جشنواره {راز}
❓ آیا #داستان میتونه از #واقعیت نشئت بگیره و ماجراهاش در دنیای واقعی اتفاق افتاده باشه؟ چقدر؟ حدی دا
اما درمورد این سوال:
ابتدا نظر نویسندهها رو ببینیم 👇
هدایت شده از مریم
با سلام، داستان ها میتوانند ریشه در واقعیت داشته باشند و در دنیای واقعی اتفاق افتاده باشد ولی لزوما به معنای این نیست که صرفا واقعیت باشد، چونکه از اصول داستان نویسی است که ترکیبی از واقعیت و تخیل باشد.
داستانی که واقعیت محض باشد تبدیل به خاطره می شود.
هدایت شده از مریم
مرز بین واقعیت جهان داستان و جهان واقعی باید به طور نامحسوس باشد و نمی شود آنها را از هم جدا کرد طوری که نویسنده به راحتی توانسته باشد با ایجاد فضایی از واقعیت و تخیل اثری بیافریند که خواننده متوجه این مرز نشود
هدایت شده از مریم
فکر می کنم رئالیسم جادویی نمونه خوبی از این مثال باشد و در آثار بورخس، مارکز و یوسا میتوان نام برد
هدایت شده از fateme.313
قطعا میتونه ،خیلییییی زیادم میتونه و فک نمیکنم حدی داشته باشه مگر اینکه خود نویسنده به هر دلیلی نخواد به یسری واقعیات اشاره کنه.
واقعیت خود فرد داخل میدونه حالا یا برا خودش اون اتفاق افتاده یا داره می بینتش یا به گوشش رسیده اما داستان افکار و عقاید و در واقع مغز و قلب فرد تو دل میدونه بنظرم . مثلا وقتی ما با کسی دعوامون میشه و بعد تو حموم یه ساعت داریم به اون ماجرا فک میکنیم و میزنیم تو برجک طرف مقابل و ضربه فنیش میکنیم؛ اون دعوا یه واقعیت و حمام می تونه یه داستان سازی باشه
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
قطعا همینطوره
گاهی اوقات واقعا نمیشه همه وقایع رو بازگو کرد در داستان به دلایلی
و گاهی وقایع ساده هستن و در داستان بهش شاخ و برگ میدیدم
در هر دو صورت اون اتفاق اصلی رخ میده
هدایت شده از محبوب
.
یه چیزی که تو این مورد به ذهنم میرسه اینه که هر واقعیتی که واسمون اتفاق میوفته قابلیت داستان شدن رو نداره...
یعنی انگار اتفاقاتی باید باشه که یه چالش و بهم ریختگی درش باشه مثل: عشق(خودش یه عدم تعادله) ، یه بیماری سخت، یه تصادف، یه اتفاق بیرونی در فضای جامعه.....
و بعد در انتها به تعادل ثانویه برسه حالا این تعادل ثانویه ممکنه از تعادل اولیه بدتر باشه یا بهتر.
مثلا اون عشقه به تعادل ثانویه خوب و خوش برسه یا به شکست عشقی.
هدایت شده از S.nasiri
و اما این....😅
قطعا میتونه.✅
اصلا به نظرم همه ی داستان ها، حتی اونایی که تخیلی هستند یه ریشه در واقعیت دارن.
ممکنه این ریشه ، خیلی کوچیک و سطحی باشه (مثلا در حد اینکه یه اتفاق در زندگی روزمره و واقعی ادم ها رخ داده و برای نویستده یه تلنگر ایجاد شده و تبدیل به داستانش کرده)
و یا ممکنه این ریشه قوی باشه(مثل داستان هایی که کاملا منطبق بر واقعیت هستند.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شناختی در رابطه با مرز بین واقعیت و داستان ندارم. ولی به نظرم(درست و غلطش رو نمیدونم) خیلی مرز باریک و نزدیک بهم دارن. جوری که گاهی نمیشه درک کرد مثلا فلان نوشته، صرفا داستانی هست که یه ردی از واقعیت گرفته یا اینکه کاملا براساس واقعیته.
#داستان
#واقعیت
هدایت شده از مرادی
بله یک داستان میتونه از واقعیت نشأت بگیره ولی به زبان داستانی بیان بشه. یعنی نشه زندگینامه یا مثلا خاطره.
هدایت شده از مرادی
به نظر من واقعیت و تخیل از هم جدا نیستند. ما در یک داستان میتونیم یک تخیل رو طوری بنویسیم که مخاطب خیال میکنه واقعیته و یک واقعیت رو طوری بنویسیم که نشه تشخیص داد این داستان واقعی بوده.
مهم تأثیری هست که روی مخاطب بگذاریم.
هدایت شده از مرادی
واقعیات و تخیلات جهانی هستند که نویسنده توی اونها زندگی میکنه و حد و مرزی نداره. حتی به نظر من در ذهن نویسنده این دو تا ترکیب میشن با هم.
نویسنده ممکنه چیزی رو تخیل کنه و راجع بهش بنویسه که ممکن هست اون چیز در دنیای واقعی هم اتفاق افتاده باشه.
#داستان_پانزدهم
{ وداع زهرا }
به سختی نشست، زینب را صدا زد، زینب همراه ام کلثوم کنار بستر مادر حاضر شد. مادر، ام کلثوم را دراغوش گرفت و نوازشش کرد. با کمک زینب لباس هایش را تعویض کرد و موهای کودکش را شانه زد و نوازش کرد. اورا در اغوش خود خوابانید، حالا نوبت زینب شده است ، فضه خدمت بانو رسید «جانم به فدایتان بانو بگزارید من به همهی کارها رسیدگی میکنم شما استراحت کنید.»
_« نه فضه جان، میخواهم امروز خودم به بچه هایم برسم . تو غذایی برای اهل خانه فراهم کن .» فضه اطاعت کرد و به مطبخ برای پخت غذا رفت . و مشغول درست کردن حلوا برای ناهار شد.
زینب مقابل مادر نشست. مادر با انگشتان نحیف و بلندش موهای زیبای زینب را نوازش کرد. زینب چقدر این لحظات را دوست داشت چندروزی بود که مادر بیمار بود و نتوانسته بود به زینب و دیگر بچه ها رسیدگی کند. شانه را در موهای بلند سیاه زینب فرو برد و آرام پایین آورد ، با رقص موها زیر شانه فاطمه آنچه از سر گذرانده بود به خاطر آورد، به یاد روزهایی افتاد که دست حسن و حسین را دردست گرفته و به در تک تک صحابه ی پدر رفت تا حق مولایش علی را به همه یاد آوری کند . چگونه پشت تلی از آتش کین، محسن ناشکفته اش پرپر شد.
سینه اش از درد تنهایی مولایش سوخت. اشک از دیدگان خسته از جور نامردان روزگار سرازیر شد و در دامن زینب اش چکید تا بذر صبر در وجود او بکارد.
زینب از گرمای مهر مادر به شوق آمده بود و سر از پا نمیشناخت. سر به سینهی هستهی مادر نهاد. مادر اورابه اغوش کشید،بوسید و بویید. درگوشش زمزمه وار وصیت خواهر و برادرش رابه او کرد. مادر نجوا کنان سفارش حسین را کرد، « زینبم حواست به حسینم باشد او زیاد آب مینوشد مبادا تشنگی براو غالب شود.» زینب تمام حرفهای مادر رابه گوش جان نوشیدو با زبان کودکانهی شیرینش به مادر اطمینان خاطر داد مراقب اهل خانه خواهد بود. حسین را هیچگاه تنها نخواهد گذاشت. سر به زانوی مادر گذاشت و آرام دست نوازشگرش را به لب کشاند و بوسه زد.
علی همراه حسن و حسین قدم به کلبه عشق نهادند،زینب با شوق به استقبال آنها رفت و از بهبود حال مادر خبر داد. حسن و حسین دوان خود را به اغوش مادر رساندند و از حال خوب مادر خدا را شاکر شدند. علی لبخند به لب کنار بستر زهرا نشست. او میدانست بانویش دل از دنیای پر زرق و برق دنیا کنده است. آندو فقط در سکوت به هم خیره شدند.
فضه سفره را کنار بستر زهرا انداخت. بچهها از شوق بهتر شدن حال مادر با اشتیاق غذایشان را نوش وجود کردند.
بعد از غذا علی خواست چند لحظه با زهرا در خلوت سخن بگوید .
« زهرا جان سفارشت آماده است. میدانم که لحظهی جدایی نزدیک است. از تو میخواهم سلام مرا به رسول خدا ص برسانی.»
_« علی جانم شوق دیدار پدرم مرا به مرگ راغب تر کرده است. علی جانم فرزندانم را بعد از خدا به تو میسپارم. دلم نمیخواهد این مردم بیعت شکن بیوفا، پیکر مرا تشییع کنند، خودت شبانه دور از چشم مردم به همراه اهل بیت پیکر مرا تشییع کن و به خاک بسپار.مولای من بر مزارم قرآن بخوان که من از دنیا خواندن قرآن را بسیار دوست داشتم.»
پایان
#جشنوارهی_راز
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_شانزدهم
{سعید دکل}
فکرش را هم نمی کردم سعید دکل را دوباره ببینم . آن هم توی هیات خودمان ! پسره ی گاو خرزور! گردنش هنوز همان طور کلفت بود و کله ی تراشیده اش پر از رد زخم و بخیه . همان لبخند احمقانه هم روی لب های نازکش نشسته بود . البته حالا پشت لبش سبز شده بود . خب که چی ؟ من هم دیگر آن بچه ریقوی دبستانی نبودم . به محض این که دیدمش ، دست هایم یخ کرد . نزدیک بود کتری پر از چای را ول کنم روی پایم . درد آن همه پس گردنی و سبیل آتیشی و کتک هایی که از دست های سنگینش خورده بودم ، یک باره به تنم ریخت . او انگار اول مرا نشناخت . حق داشت نشناسد . توی این سه سالی که گورش را از محل ما گم کرده بود ، من بزرگ شده بودم . قد کشیده بودم . دیگر آن بچه ی ترسوی زرزرو نبودم که او بتواند پول تو جیبی و خوراکی هایم را به زور کف برود . من هم قوی شده بودم . تازه ، کلاس کاراته هم می رفتم . سعید دکل هر چقدر هم زور داشت ، حریف یک کمربند سبز کاراته نمی شد !
یک تلنگر به گوش چپم خورد . به طرف چپ برگشتم . کسی نبود . صدای خنده ی داداش حسن را از طرف راستم شنیدم .
-کجایی سنسی ؟
به قد بلند و شانه های پهنش نگاه کردم . به سمت استکان ها ابرو انداخت : « بریز چایی رو ! مردم معطلن . »
-داداش !
-هوم ؟
-امروز امام حسین یکی از دعاهای منو مستجاب کرد .
لبخند زد : باریکلا ! چه دعایی ؟
در حالی که به سعید دکل که هیکل گنده اش را به میله ی داربست پارچه ی خیمه تکیه داده بود ، نگاه می کردم ، گفتم : « انتقام از یک ظالم ستمگر ! »
ابروهای پهن داداش حسن بالا رفت : « بسم الله ! کی ؟ »
چشم هایم را به سمتش ریز کردم . او خودش را زده بود به آن راه و مثلا داشت به روضه ی حاجی نجاتی گوش می داد .
-...امام حسین فرمود : « راه بده برگردم به سمت مدینه . حر سری به مخالفت گرداند . گفت : « نمی تونم یابن رسول الله ! » امام به هر سمتی که خواستن برن ، هر دلیلی برای حر آوردن ، هر چه گفتن من همراه زن و بچه هستم . اما باز حر مخالفت کرد و گفت : « من از طرف ابن زیاد دستور دارم ، تا شما را در این صحرای کربلا نگه دارم ، تا امیر ابن زیاد برسه » . امام فرمود : « مادرت به عزات بشینه ...»
من هم سری تکان دادم و زیر لب گفتم : « مادر تو هم به عزات میشینه سعید دکل ! یک امیر ابن زیادی نشونت بدم ، خودت حظ کنی ! »
***
تمام آن شب توی رختخواب به نحوه ی زدن سعید فکر می کردم . سعی کردم همه ی جوانب را در نظر بگیرم . او معمولا مرا توی جاهای تنگ گیر می آورد . با آن شکم گنده اش راه را می بست . توی کوچه ای ، کنج دیواری گیرم می انداخت ! یاد کتک های آن دست های سنگینش باز انگار تنم را به درد آورد . اما من باید توی یک جای بزرگ با او درگیر می شدم . باید جا برای لگد زدن می داشتم . نمی توانستم بخوابم . اول از همه یک مشت می زدم توی آن لبخند احمقانه اش ! لبخندی که همیشه از لای اشک هایم دیده بودمش . بعد هم یک لگد محکم می زدم توی شکم گنده اش و یکی بعدی را می کوبیدم کنار گردن کلفتش . اصلا شاید بهتر بود به داداش حسن می گفتم او را بزند . چقدر افسوس می خوردم که آن روزها داداش حسن سربازی بود وگرنه آن پسره ی خیکی جرات نمی کرد آن طور مرا اذیت کند . با همه گندگی هیکلش پیش داداش حسن جوجه بود . تازه داداش حسن کمربند مشکی داشت . با یک لگد لهش می کرد . از تجسم قیافه ی کتک خورده و دماغ پر از خون و چشم های پر از اشک سعید دکل کلی کیف کردم و بی اختیار بلند خندیدم . اما باید لگد آخر را خودم بهش می زدم .
داداش حسن سر جایش نشست و با چشم های گرد به من که وسط رختخوابم با یک پا در هوا ایستاده بودم ، نگاه کرد : « حسین ؟ چی کار می کنی نصف شبی ؟ »
خودم هم نفهمیده بودم کی از جایم برخواسته بودم . خندیدم و گفتم : « داشتم برای جنگ با یزید تمرین می کردم ! ببخشین داداش . شب بخیر . »
داداش حسن نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و دوباره دراز کشید . من هم با عضلات سفت شده دراز کشیدم . خیلی هیجان داشتم . فردا توی شبیه خوانی نقش امام حسین را داشتم . کم چیزی نبود ! این شبیه خوانی هیات نوجوانان را داداش حسن راه انداخته بود . نه به آن روزها و نه به حالا که من مهم ترین نقش را در هیات محل داشتم و داداش حسن مثل کوه پشتم بود .خدایا شکرت ! خوب وقتی با این دکل طرف می شدم !
نمی دانم کی خوابم برد ولی توی خواب خودم را در لباس امام حسین سوار اسب می دیدم . یک شمشیر تیز و یک سپر براق هم دستم بود . مردم دورتا دور هیات ایستاده بودند و وقتی من وارد می شدم ، همه برایم صلوات می فرستادند . دستمال های سبز توی هوا تکان می دادند و اسپند دود می کردند . من تا وسط جمعیت می رفتم و ناگهان سعید دکل با لباس های قرمز و آن کلاه خود با پر قرمز در نقش شمر می پرید وسط میدان . توی خواب می دانستم که او خود شمر است .
شمشیری که با رنگ قرمز ، خون آلودش کرده بودیم را از توی غلافش بیرون کشید . اما من حس می کردم این ها خون دماغ من است روی شمشیر او . حالم از او به هم می خورد . ظالمِ کثیفِ خوراکی دزدِ شکم گنده ! آن لبخند احمقانه ی شمری اش را هم به لب داشت . اما آن شب قصه عوض شده بود . من با اسب دنبال سعید دکلِ شمر می کردم و مردم برایم هوار می کشیدند . کمی که جنگیدیم ، شمشیرش از دستش افتاد و من پیروز شدم . از اسب پیاده شدم و بالای سرش ایستادم . مثل یک خرزخمی چاق بود . قیافه ی ترسیده اش را توی خواب خوب نگاه کردم . شمشیرم را بلند کردم تا کارش را تمام کنم که تلنگر داداش حسن به گوشم خورد .
-حسین آقا ! داداشی ! نماز صبحه !
*
توی خیمه ی تعویض لباس بودم و داشتم نقشم را تمرین می کردم که داداش حسن وارد شد . نگاهی به من توی آن لباس ها کرد و خندید : « حاضری ؟ »
گفتم : « پس چرا محمد نیومد ؟ »
-محمد نمی تونه بیاد .
انگار آب یخ ریختند به سر تا پایم . او نقش مقابل من بود . داداش ادامه داد : « طفلکی تصادف کرده . الان بیمارستانه »
-حاالش خیلی بده ؟ حالا ... حالا من چکار کنم ؟
داداش حسن به سمت در برگشت و در همان حال گفت : « نگران نباش . یک نفر برات جور کردم که کار امروز لنگ نمونه . بیا تو سعید آقا »
ابروهایم داشت از تخت پیشانی ام در می رفت . دهانم باز مانده بود . چشم هایم داشت از شدت گشادی پاره می شد . این پسره ی گاو خرزور ؟ سعید دکل ؟ داداش حتما شوخی اش گرفته بود . از این مسخره تر راه نداشت . سعید آقا ! پسره شمر زورگوی ... می خواستم داد بزنم من با این شمر ملعون بازی نمی کنم که دیدم سعید دکل جلو آمد و با همان لبخند احمقانه به روی من خندید : « سلام حسین جقله ! چه باحال شدی با این لباسا ! »
خواستم چیزی بگویم که داداش حسن یک کاغذ به دست سعید داد و گفت : « یه کم تمرین کنی راه می افتی سعید جان . بجنبین وقت نداریم . فعلا یا علی »
داشت به سمت در می رفت که دنبالش دویدم : « داداش چرا خودت بازی نمی کنی ؟»
-من عباسم ! چند تا نقش بازی کنم ؟برو ، برو وقت نداریم !
بعد هم عین جت از در خیمه بیرون زد و رفت . من ماندم و سعید دکل . نمی دانم چرا باز هم با این که بزرگ شده بودم ، از او می ترسیدم . دست هایم یخ کرده بود . او هنوز کمی از من بلند تر بود . همه اش سه چهار سانت . چشم های ریز سیاهش برق می زد و باز همان لبخند احمقانه را روی لب داشت . گفتم مرگ یک بار ، شیون یک بار ! انگشت سبابه ام را به سمتش گرفتم و صاف توی چشم هایش خیره شدم : « بعد از شبیه خوانی ، بیا تو اون زمین پشت تکیه که دارن می سازن . »
بِر و بِر توی چشم هایم نگاه می کرد . بیشتر حرصم گرفت : « فکر کردی ازت می ترسم ؟ فکر کردی یادم رفته ؟ خودتو پیش داداش حسنم مظلوم نشون دادی ، فکر کردی منو هم می تونی گول بزنی ؟ اون موقعا سعید دکل بودی حالا بوق هم نیستی ! »
باز هم بر و بر به من خیره شده بود . از بس ناخن هایم را توی کف دست هایم فشار داده بودم ، از درد داشت چشم هایم پر اشک می شد . با خودم گفتم الان آن لگدی که دیشب بهش فکر کرده بودم را بزنم ولی نمی دانم چرا داشت اشک از چشم هایم می آمد . آبرو ریزی بود . پشتم را کردم و با قدم های بلند از خیمه زدم بیرون . کو ؟ کجا بود این داداش حسن ؟ باید پیدایش می کردم . باید به او می گفتم که این سعید چه موجود خبیث و کثیفی است . او اصلا لیاقت نداشت توی شبیه امام حسین بازی کند ، حتی نقش شمر را . گوشه ی لباس داداش حسن را از پشت خیمه ی پذیرایی دیدم . بدو بدو رفتم به طرفش تا بگویم که ... اما داشت صحبت می کرد. نمی دیدم با کی ولی باید صبر می کردم تا حرفش تمام شود . کمی همان جا ایستادم . داداش همان طور حرف می زد .
-...پدرش زندانه . مادرش هم بنده خدا کارگری می کنه . گفتن بیان دوباره همین محل که کنار دست خودمون ...
یک باره انگار حس کرده باشد که من پشت سرش هستم ، برگشت .
-این جا چکار می کنی حسین ؟ برو سعیدو بیار . باید بری روی صحنه .
*
-الا ای حر از خود نداری خبر
نشین و تقاضای گردون نگر
الهی شوی در دو عالم ذلیل
اگر اکبرش را نمایی قتیل...
صدای داداش حسن واقعا قشنگ بود . این دکل بی سواد که عرضه نداشت از روی کاغذ هم بخواند . نمی دانم داداش حسن چه اصراری داشت که با وجود این که خودش نقش او را از پشت خیمه می گفت ، این دکل دراز بی مصرف بیاید وسط تعزیه و نقش حر را بازی کند . آهسته گفتم : « حالا رو زانو هات وایستا و دستاتو مثل دعا بگیر بالا »
باز داشت بر و بر مرا نگاه می کرد . اما انگار او را هم فضا گرفته بود . لبخند احمقانه اش روی صورتش یخ زده بود . با لباس سفید حر قیافه اش مثل همیشه نبود . یک جفت چکمه هم دور گردنش انداخته بودند که مسخره ترش می کرد . مثل عروسک خیمه شب بازی هر کاری می گفتم ، انجام می داد . هیکل درشتش افتاد روی زانوهایش . چشمش به دهان من بود .
بی صدا گفتم : « دستاتو بگیر بالا .مثل دعا »
صدای داداش حسن بلند بود :
الا حر ز عمرت شوی ناامید
نمایی حسین را اگر تو شهید
شود دخترانت اسیر ظلم
اگر برسکینه نمایی ستم
الهی شود اهل بیتت اسیر
اگر زینبش را نمایی اسیر
الا ای پسر جان بیا از وفا
که شمشیر بندم کمر مر تو را
بپوشم جمله کفن از وفا
به سوی حسین آوریم التجا
سعید دکل در برابرم زانو زده بود و معلوم نبود حواسش کجاست . مردم گریه می کردند . صدای داداش حسن اوج گرفت :
السلام اول شاه کم لشکر
ثانی التوبه توبه کردم
از کرم بگذر از جرمم ای سرور
ای شه خوبان توبه کردم
از کرم بخشا جرمم ای مولا
در بر زهرا توبه کردم ...
به او خیره شده بودم و توی دلم می گفتم باید هم توبه کنی ، ولی توبه ی گرگ مرگ است . بعد از شبیه چنان بلایی به سرت بیاورم که راستی راستی توبه کنی ! سعید دکل معلوم نبود به کجا خیره شده . تا به حال این شکلی ندیده بودمش . به هر حال الان وقت نقشم بود . داداش حسن میکروفون را به دستم داد . من هم صدایم را به سرم انداختم :
الا جوان ز چه رو دلشکسته می آیی
کفن به گردن و با دست بسته می آیی
سبب چیست که افکنده ای تو سر در پیش
گرفته مصحف و شمشیر در برابر خویش
نظاره کن به رخم بینم از چه نالانی
چه روی داده چو ابر بهار گریانی
داشتم جلو می رفتم که میکروفون بدهم به داداش حسن که دیدم سعید نشست کف صحنه . به داداش اشاره کردم . او توجهی نکرد . میکروفون را گرفت و ادامه داد :
یقین دانم از من سرزده ای شاه تقصیری
کز آن تقصیر می دانم شما البته دلگیری
ز رنگ معصیت آئینه ی قلبم شده تاریک
به آب رحمتت محتاجم ای شاه از تو تطهیری ...
سعید دکل داشت مثل یک آدم برفی آب شده هی پایین تر می رفت . صورتش را نمی دیدم . سرش خیلی پایین بود . وقت نداشتم باید نقشم را می گفتم :
خوشا سعادتت ای حر که رستگار شدی
مطیع امر خداوند کردگار شدی
گذشتم از سر تقصیرت ای خجسته لقا
ناگهان صدای بلند گریه ی سعید چنان توی صحنه پیچید که موجی از شیون و گریه و شوری عجیب مردم را فرا گرفت . دیدم داداش حسن در حالی که به سعید نگاه می کند و لبخند به لب دارد ، اشک می ریزد . ماتم برده بود . این سعید بود ؟ شاید باورش شده که حر است ؟ داداش حسن اشاره کرد ادامه بده . من آب دهانم را فرو دادم . بغض توی گلویم مانده بود . نفس بلندی کشیدم شاید راه گلویم باز شود . چطور امام حسین این موجود را بخشیده بود . داداش حسن باز داشت اشاره می کرد . گفتم :
گذشتم از سر تقصیرت ای خجسته لقا
بدان که توبه ی تو شد قبول درگه ما
بیا ز گردن تو حال چکمه بردارم
تو را ز جمله ی یارانت دوست تر دارم
جلو رفتم و خم شدم . چکمه هایی که دور گردن سعید بود را گرفتم که بردارم . یک باره دست های بزرگ و سنگینش بازوهایم را چسبید . سر بلند کرد . چشم های ریز سیاهش قرمز شده بود . دماغش را بالا کشید و با صدای گرفته ی دورگه اش گفت : « دارم می رم سر کار . پول خوراکیا تو پس میدم »
می خواستم بغضم را فرو بدهم ولی اشک هایم ریخت . چکمه ها را از دور گردنش برداشتم و گفتم : « خیلخب . حالا باید شمشیر بکشی بری به جنگ لشکر یزید . بلند شو . مردم دارن نگاه می کنن »
سعید بلند شد . عین دکل ایستاد . لبخند هم زد . برای اولین بار لبخندش احمقانه نبود .
پایان
جشنواره {راز}
❓ آیا #داستان میتونه از #واقعیت نشئت بگیره و ماجراهاش در دنیای واقعی اتفاق افتاده باشه؟ چقدر؟ حدی دا
مگه اصلا داستانِ غیرواقعی هم داریم؟!
☕️🫖🫖🫖
بفرمایید چایی. خستگیتان بیرون برود.
یه لیوان بیشتر نبود. چی؟ کمه؟
همینی که هست. از فردا همینم نیست.
#داستان_هفدهم
«آن روزها»
سینی چای را روبرویش میگیرد. امیر معذب رد میکند و زیرلب میگوید:«ممنون من چایی نمیخورم.»
تعجب و چشمهای گشاد شدهی مریم را که میبینم از جسارت و بیفکر بودن امیر، حرصم میگیرد. اما خیلی زود خاطرات گذشته جلوی چشمم ظاهر میشوند. لبخندی روی لبم مینشیند.
چهل سال قبل بود...
وقتی خواهر بزرگترم سینی چای را روبرویم گرفت و گفت:« ببر برای مهمون بابا» شصتم خبردار شد ماجرا بیشتر از یک مهمانی و یک استکان چای است.سنی نداشتم اما این رسم و رسومات و این مدل برنامهها را خوب میشناختم. سینی را گرفتم و رفتم پیش بابا و مهمانش.
دختر کمرویی نبودم، نمیدانم شاید از روی بچگی بود شاید هم نه. سلامی دادم و چایی را تعارف کردم. اما مهمان بابا یا همان آقای خواستگار برنداشت. پرسیدم:«چرا بر نمیدارین؟!» معذب جواب داد:« من چایی دوست ندارم» لبخندی روی لبم نشست. خوشحال بودم ، چون مادرم همیشه میگفت:« تو با هرکسی ازدواج کنی به هفته نرسیده تو رو برمیگردونه! دختری که یه چایی دم کردن بلد نباشه رو کسی نگه نمیداره.»
سینی را گذاشتم و پیش خواهرم برگشتم.کودکانه بالا و پایین میپریدم و میگفتم:« آبجی این منو پس نمیاره آخه اصلاً چایی دوست نداره که من بخوام براش دم کنم. این دیگه منو نگه میداره».
صدای حاج آقا حواسم را به جلسه برمیگرداند.
_چی فرمودین حاج آقا؟!
_کجایی خانم، میگم من از امیرم برا آقا و خانم محمدی گفتم شما نمیخوای چیزی بگی؟!
_نه حاجی ، من حرفامو قبلا به مادر مریم خانم گفتم، الان نوبیتیم باشه نوبت عروس گلمه. اگه اجازه بدین این دوتا جوونم حرفاشونو باهم بزنن.
پدر مریم، لبخندی می زند و میگوید:«اختیار دارین حاجیه خانم، از نظر من هیچ ایرادی نداره.» نگاهش را به سمت مریم میچرخاند و با حرکت سر به او تأییدیه میدهد. بچهها برای صحبت، به اتاقی میروند که درش روبروی ما باز میشود و قسمتی از آن کاملا در دیدمان است. در اتاق را باز میگذارند. امیر،کنار در مینشیند و به آن تکیه میدهد.میتوانم نیمرخش را ببینم. لبانش میجنبد و من میتوانم حدس بزنم ذکر لبهایش بسمالله است. سرش را بالا میگیرد تا صحبتش را شروع کند.صحبتی که ما هیچوقت نداشتیم. دوباره حواسم پرت میشود؛ پرت آن روزها...
من یازده سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. بدون هیچ حرف و صحبتی، آن روزها رسم این بود. من ازدواج کردم؛ با همان مهمان بابا. مهمانی که تنها داراییاش، لباس تنش بود. اما این برای من و خانوادهام تازگی نداشت. مادرم هم خانزادهای بود که به یک کارگر بله داده بود. خاندان پدریام فقیر بودند.
بعد از ازدواج هم قرار بود من؛ یک دختر یازده ساله روستایی، برای ادامه زندگیم، وارد شهر شوم. شهر اهواز.
سن کم من، بزرگی شهر اهواز، کوچکی و سادگی روستا در مقابل دنیای غریب و پر زرق و برق شهر، همه این تفاوتها و الباقی، شور و اشتیاق فراوان مرا برای کشف کردن، تغییر نمی داد. من همچنان همان دختر پرجنبوجوش روستایی بودم که حالا فضای بزرگتری را در اختیار داشتم. شهر را خانه روستایی خود میدانستم و به همان شکل در آن زندگی میکردم. با مرغ و خروسهایم، با باغچه کوچک سبزیهایم و با همان انرژی کودکانهام. انرژیای که خیلی زود با حس شیرین مادری در زندگیم دوچندان شد.
صدای مادر مریم که میگوید:« حاجیه خانم بفرمایین چاییتون سرد میشه» رشتهی افکارم را پاره میکند. استکان کمر باریک چای را برمیدارم .
مادر مریم ادامه میدهد:«جای لیلا خانم و خواهرای آقا امیرم خیلی سبزه، حالشون که خوبه انشاالله؟»
بغض راه گلویم را میبندد؛ سرم را پایین میاندازم و به گلهای قالی خیره میشوم. سعی دارم اشکی که در چشمانم حلقه بسته را پنهان کنم. زمزمه وار میگویم:«بله خوبن الحمدالله.»
فاطمه و معصومه، دو خواهر کوچکتر امیر هستند که هر دو قطع نخاع به دنیا آمده بودند. اسماعیل پسرم بارها در جبهه مجروح شده بود؛ جراحتهایی عمیق و شیمیایی.
دکترها علت معلولیت فاطمه و معصومه را جراحات شیمیایی پدرشان میدانستند.
هر بار که اسماعیل از دخترانش میگفت، اشک در چشمهایش حلقه میزد و بغض راه گلویش را میبست .
لیلا عروسم، هنوز هم به امید راهی برای درمان، دخترها را پیش بهترین دکترها میبرد. حالا هم درگیر آنها بود. فاطمه و معصومه تنها دلیلی بود که میتوانست باعث شود لیلا روز خواستگاری امیر کنارش نباشد.
به امیر نگاه میکنم. از حرکات او که بر روی لباسش دست میکشد میتوانم بفهمم که از عشق و علاقه اش به سپاه میگوید.
پدر مریم هم حواسش به بچههاست، وقتی اشاره امیر به لباسش را میبیند، نگاهش را از آنها میگیرد و میپرسد:«حاج آقا، الانکه آقازاده تازه وارد سپاه شده، برای زندگی از اهواز میرن؟»
حاجی نفس عمیقی میکشد و میگوید:« والا دقیقا که مشخص نشده ولی خب امکانش هست ،بله»
_ ان شا الله که همینجا موندگار میشن من خیلی دوست دارم کنار خودمون باشن و اهواز بمونن.»
اهواز ...
من هم دوست دارم اهواز بمانند. من متولد اهواز نبودم اما آنجا را شهر خودم میدانستم.من و خانوادهام در اهواز رشد کرده بودیم. دو پسر و چهار دختر حاصل سالهای زندگیم در این شهر بود. اولین بار اینجا مادر شده بودم. شهری پر از تجربه؛ تجربهی عشق، زندگی و حتی جنگ...
دوباره فکرم مشغول میشود. ۷ مهر ۵۹ کمی از ظهر گذشته بود که انفجار مهیبی کل شهر را لرزاند. خبر هجوم دشمن ترس و اضطراب را در شهر حاکم کرده بود. بعضی از مردم با این خبر تصمیم به ترک خانههایشان گرفته بودند. من اما این تصمیم را نداشتم. آن روزها ولایت و رهبری مردم با امام خمینی بود و همه گوش به فرمان ایشان بودند.
با دستور جهاد امام، دو پسرم؛ اسماعیل و ابراهیم برای رفتن به جبهه پیش من آمدند. آرام و بدون هیچ حرفی کنارم نشستند. حرف نگفتهشان را از چشمانشان خواندم. دست پیش گرفتم و گفتم:« وقتی فرمان امامه من چطور میتونم اجازه ندم؟! برین مادر، خدا پشت و پناهتون.»
واقعیت این بود که من خودم هم میخواستم آنجا باشم. در جبهه. دلم گیر آنجا بود، مثل خیلیهای دیگر. دوست داشتم من هم از همانها باشم، نزدیکشان باشم نه دور. اما به چه بهانهای میتوانستم به جبهه بروم؟!
زندگی در یک شهر غریب، مانع یادگیریها و تجربههای جدید هنری من نشده بود، اما هیچ کدام از هنرهایی که بلد بودم، بدرد حضور در جبهه نمیخورد. با آنها فقط میتوانستم پشت جبهه و در ستاد پشتیبانی، کمک کار باشم.
آن روزها من هم مثل خیلیها گوش به فرمان امام هرکاریکه از دستم برمیآمد، میکردم و همزمان از پیدا کردن راهی برای رفتن به جبهه هم غافل نبودم. شنیده بودم خواهران امدادگر را به جبهه اعزام میکنند. حالا برای رفتن راهی داشتم. هجده ساله بودم که آزمون رانندگی دادم و گواهینامهام را گرفتم. در همان اهواز. از همان سال هم پشت تراکتور حاج آقا مینشستم و ذوق رانندگی داشتم. حالا هم به کارم میآمد. شاید امدادگر نبودم اما راننده امدادگرها که میتوانستم باشم.
صبح روز بعد با ماشین گِل مالی شده به محل اعزام رفتم و به عنوان راننده خواهران اعزامی وارد جبهه شدم. دیگر میتوانستم اسماعیل، ابراهیم و حاج آقا را هم ببینم. بعد از آن به هر بهانهای وانت را به سمت جبهه راه میانداختم. یک روز لباس و غذا، یک روز امدادگرها، یک روز هم گربهها.
ماجرای موشهای صحرایی جبهه را از اسماعیل شنیدم. یکی از روزهایی که از جبهه برای استراحت آمده بود و من طبق معمول سرتا پایش را رصد میکردم، وقتی انگشت شصت پایش را ندیدم، گفتم:« وای اسماعیل مادر این عراقیا قرار گذاشتن یه جای سالم توی بدن تو نگذارن، شصتت کو مادر؟!»
لبخند محجوبانهای روی لب نشاند و گفت:« نه این یکی کار عراقیا نیست مادر، جبهه موش صحرایی زیاد داره اونا هم گرسنن دیگه؛ هر چیزی سر راهشون ببینن، میخورن.»
فردای آن روز یک گونی پر از گربه را به دام انداختم و راهی جبهه شدم تا به جنگ با موشهای صحرایی بروم.
جنگ مرا همه کاره کرده بود. از دوخت و دوز لباسهای رزمندگان و کارهای پشتیبانی پشت جبهه تا رساندن نامهها و صوتهای رزمندگان به خانوادههایشان و صحبت کردن با آنها برای تقویت روحیهشان در جبهه. دیگر تنها مادر اسماعیل و ابراهیم نبودم همه رزمندگان را مثل پسرانم میدانستم و خانوادههایشان را مثل خانواده خودم.
جنگ ایران و عراق طبق گفته صدام یک هفتهای تمام نشد. این فصل از زندگی من هشت سال طول کشید. هشت سالی که اوایلش ابراهیم را از من گرفت و اواخرش اسماعیلم را. ابراهیمی که جنازهاش بی سر برگشت و کلنگ قبرش را خودم زدم و اسماعیلی که تیکهای از پلاکش بعد از هجده سال به من بازگشت. خیلیهای دیگر هم مثل من خیلی چیزها را از دست دادند اما با جان و دل پای حرف امام و رهبرشان، ماندند.
حالا من بعد از گذشت بیش از سی سال مادربزرگی هستم پر از خاطرات آن روزها که تنها دلخوشیاش از آن همه سال زندگی، قد و بالای نوهاش است. امیر،پسر اسماعیل، تنها داشتهام است که حالا میخواهم بهجای عمویش ابراهیم که هرگز داماد نشد، دامادش کنم.
به امیر نگاه میکنم. از جایش بلند میشود و کنار در اتاق سربه زیر میایستد تا اول مریم از اتاق بیرون بیاید. لبخند محجوبانهی هر دویشان خبر از رضایت میدهد. خوشحالم اما چقدر جای اسماعیل برایم خالی است.
#جشنواره_راز
به نام خدا
تقدیم به ساحت مقدس حضرت زهرا سلامالله علیها.
#داستان_هجدهم
{گیلاسهای ترش}
نگاهش مات و مبهوت به صحنهی روبهرویش بود. تا چشم کار میکرد، بوتههای خشکیده علف بود و ترکهای عمیق که روزگاری نهچندان دور بر قلبش نشسته بود. حالا اینجا، در مقابلش جا خوش کرده بودند روی زمین و به او دهنکجی میکردند. نشست. نگاهش افتاد به کانال خشکی که زمانی مملو از آب بود و در میان درختان جاری میشد. تکه چوبی برداشت. در یکی از ترکها فرو کرد. صدای جیغ مانندی از جا پراندش. حس کرد زمین است که فریاد میکشد از تشنگی.
- دردت گرفت؟! میفهمم! تو چی؟ درد منو میفهمی؟! شایدم فهمیدی که به این حال و روز افتادی! هرچند تو تقصیری نداری! مال دنیایی و خاصیت دنیاست که درد بذاره به دل آدم. دنیا و آدماش.
تکه چوب را گوشهای پرت کرد. کمی آنطرفتر لاشهی درختان، شاخههای خشکشان را مثل دستان لاغر و دراز پیرزنی فرتوت، به سمت آسمان دراز کرده بودند، گویا استغاثه میکردند.
چشمانش را بست. به اولین باری اندیشید که پایش را به اینجا گذاشت. چند سال پیش بود؟ به درستی نمیدانست. انگار هزارسال میگذشت از آن زمان. آهسته چشم گشود. نگاهش از میان سینهی خشک زمین کشیده شد به اقیانوس آبی آسمان. دهانش را باز کرد. آه سردش در میان هوای دمکردهی بعدازظهرِ این تابستانِ داغ گم شد. دوباره چشمانش را بست. آن سال هم تابستان بود. گرم و تبدار. مثل همین روزها.
با هر تکان مینی بوس روی جادهی پر از چاله چوله، مثل مشک دوغی بالا و پایین می شد. این جادهی خاکیِ پر از دستانداز اجازه نمیداد تا افکارش را جمعوجور کند. ذهنش هم مدام بالا و پایین میشد. بالاخره مینیبوس نگه داشت. احساس میکرد دلورودهاش به هم میپیچد. دستی به پیشانیاش کشید.
- به سلامت. خیر پیش.
راننده بود که با آن صدای زمختش داد کشید. از جایش بلند شد. به راننده که با دستمالی کثیف عرق پیشانی و سر بیمویش را پاک میکرد، نگاه انداخت. مسافران یکی یکی پیاده شدند. نزدیکتر رفت.
-کرایه چقدر میشه آقا؟
- قابل نَره خانوم! شیش تومن.
- اینجا آخرشه؟ تا روستای کریمآباد نمیرین؟
راننده پول را گرفت و روی داشبورد انداخت.
- نخیر خانوم! تا اونجا باید پیاده برین. اونجا وسیله مسیله نَره.
به صورت دختر نگاه کرد. با پوشیهای که زده بود نمیتوانست او را بشناسد؛ ولی چشمان درشتش چه برقی میزدند. هدیه با گفتن "ممنون " آهستهای از مینیبوس فیاتِ قدیمی زردرنگ پیاده شد. پشت سرش پیرزنی به سختی از پلهها پایین آمد. راننده کمکش کرد تا ساک پلاستیکیِ پر و پیمانش را پایین بگذارد. پیرزن چادر خالخالیِ مشکی و سفیدش را جلو کشید. "پیر شی ننه! "
راننده سینهاش را صاف کرد.
- خیر پیش.
مینیبوس در میان دود غلیظی که از اگزوزش به هوا بلند میشد، با غرشی از جا کنده شد و به سمت گاراژ حرکت کرد.
هدیه گیج و حیران دور خودش میچرخید. نمیدانست تا روستا چقدر فاصله است. کجا باید برود. پیرزن را دید که عصازنان نزدیکش میشد.
"پَ چه حیرونی ننه؟ کوجا میخَی بری؟ "
هدیه لبهای خشکش را لیس زد. "میخوام برم کریمآباد. "
پیرزن پشت خمیدهاش را کمی صاف کرد.
"هااان!.. منوم میرم همونجا ننه.. بیا ب هم میریم."
هدیه خوشحال از اینکه از سردرگمی نجات پیدا کرد، ساک پیرزن را برداشت و همراهش شد.
"پیرشی ننه.. دیگه نا و قُوه قِدیما را ندارم.. او روزا تو دهن شیر میرفتم و در میمِدَم!..اینجوریما نبین زِوارم دررفته! "
هدیه پوشیهاش را بالا داد و خندید. لهجهی بامزهی پیرزن به وجدش آورد. دوست داشت او بیشتر برایش حرف بزند. لپهای چروکیده و سفید پیرزن نشان میداد در جوانی شاداب و توپر بودهاند و چشمان کمفروغ اما درخشانش، زیبایی گذشتهاش را به رخ میکشید.
هدیه از این پیرزن تروتمیز خوشش آمده بود.