌های سفیدش حالا خاک‌آلود و خونی بود. نگران به قفسه سینه‌اش چشم دوخت. فقط می‌خواست مطمئن شود آن مرد هنوز زنده است. پلک می‌زد و خیره نگاه می‌کرد، اما نمی‌توانست از آن فاصله چیزی تشخیص دهد. مادر سرش را محکم به سینه‌اش چسباند. دست‌های مادر جلوی دیدش را گرفته بود. جانی برای کنار زدن دست‌های مادر نداشت. چشم‌هایش را بست. صدای ضجه‌ها و التماس‌های مادر را می‌شنید، ولی نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند. درد تا مغز استخوانش نیش می‌زد. اشک‌های مادر روی صورتش می‌چکید. دلش برای مادرش سوخت. کاش می‌توانست جوابش را بدهد. لب‌های مادر پیشانی‌اش را نوازش کرد. دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداشت. تسلیم خواب شد و در بی‌حسی فرو رفت. پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌توجه توجه❌ لطفا برای تفکیک آرا، همگی به هرچهار داستان مجدد رای بدید. هر دو لینک رو جداگانه باز کنید و رای‌تون رو ثبت کنید 👇 ثبت رای داستان اول و دوم: https://survey.porsline.ir/s/K9AQvKSo ثبت رای داستان سوم و چهارم: https://survey.porsline.ir/s/bEOFpGza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•بسم رب الفاطمه• {مروارید زرد} در اتاق که باز شد از صدای قدم‌هایش فهمید که صاحب است. پایین پنجره‌ی اتاق، روی جانمازی‌ که پدرش از کربلا هدیه آورده بود، با تسبیح مرواریدی زردش در حال ذکر گفتن بود. صاحب به سمتش رفت. روبه‌روی عارفه نشست. رد اشک‌هایش دل صاحب را به لرزه در آورد. نگاهی به صورت سفید و گونه‌های گلگونش انداخت. زیر چشمانِ کشیده‌اش که پف کرده‌ بود، دست کشید و بوسه‌ای وسط پیشانی‌ِ بلند عارفه زد. سرش را به سمت گوش عارفه مایل کرد و آرام گفت: «یکم بخواب. نگرانتم عارفه.» عارفه دست بر روی شانه‌‌ی صاحب گذاشت و لب زد: «حمیرا بهم قول داده. بنظرت قبول می‌کنه؟» صاحب نوازش‌وار دست بر سر عارفه کشید. نگاهی به گلدانِ صورتی روی میز روبه‌رو‌اش انداخت. گیج گفت: «مطمئنی پدرش راضی میشه؟» عارفه نگران به چهره صاحب چشم دوخت. دستی روی ابرو‌های مشکی و پهنش کشید. صاحب لب زد: «ببخش که نمی‌تونم کمکت کنم.» سرش به سمت پایین خم شد. دست عارفه زیر چانه‌اش نشست، صورتش را مقابل صورتش گرفت و با لبخندِ بی‌روحش جواب داد: «اشکالی نداره عزیزم. تو فقط کنارم باش.» و با صدای لرزانش ادامه داد: «اگه بابا زندهِ.....» حرفش را صاحب قطع کرد: «بهش فکر نکن. چشمات رو ببند و بخواب.» عارفه زیر لب چشمی گفت و چشمانش را بست. حمیرا به سمت مادرش حرکت کرد و گفت: «یه جوری خواهش می‌کرد با، بابا صحبت کنم که دلم به رحم اومده بود.» مادرش روی تخت کمی کمرش را صاف کرد و گفت: «تو چه جوابی بهش دادی؟» روی صندلی کنارِ تخت نشست و با پوزخندی جواب داد: «منم مظلوم جوابش رو دادم. چشم عارفه جونم، تمام تلاشم رو می‌کنم.» با این حرف هر دو زدند زیر خنده. ثانیه‌ای نگذشت که صدای سلیمان بلند شد. «چه خبره اسماء؟ خودت و این دختر خونه رو گذاشتید سرتون.» در اتاق توسط سلیمان باز شد و چهره‌ی خواب آلودش با رکابی آبی نمایان شد. سیبل‌های سفیدش را مرتب کرد و دوباره گفت: «چه خبرتونه؟» منتظر شد کسی پاسخش را دهد، اسماء خواست چیزی بگوید که حمیرا از روی صندلی بلند شد و گفت: «بابا حق نداری فروشگاه رو به کسی بدی.» سلیمان یک تای ابرو‌ی شلخته‌اش را بالا داد. حمیرا روبه‌روی پدرش ایستاد و ادامه داد: «می‌خوام کار کنم اونجا.» ابروهای سلیمان با این حرف بالا پرید، اسماء هم از آن پشت جلوی خنده‌اش را گرفت. بلند شد و لنگ لنگان به سمت حمیرا حرکت کرد و گفت: «دختر، داری یکم زیاده‌روی می‌کنی. تو و کار؟» حمیرا به سرعت سمت صدا چرخید و گفت: «زیاده‌روی؟ من می‌خوام به اون دختر نشون بدم که هیچی نمی‌تونه انجام بده.» سلیمان دست روی شانه‌ی دخترش گذاشت و گفت: «باشه، حالا یه کاریش می‌کنم.» حمیرا معترض گفت: «یه کاریش می‌کنم یعنی چی؟ همین‌که گفتم. می‌خوام کار کنم تو فروشگاه.» به سمت کمدِ لباس‌هایش حرکت کرد. این‌بار پدرش معترض و محکم گفت: «می‌خوای چیکار کنی دختر؟» حمیرا سمت پدرش چرخید و با پوزخندی جواب داد: «کم کم می‌فهمی بابا. تو فقط فروشگاه رو تا دو روز آینده راه اندازی کن.» مانتوی مشکی‌اش را پوشید، کیفش را روی شانه‌اش انداخت. عارفه چشمانش را که باز کرد با سقف ترک خورده‌ی کاه‌گِلی رو‌به‌رو شد. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت خانه را فرا گرفته بود. با گلوی خشک شده‌اش آهو را صدا زد. چهره‌ی آهو در چهارچوب در اتاق، نمایان شد. عروسک خرسی‌اش دستش بود. عارفه لبخندی به دخترش زد و گفت: «یه لیوان آب برام میاری مامان؟» آهو عروسک را کنار در رها کرد و به سمت آشپز‌خانه دوید. لیوانی را با پارچ از آبِ خنک پر کرد. لباس نارنجی‌اش کمی بلند‌تر از قدش بود، چند باری آن را از زیر پایش جمع کرد. کنار مادر نشست و لیوانِ آب را دستش داد. عارفه آب را خورد و لیوان را گوشه‌ای گذاشت. دستی به صورتِ سرخ و سفیدش کشید و لپش را بوسید. زیرِگوش دخترش لب زد: «امروز برام بنویس، دوست دارم.» آهو لبخند ریزی زد، خوب می‌دانست باید سراغ چه کاری برود. با صدای نازکش گفت: «منتظر داداشی بمونم؟» آهو از لب‌های مادرش منتظر پاسخ ماند. چند لحظه‌ بعد گفت: «امین کجاست؟» دست مادرش را در دست گرفت و گفت: «همراه بابایی رفته بیرون.» به همراه جواب آهو صدای در بلند شد. عارفه بلند شد و به سمت هال رفت. چادرِ ساده‌ی سورمه‌اش را از آویز کنار در جدا کرد. چادر را سرش کرد و به طرف در رفت. با باز شدن در حمیرا را دید، متعجب سلامی داد و او را به داخل دعوت کرد. حمیرا با لبخند وارد شد. به سمت ایوان رفت. چند پله‌‌ را که گوشه‌‌اش گلدان‌هایی سر سبز منظم چیده‌ شده بود، طی کرد و روی تخت درون ایوان نشست. عارفه به سمت آشپزخانه رفت که حمیرا صدا زد: «عارفه جونم زحمت‌نکش چیزی نمی‌خورم.» جونم را بلند و فشرده گفت. عارفه کنارش روی تخت نشست و گفت: «خیر باشه؟» حمیرا لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد و گفت: «اومدم درباره‌ی فروشگاه صحبت کنم.» ((یک))
عارفه تکانی خورد، چادرش را مرتب کرد و منتظر ماند. از لب‌های حمیرا فقط سه کلمه بیرون آمد: «بابام قبول نکرد.» سریع سرش را پایین انداخت و جلوی خنده‌اش را گرفت. تمام چهره‌‌ی عارفه را عصبانیت گرفت، تند شد و گفت: «مگه اون فروشگاه صاحب نداره؟ با اجازه کی برای خودش برده!» حمیرا سرش را بالا داد و با حالت ناراحتی، دست‌های سرد عارفه را در دست گرفت و گفت: «می‌دونی که پدرت و پدرم شریک بودن؟ آقا هدایت یه بدهکاری‌هایی از پدرِ من داشت که در عوض فروشگاه رو به نام بابام زد.» از صحبت‌های حمیرا خسته شده بود، می‌دانست که یک چیزی درست نیست. دستی به شقیقه‌هایش کشید و گفت: «ببخشید من حالم خوب نیست.» حمیرا کیفِ چرم زرشکی‌اش که با شالش ست بود، روی شانه‌اش انداخت و گفت: «من دیگه برم. کاری باهم نداری عزیزم؟» عارفه دستش را به معنای نه بلند کرد و خداحافظی زیر لب گفت. با صدای بسته شدن در روی تختِ ایوان ولو شد. نفس‌های سطحی می‌کشید. دوباره صدای در بلند شد. نای حرکت کردن به سمت در را نداشت. آهو را صدا زد تا در را باز کند. دخترش به سمت در رفت و با دیدن پدر و برادرش خوشحال شد با صدای بلندی فریاد زد: «مامانی، بابایی و داداشی اومدن.» عارفه سریع بلند شد، روسری آبی گلدارش را مرتب کرد و دستی به صورتش کشید. با دیدن صاحب و امین لبخندی به چهره‌ هر دو زد. آهو در گوشی به امین ماجرای «دوست دارم» را گفت؛ هر دو به سمت اتاقشان دویدند تا کارشان را انجام دهند. صاحب کنار عارفه روی تخت نشست. نگاهی به چشم‌های عارفه انداخت و گفت: «چیزی شده عزیزم؟» عارفه نگاهش را از چشم‌های عسلی صاحب گرفت. به برگ‌های خشک‌شده‌ی نارنج چشم دوخت. صدای صاحب دوباره بلند شد: «نگام کن. بهم بگو چیشده؟» عارفه ماجرای حمیرا و حرف‌هایش را آرام و کامل برای صاحب توضیح داد. چهره‌ی صاحب بهم ریخت. با آمدن امین و آهو به سمت ایوان حال و فضای بینشان تغییر کرد. بچه‌ها خوش‌نویسی‌ها را تحویل مامان دادند. عارفه لبخند زیبایی به کار هر دو زد و گفت: «آفرین به دوقلو‌های من. خط هر دوتون عالیه.» آهو کمی اخم کرد و رو به پدر گفت: «بابایی تو بگو کار من بهتره یا امین؟» صاحب با خنده لپِ سمت راست دخترش را کشید و روی تخت نشاند و گفت: «هر چی مامانتون بگه درسته.» امین نگاهی به مامان انداخت و گفت: «راستی از بچه‌ها شنیدم قراره فروشگاه چرم دوزی بابا هدایت رو راه‌بندازن. درسته؟» عارفه غمناک نگاهی به صاحب انداخت و گفت: «دیدی گفتم یه چیزی درست نیست! همین فردا با سند میرم در خونه‌ی آقا سلیمان.» صبح زود با صدای خروس روی دیوار بلند شد. بی‌صدا آماده شد. سند فروشگاه دستش بود. چادر مشکی گلدارش را سر کرد. قفلِ در حیاط را پایین کشید، در را باز کرد که راه بیافتد، با صدای صاحب در چهارچوب خشکش زد. -«بدون من می‌خواستی بری؟» عارفه آرام به پشت‌سرش چرخید، شرمنده در چشمان صاحب زل زد. خواست چیزی بگوید که صاحب به سمت در حرکت کرد و گفت: «مگه قرار نبود کنارت باشم؟» ثانیه‌ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: «اشکالی نداره، بریم تا دورمون نشده.» عارفه جوابی نداشت که دهد، در راه تمام فکرش این بود که چگونه از دل صاحب این اتفاق را در بیاورد و برایش جبران کند. ((دو))
با صدای در زدن صاحب به خانه‌ی سلیمان به خود آمد. نگاهی به درِ مستطیلی بزرگ انداخت. رنگ قهوه‌ای سوخته‌اش با خطوط کرم ترکیب شده بود و جلوه‌ی زیبایی داشت. صدای مردی معترض از داخل خانه بلند شد: «یک‌لحظه صبر کنید!» در باز شد و چهره سلیمان نمایان شد. سلامی کردند. سلیمان روی رکابی سفیدش پیراهن چهارخانه‌ی آبی با آستین‌های کوتاه انداخته بود. دکمه‌هایش به خاطر شکم بزرگش بسته نمی‌شد. کمی متعجب گفت: «اول صبح چیشده؟!» صاحب رک اصل ماجرا را بازگو کرد. عارفه ساکت کنارش ایستاده بود. صاحب سند‌ها را از دست عارفه گرفت و به سلیمان نشان داد وگفت: «اینم سند. تا جایی که من یادمه آقا هدایت از کسی بدهکار نبوده.» سلیمان با دقت به سند‌ها نگاه انداخت و سر تکان داد وگفت: «فکر نمی‌کردم سندی وجود داشته باشه. آقا هدایت به بچه‌ها گفته بودند که تمام کارِ فروشگاه برای خیریه‌ست.» عارفه بدون فکر لب زد: «شما که جز خیریه حساب نمی‌شید! می‌شید؟ من خودم فروشگاه رو اداره می‌کنم و سود‌ کارها رو صرف خیریه می‌کنم.» صدای حمیرا از چهارچوب در آمد: «هه! تو می‌خوای اداره کنی؟ اونم فروشگاه بابای منو، با اجازه‌ی کی؟» عارفه از صحبت‌های حمیرا تعجب کرد، اما کم نیاورد و گفت: «سند‌ها که نشون میده فروشگاه به نام من هست.» صاحب کنار گوش عارفه لب زد: «از همون اول از این دختر خوشم نمیومد.» حمیرا شال سفیدش را مرتب کرد و سند‌ها را از دست پدرش کشید. با دقت و نگاه‌های تیز متن را خواند. خونسرد سرش را بالا آورد و گفت: «اگه سندی نباشه پس اون فروشگاه مال تو نیست درسته؟» هر سه با این حرف روی حمیرا متعجب خیره شدند، دست‌هایش بالا رفت و کاغذ‌های درون دستش را پاره کرد. خنده‌ای بلند سر داد. خوشحال برگه‌ها را به سمت بالا پرتاب کرد. تکه‌های ریز کاغذ روی زمین پخش شدند. سلیمان از این کار دخترش لبخندی از سر رضایت زد. حلقه اشک دید عارفه را تار کرده بود. دستش به سمت حمیرا بلند شد و سیلی محمکی در گوشش خواباند. با صدای لرزانش لب زد: «از تو انتظار نداشتم. هیچوقت نمی‌بخشمت.» حمیرا دستی جای سیلی‌اش کشید و قهقه‌ی بلندی زد. با پوزخند جواب داد: «حالا گورتو از جلوی خونمون گم کن. اطراف فروشگاه.....» صدای فریادِ صاحب شد: «درست حرف بزن دختر!» قدمی به سمت حمیرا برداشت که دست عارفه مانع شد. صدای سلیمان بلند شد: «جرعت داری دستت رو بلند کن رو دخترِ من!» عارفه کنار گوشِ صاحب گفت: «بریم صاحب.» صاحب معترض گفت: «کجا بریم! تا حقت رو نگیرم، جایی نمیریم.» عارفه مظلوم به چشمان صاحب خیره شد و دوباره گفت: «بریم صاحب، حالم داره بد میشه.» نزدیک به خانه عارفه زد زیر گریه. تمام راه جلوی خودش را گرفته بود که اشک‌هایش سقوط نکند، اما نمی‌شد، بد ضربه‌ای از دوستش خورده بود. تن خسته‌ی عارفه میان بازوی های صاحب پنهان شد. محکم بغلش کرده بود و دستش روی کمرش تکان می‌خورد. صاحب آرام گفت: «گریه نکن خانمم، فدای سرت.» ((سه))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا