ایستگاه اتوبوس نزدیک قصابی آقا شاپور بود. سمت راستش قهوهخانه آقا جمال بود و سمت چپش سوپری مش کاظم. آقا غلام همیشه عادت داشت اتوبوسش را جلوی مغازه، درست زیر سایه درخت گردو پارک میکرد.
پا تند کردند تا زودتر به ایستگاه اتوبوس بِرِسَند. اتوبوس داشت راه میافتاد. دود غلیظی که از اگزوزش بیرون میآمد، هوای پاک و تمیز روستا را آلوده میکرد.
کوکب خانم با آن اندام نحیف و قد بلندش با صدای بلند داد زد و گفت: «آقا غلام وایسین تا ما هم بیایم».
به اتوبوس نزدیک شدند. کوکب خانم در اتوبوس را باز کرد. به آقا غلام گفت: «سلام خیر ببینی ننه».
آقا غلام هم با آن صدای بم و زمختش و ابروهای پُرپُشت پیوندیاش گفت: «وظیفس کوکب خانوم».
جاده روستا به شهر پر از چاله چوله و دستاندازی بود. هر وقت میرفت تا چند روز بدن درد و سردرد داشت.
خمیازههای بلند و کشدار، سهم چشمانش، از دهان نیمه باز و چشمان روی هم افتادهی پیرزنی بود که رو به رویش نشسته بود، و با هر تکان اتوبوس، کمی پلک هایش را باز میکرد.
یکی از ابروهای پرموی نامرتبش را بالا میانداخت، از همان زیر چشم؛ یک نگاه به چپ، بعد نگاهی به راست و دوباره خمیازهای میکشید و باز چشمانش را میبست. بعد از گذشت چند ساعت بالاخره به شهر رسیدند.
زمانی که خریدهای مادرانه کوکب خانم در بازارهای پنبهزنی و پارچه فروشی تمام شد، سوار بر اتوبوس روستا شدند. مسیری که رفته بودند را برمیگشتند.
روز عروسیشان فرا رسیده بود. روز دل کندن از خانه پدری. جشن سادهای گرفته بودند.دختران کوچکی که نوههای مش رضا و حاج یوسف بودند،جلویشان هنرنمایی میکردند.هر کدام به شوق شاباش گرفتن با دل و جان قهقهه میزدند، و با شور بیشتری بدنشان را حرکت میدادند. زیرچشمی نگاهی به سیدعلی کرد. لبخند پهنی روی لبانش بود. آنها را با ذوق نگاه میکرد. بعد از تمام شدن جشن، مهمانها یکییکی میآمدند. به زینب و سیدعلی تبریک میگفتند، و هدیهشان را میدادند. حین خداحافظی،پدرش رو به سیدعلی کرد و گفت: «سیدعلی جون تو و جون زینب.
میدونی که تنها دارایی من تو این دنیاس».
سیدعلی گفت: «چشم عمو خیالت راحت، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره و مثل چشمهام ازش مراقبت میکنم».
پدرش را محکم بغل کرد. بغض را در صدای گرفتهی حاج حیدر، با تموم وجودش احساس میکرد. که جلوی او در مقابل چشمان پر از اشکش مقاومت نشان میداد. با صدای گرفتهاش گفت: «دخترم سیدعلی رو منتظر نذار».
دستش را در دست سیدعلی، که حالا دیگر همانند پدرش، قسمتی از وجودش شده بود، گذاشت و گفت: «انشاءالله خوشبخت بشی و زندگیتون علی وار و زهرا گونه باشه.»
با گریه خانهی پدریاش را ترک کرد و با هزاران آرزو همراه با سیدعلی راهی خانهی خودشان شد.
«7»
زیر درخت گردو که گوشهی خانهشان بود، صبحانه میخورد. سیدعلی برای کاری صبح زود به شهر رفته بود. هوا بهطور ناگهانی خُنَک و بارانی شده بود. عجیب بود که تابستان یکهو هوس بهار شدن بِکُنَد. مرغ و خروسها سعی میکردند از خیس شدن فرار کنند، و خودشان را به لانهشان رسانند. سفره را سریع جمع کرد. به داخل خانه رفت. پنجرهی اتاق را باز کرد. حیاط خانهشان از این زاویه تماشاییتر بهنظر میرسید. باغچهی کوچکشان تَر و تازه شده بود. قطرههای باران روی برگهای درخت گردو و ریحانی که کاشته بود نشسته، و از آنجا روی خاک باغچه میچکیدند. بوی خاک و باران در هم آمیخته و در فضا پیچیده بود. عمیقتر نفس کشید. عطرِ خاکِ تَر را با تمام وجود حس کرد. این عطر او را یاد خانهی پدریاش میانداخت. خانهی کاهگلی که، پر از درخت و گلهای رنگارنگ بود. وقتی که باران میبارید، بوی خاک و گل و سبزه در هم میآمیخت و هوش از سر انسان میبرد. بوی خاک یادآور تمام لحظاتی بود که در آن خانهی کاهگلی داشت.
هوا تاریک شده بود که سیدعلی از شهر برگشت. داخل آمد و گفت: «سلام بر کدبانوی خونه». با صدای سیدعلی سرش را چرخاند و گفت: «سلام خسته نباشی».
سیدعلی گفت: «بیا برات خبر خوبی دارم».
_چه خبری؟ نکنه استخدامی سپاه قبول شدی؟
_ نه اونو که هنوز خبر ندادن.
_پس خبر چیه؟ بگو دیگه.
_ اجازه نمیدی که! صبر کن تا بگم. دوست حاج یوسف که تو صنایع دستی کار میکنه به حاج یوسف گفت: «یکیو سراغ داری که تو روستاتون بتونه پیگیر صنایع دستی بشه و برا خانومای که مهارت دارن ایجاد شغل کنه. همه هزینههاشم با خودمونه. فقط کسی باشه که اهل دوز و کلک نباشه و نسبت به امانتداریش مطمئن باشی. حاج یوسفم منو بهش معرفی کرده. امروزم بهخاطر همین رفته بودم شهر. ولی زینب تنهایی نمیتونم. توام باید کمکم کنی».
با خوشحالی گفت: «وای چقدر خوبه. خیلیم ثواب داره. باشه حتما کمکت میکنم. به سلیمه هم میگم بیاد کمکمون. ما که تابستون بیکاریم».
_ازت ممنونم که همیشه کنارمی. به نظرم احترام میذاری و ازم حمایت میکنی.
با ذوق به چشمان خاکستری رنگش نگاه کرد و گفت: «وظیفس، سمعا و طاعتا».
با کمک سلیمه به همهی خانمهای روستا اطلاع دادند، هر کسی که توانایی و مهارت در زمینه چُوقا بافی، قالی و قالیچه، خُورجِین بافی، سیاه چادر، گَبِه و... را دارد برای همکاری ثبت نام کند. نزدیک به پانزده نفر را ثبت نام کردند. خسته و کوفته به خانه برگشتند. شب که سیدعلی آمد، اسامی را تحویلش داد و گفت: «سیدعلی چه کار خوبی کردی که پیشنهاد حاج یوسفو رد نکردی. اشتیاق خانوما برا شروع کارو باید میدیدی».
_ جدی! خداروشکر. فکر نمیکردم کسی استقبال کنه. فردا میرم شهر و پیگیر ادامه کاراش میشم.
«8»
بعد از پیگیریهای مدام سیدعلی، بالاخره مکانی را در اختیارشان گذاشتند و شروع به کار کردند. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. خانمها صنایع دستیشان را درست میکردند.سلیمه و زینب آنها را تحویل میگرفتند. سیدعلی یکجا همه را به شهر میبرد و تحویل میداد. در عوضش بابت هر تولید پولی داده میشد. همه را سیدعلی تحویل زینب میداد. زینب هم پول هر کدام را تقدیمشان میکرد. او و سلیمه هم دیگر راه افتاده بودند. هم پای خانمها قالی بافی میکردند.
پدرش، مش رضا و حاج یوسف قرار بود به کربلا بروند. کارگاه را زودتر تعطیل کردند. همراه با سلیمه سمت ایستگاه اتوبوس رفتند. تا پدرش، مش رضا و حاج یوسف را بدرقه کنند. هرسهشان زیر سایهی درخت گردو، به انتظار اتوبوس آقا غلام نشسته بودند. نزدیکشان شدند. سلام و احوالپرسی کردند. در همین حین، اتوبوس سفید رنگِ آقا غلام هم با دودی غلیظی که از اگزوزش خارج میشد، توقف کرد.
پدرش، او را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، مواظب خودت باش»
_چشم بابا. توام همیطور. سلام منم به ارباب برسون. بگو که زینب خیلی دوسِت داره.
_چشم دخترم. انشاءالله با سیدعلی به پابوسش بری.
با ذوق گفت: «انشاءالله، انشاءالله»
سوار اتوبوس شدند. اتوبوس با گاز آقا غلام از جا کنده شد و از آنجا دور و دورتر شد.
یک روز که پای دار قالی نشسته بود. ماه سلطان که خانم هیکلی و چاقی بود، داخل کارگاه آمد.
بدون سلام و احوالپرسی صدایش را تا جان در بدن داشت بالا برد، و گفت: «تو چه زنی هستی حرومخور. اسم خودتم گذاشتی مسلمون. برا ما سجاده آب میکشی. مال یتیم خوردن نداره. خدا از تو حُلقومِت بیرون میاره. زنیکه دروغگو». حس کرد چشمانش دارند از حدقه خارج میشوند. متعجب نگاهش کرد و گفت: «ماه سلطان خانوم خوبین؟ چی شده؟ میشه بگین چی شده؟ چه دروغی؟ چه حرومخواریایی؟ بیا بشین بگو چی شده. سر در نمیارم یهو چت شده؟ کسی چیزی گفته؟»
ماه سلطان با چشمان خشمگین همانند عقابش، گفت: «عجب رویی داری تو!!! پول منو خوردی و یه آبم روش، میگی چی شده. اگه مادرت الان زنده بود شرم میکرد از داشتن دختری مثل تو».
اسم مادرش را که به زبان آورد از کوره در رفت، با بغض گفت: «هر چی تهمت زدی و توهین کردی به احترام سن و سالت چیزی نگفتم». ماه سلطان وسط حرفش پرید و گفت: «خدا لعنتت کنه. حلالت نمیکنم». و سریع از کارگاه بیرون رفت.
روی زمین نشست. یکباره همهی تنش به عرق سردی نشست. بدنش میلرزید. نگاههای سنگین و دَرِ گوش پِچ پِچ کردن خانمها بدترین حسی بود که به زینب دلشکسته انتقال میدادند. سلیمه که متوجه حال خرابش شده بود، کنارش نشست. گفت: «زینب توروخدا گریه نکن. ماه سلطان معلوم نبود چِشِه. پاشو بریم خونه».
حین رفتن به خانه، همهمهای در روستا پیچیده بود. به سلیمه گفت: «بریم ببینیم چی شده»
به سمت صداها آهسته آهسته نزدیک و نزدیکتر شدند. سیدعلی را به سختی بین جمعیت دید.
پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، همه و همه آنجا جمع شده بودند.
«9»
چشمانش را به دهان سیدعلی دوخت که میگفت: «از خدا نمیترسین ندیده تهمت دزدی میزنین. کسی که نون و نمک حاج حیدر و آسیه خانوم خدا بیامرز رو خورده و دس پرورده اوناس، اهل ای کارا نیس. دستتون درد نکنه.ای بود جواب خوبیامون.
خدا جای حق نشسته»
از آنها فاصله گرفت، زینب و سلیمه را دید. به سمتشان آمد. گفت: «بریم»
انگار روی قلبش گلولهای از آتش گذاشته بودند. شَقیقِهاش دل دل میکرد. بغض سِمجی که گَلُویَش را میفشرد، بالاخره شکست. با گریه رو به سیدعلی گفت: «دلم پُره پُره سیدعلی. به مرگ مامانم قسم، ماه سلطان خانوم هیچی تحویل من نداد»
_زینب اگه بخوای به گریه کردنت ادامه بدی ناراحت میشما. من بهت اعتماد دارم. مطمئنم ماه سلطان خانوم و بقیه هم بعدا پشیمون میشن از تهمتی که بهت زدن.
آقا شاپور که کینه قدیمیای نسبت به خانواده حاج حیدر و سیدعلی در دل داشت، این فرصت را غنیمت شمرد.
رو کرد به مردم و گفت: «اینا عادتشونه. بترسین از همینا که گُرگَن تو لباس مِیش. همی سیدعلی رو چند روز پیش خودم دیدم، که با حکیمه دختر آقا رجب خدا بیامرز پِچ پِچ میکردن. بعدش دو بسته اسکناس دویست تومنی، که لا یه روسری کوچیک سبزرنگ پیچیده شده بودن؛ به حکیمه خانوم داد و از هم جدا شدن.
اگه اینا رِیگی تو کفششون نبود، اون همه پولو چرا سیدعلی باید بهش میداد. حتمن یه کاری کردن، باهم رابطه داشتن؛ که در اِزاش ای پولو داده. که سکوت کنه و آبروشو نَبَرِه»
این تهمت آقا شاپور همینطور دست به دست میشد و هر کسی فحشی نثار سیدعلی میکرد.
سه روز از رفتن حاج حیدر، مش رضا و حاج یوسف میگذشت. زمینهای کشاورزیشان را دست سیدعلی سپرده بودند. که در نبودشان، آنها را آبیاری کند.
صبح که از خانه بیرون زده بود، تا سمت زمینهای کشاورزی برود؛ به هرکسی که سلام میکرد، سری تکان میداد و بدون کلامی از او رد میشد. همه با انگشت اشارهشان او را مخاطبشان قرار میدادند، و در گوش همدیگر پِچ پِچ میکردند.
نزدیک امامزاده که شد، آقا جمال و مش کاظم را دید. نزدیکشان شد و گفت: «سلام زیارتتون قبول باشه. خوبین الحمدلله؟»
مش کاظم گفت: «چه سلامی چه علیکی؟
تو خودت مگه ناموس نداری؟ حداقل از زنت خجالت میکشیدی!»
آب دهانش را قورت داد و گفت: «چی شده مش کاظم؟ از چی حرف میزنی؟»
آقا جمال وسط حرفش پرید، دندانهایش را روی هم سایید و گفت: «مرتیکه بی غیرت، بیناموس تا بلایی سرت نیووردیم؛ جُل و پلاستو جمع کن و از اینجا برو»
_چی میگی آقا جمال؟ این تهمتا چیه میزنی؟
_وقتی داشتی اون غلطا رو میکردی، باید فکر الانشم میبودی. رفتی با حکیمه دختر رجب خدا بیامرز عشق و حال کردی، دو قُورت و نِیمِتَم باقیه.
دیگر دست و دلش به کار نمیرفت. با چهرهای برافروخته به خانه برگشت. دَرِ خانهشان را محکم کوبید و داخل رفت.
زینب که او را با این حالش دید، نزدیکش شد و گفت: «سیدعلی خوبی؟ چی شده؟ چرا چشات ایقد قرمز؟ مُردم، یه چیزی بگو!»
_ هیچی نگو! میبینی که حالم خرابه
_چی شده سیدعلی؟ مگه کِشتیهامون غرق شدن؟
با بغضی که در گلویش گیر کرده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: «زینب اینا آبرو برام نذاشتن. بهم تهمت زدن. تو که حرفاشونو باور نمیکنی؟»
_چه تهمتی سیدعلی؟ جون به لبم کردی!
_هیچی میگن با حکیمه دختر آقا رجب خدا بیامرز رابطه داشتم.
_استغفرالله. چی میگی سیدعلی؟ معلومه که باور نمیکنم.
با کلافهگی دستش را به موهای سیاه و لَختش کشید و گفت: «زینب من دیگه طاقت موندن اینجا رو ندارم. بیا از اینجا بریم.»
زینب بهت زده به شوهرش نگاه کرد.
_کجا بریم سید؟ که اونا به ریشمون بخندن و بگن زنش دزد بود و خودشم بی غیرت و بیناموس!
صدایش را بالا برد و با عصبانیت و صدای گرفتهاش گفت: «زینب میخوای بشینم تا به توام تهمت هرزگی بزنن؟ وسایلو جمع کن از اینجا میریم»
زینب که دید حق با سیدعلی است، قطره اشکی که از گوشهی چشمش سُر خورده و بر روی گونهاش چکیده را، با روسری آبی رنگش پاک کرد و گفت: «چشم سیدعلی همی امروز بریم»
وسایلی را که نیاز داشتند، زینب جمع کرد. قرار شد وقتی حاج حیدر، مش رضا و حاج یوسف برگشتند؛ تکلیف خانه را مشخص کنند.
مقصدشان روستای قاسمآباد، که یکی از دوستان سیدعلی آنجا زندگی میکرد؛ بود. از روستای احمدآباد تا روستای قاسمآباد چون جادهای نبود، باید از دل جنگل و کوه عبور میکردند.
به راه افتادند.هوا ابری، آسمان آبی بزرگ با ابرهای پراکنده، جنگل و کوههای که لباس سبزرنگ بر تنشان کرده بودند. حشرات غوغا میکردند. پرندگان آواز میخواندند.
باد سردی میوزید. زینب از سرما میلرزید. دستش را سیدعلی گرفته بود، اما او سریعتر از زینب، گام برمیداشت. نزدیک تخته سنگها، خاک سست بود. پایش را که میگذاشت، سنگریزهها به پایین سُر میخوردند. با نگرانی به سنگریزههایی که از زیر پایش میغلتیدند نگاه میکرد.
«10»
ناگهان بوتهها به هم خوردند و دید یک پای کج بزرگ دارد بوتهها را از هم جدا میکند. از ترس آب دهانش را قورت داد و گفت: «سیدعلی نکنه جَک و جونوری باشه، بهمون حمله کنه»
سیدعلی با خنده گفت: «زینب جونور کجا بود، ای مسیر همیشگی منه».
یکهو بقیه بدنش ظاهر شد. چوپانی با کت طوسی رنگ، کثیف و پاره بود. قیافهاش عصبانی و کسلکننده بود، چشمهایش عمیق بود، گونههایش فرورفته بود، تمام صورتش مانند جمجمهای بود که با پوست پوشیده شده بود. روی سرش یک باندای مشکی بود که از زیر آن موهای سفیدش بیرون زده بود.
نزدیکشان شد و گفت: «خداقوت. زودتر بِرید که هوا گرگ و مِیشِه».
سیدعلی سری تکان داد و گفت: «ممنون سلامت باشین. چشم»
بالاخره به روستای قاسمآباد رسیدند. دَرِ خانهِ آقا کریم، که دَری چوبی قهوهای رنگ و بزرگ خیلی قدیمی بود، را زدند. صدای خانمی میآمد که میگفت: «اومدم، اومدم»
دَر به رویشان گشوده شد. خانم زیبایی با چشمان سیاه و ریز و مژههای بلند، که قد متوسطی داشت، و چادر قهوهای خال خالیای سرش بود؛ جلویشان ظاهر شد و گفت: «سلام خوش اومدین آقا سیدعلی. بفرمایین داخل. چه عجب ما رو قابل دونستین و خانومتون رو بالاخره اوردین»
سیدعلی سرش را پایین انداخت و گفت: «سلام آمنه خانوم. لطف دارین شرمنده نکنین ای چه حرفیه. سعادت نداشتم زودتر بیارمش خدمتتون».
داخل خانه شدند. زینب که احساس غریبهگی میکرد، با رفتار خوب آمنه خانم کمکم یخش آب شد. و سرگرم صحبت شدند.
آمنه خانم گفت: «وای خاک تو سرم. از بس خوشال شدم و غافلگیرم کردین، یادم رف چایی بیارم».
بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
با سینی چایی آمد. سینی چایی را جلویشان گذاشت و گفت: «بفرمایین»
صدای یاالله گفتن آقا کریم آمد. داخل شد و گفت: «سلام به به آقا سید راه گم کردی! چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی! خیلی خوش اومدین»
آقا کریم با سیدعلی و زینب خوش و بش کرد و کنار سیدعلی نشست. سیر تا پیاز ماجرا را سیدعلی برای آقا کریم تعریف کرد.
که یکهو آقا کریم با عصبانیت و اخم گفت: «غلط کردن. بیخودی متهم به کاری که نکردی، شدی.
اونم تو سید که تموم عمرتو تلاش کردی آبروتو حفظش کنی.
سید این لباس و قوارهای که برات گرفتن،
به تنت نمیاد».
_کریم من به ای لباس عادت کردم، اما؛ باعث و بانی ای تهمت هیچ وقت خواب راحت نداره.
آقا کریم خروسِ قرمز رنگی را برای شام سَر بُرید. آمنه خانم خروس را در داخل دِیگِ آبجوشی گذاشت، و پرهای آن را کَند و دل و رودهاش را بیرون آورد.
زینب و آمنه خانم با کمک هم شام را آماده کردند. بوی آبگوشت توی خانه پیچیده بود. آمنه خانم سفرهی پارچهای کِرم رنگشان را پهن کرد. و مشغول غذا خوردن شدند. آن شب تا دیر وقت گُل میگفتند و گُل میشنیدند. انگار آنها نبودند که تا چند ساعت قبل، آبرویشان را به تاراج برده بودند. همهی آن نامهربانیها یادشان رفته بود.
«11»
صبح با صدای مش رضا، که با عصای خود محکم به دَرِ خانهی آقا کریم میکوبید، بیدار شد. نگاه به سیدعلی کرد و گفت: «سیدعلی، ای صدای مش رضاس، حتمن بابامم همراشه»
_ آره صدای مش رضاس.
آقا کریم به سمت دَرِ خانه رفت. آن را باز کرد. چهرهی برافروخته و نگران مش رضا رعشهای به جانش انداخت.
صورتش مثل گچ سفید شد و دستانش از ترس یخ زده بودند.
آقا کریم گفت: «سلام مش رضا خوبین؟بفرمایین داخل»
مش رضا من من کنان گفت: «حاج حیدر...»
زینب سراسیمه به سمت مش رضا رفت، و گفت: « بابام چی شده؟ کجاس؟»
مش رضا با بغض و صدای گرفته گفت: «دخترم حاج حیدر عمرشو داد به شما، خدا صبرت بده».
به هوش که آمد، سیدعلی پهلوی راستش نشسته بود. تکه پارچهی سفید رنگی را مدام با آب خیس میکرد و روی پیشانیاش میگذاشت.
با صدایی که گویی از درون چاه بیرون میآمد، دست سیدعلی را گرفت و گفت: « توروخدا منو ببر پیش بابام. میخوام ببینمش».
سیدعلی در حالی که قطره اشکی از گوشهی چشمانش روی گونهاش سرازیر میشد، دستش را فشرد و گفت: «زینب عمو حیدر وقتی از کربلا برگشت و متوجه اتفاقاتی که افتاده بود، شد. طاقت حرفای این جماعت از خدا بی خبرو نداشت. سکته کرد. تا رسوندنش درمونگاه، خیلی دیر شده بود».
انگار زمین و زمان روی سرش آوار شده بودند. از جایش نیمخیز شد. با دو دستش محکم به سر و صورتش میزد. دیگر طاقت این همه مصیبت را نداشت. ناله میکرد. فریاد میزد. قلبش درد میکرد. تیر میکشید. او دوباره شکسته بود. یکبار برای مادرش، شکست و حالا برای پدرش.
مش رضا،حاج یوسف،سیدعلی و آقا کریم لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قبرستان حرکت کردند.
به قبرستان که رسیدند تابوت را روی زمین و رو به قبله گذاشتند، تا نماز میت بخوانند. بعد از خواندن نماز میت خواستند جسد را از تابوت در بیاورند تا آن را در آغوش خاک بگذارند. که زینب سمت سیدعلی دوید و گفت: «توروخدا بذا بابامو برا آخرین بار بغلش کنم، بوسش کنم. بابام بوی کربلا میده. و به پهنای صورتش اشک میریخت».
حاج یوسف و مش رضا به سیدعلی با دست علامت دادند که اجازه دهد.
بالای کفن را باز کرد. محو تماشای صورتش شد. خم شد تا آخرین بار صورت پدرش را ببوسد، که قطره اشکی روی صورت پدرش چکید.
چنان آرام خوابیده بود، گویی منتظر بود تا آن را سرجایش بخواباند.
حاج حیدر را کنار قبر آسیه خانم به خاک سپردند.
«12»
چند ماه از فوت حاج حیدر میگذشت. کارگاه هم دیگر تعطیل شده بود. زینب و سیدعلی سرگرم صحبت بودند و اسم برای مهمان تو راهیشان انتخاب میکردند. سیدعلی میگفت: «زینب اگه پسر باشه،اسمشو من میذارم».
_سیدعلی اگه دخترم بود من اسمشو میذارم.
ناگهان دَرِ خانهشان زده شد. سیدعلی رفت در را باز کرد. با یاالله گفتن حاج یوسف و مش رضا سریع چادرش را سر کرد. حاج یوسف،مش رضا، همراه با ماه سلطان و آقا شاپور داخل آمدند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشم غرهای بهشان رفت. اخمی روی صورتش نشست و گفت: «این دیگه چه جورشه!
نوش دارو بعد مرگ سهراب!»
حاج یوسف با دستان لرزانش شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم بذار توضیح بدم. روزی که پسرمو برا دکتریش به شهر میبردم، پسر ماه سلطان خانوم هم یه قالی دستش بود که میخواس ببره شهر بفروشه.
ماه سلطان خانوم هم به ای خیال که پسرش قالی رو اورده تحویل داده و پول رو بهش ندادی اون تهمتو بهت زد. وقتی من ماجرا رو براش گفتم شرمنده شد و گفت: منو ببر خونه سیدعلی تا ازشون حلالیت بگیرم».
اینبار رو کرد به سیدعلی و گفت: «آقا شاپورم وقتی بهش گفتم: حکیمه خانوم دختر آقا رجب خدا بیامرز برا ترم دانشگاش به پول نیاز داش و ازت کمک خواس و تو برا کمک بهش، اون پول رو از من گرفتی بهش دادی، از کاری که کرده پشیمونه.
بهخاطر حال روحی زینب خانوم به آقا شاپور و ماه سلطان خانم گفتم: الان زینب خانوم تو شرایطی نیستن که ببرمتون خونهشون برا حلالیت. بذارین چند وقت بگذره. دیگه امروز خبرشون کردم و خدمتتون رسیدیم».
بعد از تمام شدن صحبتهای حاج یوسف، ماه سلطان خانم خودش به حرف آمد و گفت: «دخترم من شرمندم. پیش خدا و تو روسیاه شدم. جلو همه آبروتو بردم. حلالم کن».
اینبار صدای آقا شاپور بود، که نگاهها را به سمت خودش معطوف کرد و گفت: «سیدعلی من خیلی پشیمونم، وقتی حاج یوسف ماجرا رو تعریف کرد با اینکه ازت خوشم نمیاومد، ولی عذاب وجدان شبا نمیذاش راحت بخوابم. هر شب کابوس میدیدم. تورو به همون خدایی که قبولش داری منو حلال کن. تا از اون کابوسها خلاص شم»
سیدعلی با تمام دردهای که روی قلبش سنگینی میکرد و آن تهمت باعث شده بود استخدامی سپاه ردش کنند، با صدای پر از دردش گفت: «حلالی آقا شاپور. ولی دیگه تا خودت با چشات ندیدی و با گوشات نشنیدی کسی رو قضاوت نکن، و مورد اتهام قرارش نده».
اینبار چشمانش از خوشحالی میل باریدن داشتند. او هم رو به ماه سلطان کرد و گفت: «خدا به اون بزرگی و عظمتش میبخشه، من که بنده اونم چرا نبخشم. شمام جای مادر منین. انشاءالله خدا ببخشتون»
حاج یوسف رو کرد به سیدعلی و گفت: «پسرم حالا که کدورتا برطرف شده فردا دَرِ کارگاه رو باز کنین».
سیدعلی در جوابش گفت: «چشم انشاءالله».
#پایان
«13»
#جشنواره_راز
به پایان آمد این دفتر و بقیه حکایت و از این کلیشه بازیها.
از همگی قبول باشه.
ان شاءالله این تلاشها و قلیل توسلات مورد قبول اسماء الله قرار بگیره، که هذه بضاعتنا.
کوتاهی، کم کاری، قصور، و هر نارضایتی از روند یا برگزارکنندگان داشتید، به خوبی خودتون و به عظمت صاحب کار حلال بفرمایید.
نتایج رو هم اعلام میکنیم 🙄
تنقل بیارید،
باید در حلق پرسشنامه مقدار معتنابهی چرک کف دست بریزیم که نتایج رو نشون بده.
یا علی مددنا
جشنواره {راز}
📍ثبت رای داستان نوزدهم و بیستم https://survey.porsline.ir/s/uzdRq78R
این بازی با اسامی داستانها در رأیگیری خیلی خلاقانهس. خوبه. خیلی خب. کافیه.