eitaa logo
جشنواره {راز}
94 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح با صدای مش رضا، که با عصای خود محکم به دَرِ خانه‌‌ی آقا کریم می‌کوبید، بیدار شد. نگاه به سیدعلی کرد و گفت: «سیدعلی، ای صدای مش رضاس، حتمن بابامم همراشه» _ آره صدای مش رضاس. آقا کریم به سمت دَرِ خانه رفت. آن را باز کرد. چهره‌ی برافروخته و نگران مش رضا رعشه‌ای به جانش انداخت. صورتش مثل گچ سفید شد و دستانش از ترس یخ زده بودند. آقا کریم گفت: «سلام مش رضا خوبین؟بفرمایین داخل» مش رضا من من کنان گفت: «حاج حیدر...» زینب سراسیمه به سمت مش رضا رفت، و گفت: « بابام چی شده؟ کجاس؟» مش رضا با بغض و صدای گرفته گفت: «دخترم حاج حیدر عمرشو داد به شما، خدا صبرت بده». به هوش که آمد، سیدعلی پهلوی راستش نشسته بود. تکه پارچه‌ی سفید رنگی را مدام با آب خیس می‌کرد و روی پیشانی‌اش می‌گذاشت. با صدایی که گویی از درون چاه بیرون می‌آمد، دست سیدعلی را گرفت و گفت: « توروخدا منو ببر پیش بابام. می‌خوام ببینم‌ش». سیدعلی در حالی که قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش روی گونه‌اش سرازیر می‌شد، دستش را فشرد و گفت: «زینب عمو حیدر وقتی از کربلا برگشت و متوجه اتفاقاتی که افتاده بود، شد. طاقت حرفای این جماعت از خدا بی خبرو نداشت. سکته کرد. تا رسوندن‌ش درمونگاه، خیلی دیر شده بود». انگار زمین و زمان روی سرش آوار شده بودند. از جایش نیم‌خیز شد. با دو دستش محکم به سر و صورتش می‌زد. دیگر طاقت این همه مصیبت را نداشت. ناله می‌کرد. فریاد می‌زد. قلبش درد می‌کرد. تیر می‌کشید. او دوباره شکسته بود. یک‌بار برای مادرش، شکست و حالا برای پدرش. مش رضا،حاج یوسف،سیدعلی و آقا کریم لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قبرستان حرکت کردند. به قبرستان که رسیدند تابوت را روی زمین و رو به قبله گذاشتند، تا نماز میت بخوانند. بعد از خواندن نماز میت خواستند جسد را از تابوت در بیاورند تا آن را در آغوش خاک بگذارند. که زینب سمت سیدعلی دوید و گفت: «توروخدا بذا بابامو برا آخرین بار بغلش کنم، بوسش کنم. بابام بوی کربلا می‌ده. و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت». حاج یوسف و مش رضا به سیدعلی با دست علامت دادند که اجازه دهد. بالای کفن را باز کرد. محو تماشای صورتش شد. خم شد تا آخرین بار صورت پدرش را ببوسد، که قطره اشکی روی صورت پدرش چکید. چنان آرام خوابیده بود، گویی منتظر بود تا آن را سرجایش بخواباند. حاج حیدر را کنار قبر آسیه خانم به خاک سپردند. «12»
چند ماه از فوت حاج حیدر می‌گذشت. کارگاه هم دیگر تعطیل شده بود. زینب و سیدعلی سرگرم صحبت بودند و اسم برای مهمان تو راهی‌شان انتخاب می‌کردند. سیدعلی می‌گفت: «زینب اگه پسر باشه،اسمشو من میذارم». _سیدعلی اگه دخترم بود من اسمشو میذارم. ناگهان دَرِ خانه‌شان زده شد. سیدعلی رفت در را باز کرد. با یاالله گفتن حاج یوسف و مش رضا سریع چادرش را سر کرد. حاج یوسف،مش رضا، همراه با ماه سلطان و آقا شاپور داخل آمدند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشم‌ غره‌ای بهشان رفت. اخمی روی صورتش نشست و گفت: «این دیگه چه جورشه! نوش دارو بعد مرگ سهراب!» حاج یوسف با دستان لرزانش شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم بذار توضیح بدم. روزی که پسرمو برا دکتری‌ش به شهر می‌بردم، پسر ماه سلطان خانوم هم یه قالی دستش بود که می‌خواس ببره شهر بفروشه. ماه سلطان خانوم هم به ای خیال که پسرش قالی رو اورده تحویل داده و پول رو بهش ندادی اون تهمتو بهت زد. وقتی من ماجرا رو براش گفتم شرمنده شد و گفت: منو ببر خونه سیدعلی تا ازشون حلالیت بگیرم». این‌بار رو کرد به سیدعلی و گفت: «آقا شاپورم وقتی بهش گفتم: حکیمه خانوم دختر آقا رجب خدا بیامرز برا ترم دانشگاش به پول نیاز داش و ازت کمک خواس و تو برا کمک بهش، اون پول رو از من گرفتی بهش دادی، از کاری که کرده پشیمونه. به‌خاطر حال روحی زینب خانوم به آقا شاپور و ماه سلطان خانم گفتم: الان زینب خانوم تو شرایطی نیستن که ببرمتون خونه‌شون برا حلالیت. بذارین چند وقت بگذره. دیگه امروز خبرشون کردم و خدمتتون رسیدیم». بعد از تمام شدن صحبت‌های حاج یوسف، ماه سلطان خانم خودش به حرف آمد و گفت: «دخترم من شرمندم. پیش خدا و تو روسیاه شدم. جلو همه آبروتو بردم. حلالم کن». این‌بار صدای آقا شاپور بود، که نگاه‌ها را به سمت خودش معطوف کرد و گفت: «سیدعلی من خیلی پشیمونم، وقتی حاج یوسف ماجرا رو تعریف کرد با این‌که ازت خوشم نمی‌اومد، ولی عذاب وجدان شبا نمیذاش راحت بخوابم. هر شب کابوس می‌دیدم. تورو به همون خدایی که قبولش داری منو حلال کن. تا از اون کابوس‌ها خلاص شم» سیدعلی با تمام دردهای که روی قلبش سنگینی می‌کرد و آن تهمت باعث شده بود استخدامی سپاه ردش کنند، با صدای پر از دردش گفت: «حلالی آقا شاپور. ولی دیگه تا خودت با چشات ندیدی و با گوشات نشنیدی کسی رو قضاوت نکن، و مورد اتهام قرارش نده». این‌بار چشمانش از خوشحالی میل باریدن داشتند. او هم رو به ماه سلطان کرد و گفت: «خدا به اون بزرگی و عظمتش می‌بخشه، من که بنده اونم چرا نبخشم. شمام جای مادر منین. ان‌شاءالله خدا ببخشتون» حاج یوسف رو کرد به سیدعلی و گفت: «پسرم حالا که کدورتا برطرف شده فردا دَرِ کارگاه رو باز کنین». سیدعلی در جوابش گفت: «چشم ان‌شاءالله». «13»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به پایان آمد این دفتر و بقیه حکایت و از این کلیشه بازی‌ها. از همگی قبول باشه. ان شاءالله این تلاش‌ها و قلیل توسلات مورد قبول اسماء الله قرار بگیره، که هذه بضاعتنا. کوتاهی، کم کاری، قصور، و هر نارضایتی از روند یا برگزارکنندگان داشتید، به خوبی خودتون و به عظمت صاحب کار حلال بفرمایید. نتایج رو هم اعلام می‌کنیم 🙄 تنقل بیارید، باید در حلق پرسشنامه مقدار معتنابهی چرک کف دست بریزیم که نتایج رو نشون بده. یا علی مددنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍ثبت رای داستان بیستم و یکم https://survey.porsline.ir/s/UmmnmkIA
جشنواره {راز}
📍ثبت رای داستان نوزدهم و بیستم https://survey.porsline.ir/s/uzdRq78R
این بازی با اسامی داستانها در رأی‌گیری خیلی خلاقانه‌س. خوبه. خیلی خب. کافیه.
‌💯 لطفا تمام کسانی که رای دادن یه صلوات پیوی من بفرستن، آمار و آیدی‌ها رو تطبیق بدیم. @ta_ahad ‌💯
‌ لینک‌های نظرسنجی تا پایان امشب بسته میشه💯 کسی جا نمونه از ثبت رای⛔️ تمامی لینک‌ها در پیام سنجاق شده. ‌