eitaa logo
جوان انقلابی
84 دنبال‌کننده
432 عکس
273 ویدیو
5 فایل
چیست دشمن تا نگاه دوست فرمان می دهد وای از آن وقتی که مولا اذن میدان می دهد نظرات: @JAHAD79
مشاهده در ایتا
دانلود
این همان تیری بود که مطرود بعدها می گفت، شیخ تیر را نه به گوزن که به قلب زندگی خود زده بود. مطرود که نفس در سینه اش حبس شده بود، وقتی مطمئن شد که تیر به هدف خورده، با شادمانی از جا پرید. مش آب را زمین گذاشت و با حلقه طناب به طرف شکار دوید و فریاد زد: "افتاد ...افتاد...شیخ جابر شیر مادر حلالت، چه ضربه شستی داری!" شیخ آرام بلند شد و با غرور به تفنگ تکیه کرد و لبخند زد. ناگهان درد در سینه اش پیچید. به روی خود نیاورد، اما درد شدت یافت و شیخ ناچار نشست و به نخلی تکیه داد. مطرود با طناب مشغول بستن دست و پای گوزن شد. " نگاهش کن، انگار صدسال است مرده!بدبخت، پی گله می رفتی بهتر بود یا توی سفره این کنیزک عثمانی بد ترکیب؟!" گوزن را روی دوش گرفت و به راه افتاد. "کاش گرگ سیاه پاره ات می کرد و حسرت قلوه گاهت را به دل این سوگلی عفریت می گذاشت. چه شانسی هم دارد این سوگولی عثمانی، اگر نورا خانم دو پسر برای شیخ نزاییده بود، ترکان خاتون مجال ماندن توی کاخ فیلیه را هم به اش نمی داد، چه برسد به این که با شیخ به شکار بیاید." به شیخ که نزدیک شد، گفت: " شیخ جابر فشنگ درست راه نفسش را بسته، این گوزن بیچاره را مادرش فقط برای ترکان خاتون زاییده، نوش جانش!" به نزدیک شیخ رسید و دید که نفس شیخ بالا نمی آید و عرق تمام صورتش را گرفته. ترسید. " چی شده شیخ؟! خدایا به داد برس! چی شده؟" گوزن را بر زمین گذاشت و نزدیک تر شد. گفت: "چشمم کور شود اگر شور باشد!" بعد زیر بغل شیخ جابر را گرفت و او را بلند کرد. شیخ نالید: " آخ، مُردم! " " دشمنتان بمیرد شیخ، کاش لال می شدم . از نحسی این شکار است؛ ببین چشم هایش چه جوری وق زده!" شیخ جابر را رها کرد و گفت: "بگذار چشم هاش را در بیاورم نحسیش برود." به سراغ گوزن رفت. دوباره درد در سینه شیخ جابر پیچید و به نخل تکیه دادو نالید: " آن را ول کن، مرا بگیر سگ سوخته!" مطرود دستپاچه به طرف شیخ برگشت و زیر بغل او را گرفت و آرام به راه افتاد. چند قدم جلوتر سر برگرداند و به گوزن نگاه کرد. گفت: "ببین چه جور نگاه می کند، نه !" شیخ جابر فقط توانست بگوید: " آخ ترکان خاتون! " مطرود بیشتر از این که نگران حال شیخ المشایخ خوزستان باشد، از سرزنش ترکان خاتون می ترسید که الان در کنار نورا خانم زیر سایه نخلی روی تخت لم داده بود و قلیان می کشید و دو خادمی را تماشا می کرد که در حاشیه نهر آتش روشن کرده بورند و ماهی کباب می کردند. ادامه دارد... @javane_enghelaby
⃣1⃣ ویلسون گفت: "من هر کاری از دستم ساخته باشد، برای بانوی محمره انجام می دهم " ترکان خاتون بی آن که لبخند بزند، گفت: "من هم همه جور مساعی برای حسن رابطه با دولت فخیمه بریتانیا به عمل می آورم." ویلسون گفت: "من حتی زنان دربار شاه صاحبقران را به کیاست و زکاوت شما ندیدم." حالا ترکان خاتون متکبرانه لبخند زد و به پشت سر ويلسون نگاهی انداخت و گفت: "وریده! بیا دخترم، بیا با مستر ویلسون آشنا بشو" ویلسون با ادب و احترام بلند شد و با لبخند برگشت و ناگهان با پلنگ بزرگی روبرو شد. از ترس در جا میخکوب شد. بعد از آن هیچ رفت تلاش نکرد با ترکان خاتون تنها شود. تمامی شیوخ قبایل و عشایر خوزستان در تالار بزرگ کاخ فيليه سیاهپوش گرد هم نشسته بودند. دورتا دور تالار نیز با پارچه سیاه پوشیده شده بود. شمشیر و خلعت شیخ جابر را روی تخت مخصوص او که با پارچه سیاه تزئین شده بود، گذاشته بودند. در گوشه ای از تالار زنان فيليه و ترکان خاتون نشسته بودند و پرده بزرگی آنها را از مردان جدا می کرد. در میان شیوخ تنها بدران جوان ترین بود که او نیز نه شيخ قبيله، که به نیابت از شیخ عاصف به مراسم ختم شيخ جابر امده بود. زائرعلی به همراه صالح از شوش آمده بود و آهسته با هم حرف می زدند و مال با اشاره سر، بدران را به زائرعلی نشان می داد. ثامر که در کنار بدران نشسته بود، در گوش او گفت: "می بینی؟ زائر على و صالح دارند درباره تو صحبت می کنند." بدران تنها سری تکان داد و خشم آگین به زائر على نگاه انداخت. صدای یزله و سینه زنی زنان در تالار پیچیده بود. شیخ محمد و مزعل و خزعل در بالای تالار نشسته بودند. شیخ مبارد که از شادگان آمده بود و در کنار بدران نشسته بود، آهسته سر در گوش او برد. چشم های شیخ مبارد یک لحظه ثابت نمی ماند. گفت: "جوان، من شیخ عاصف را توی مجلس نمی بینم، تو می بینی؟" بدران گفت: "نه، نمی بینم." شیخ مبارد گفت: "یقین کدورتی فی مابین شیخ عاصف با شیخ مرحوم بروز کرده." بدران بی اعتنا به او نگاهی انداخت و گفت: "کدورتی نیست، شیخ عاصف به واسطه کهولت سن، قوه حرکت ندارد، مرا به نیابت به مجلس فرستاده." چشمهای شیخ مبارد گشاد شد. بدران را برانداز کرد و گفت: "تو بدران پسر شیخ برکات نیستی؟" بدران گفت: ""هستم." شیخ مبارد گفت: "مرحبا، بارك الله ! چه هیاکلی، چه بازوانی از آن پدر این ان پدر این پسر برازنده است." ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب دوم بدران نشانه گرفت و شلیک کرد. تیر به مرغابی خورد و افتاد. جمعیت کل کشیدند، شیخ عاصف جلو آمد و گرده بدران را بوسید. گفت: "این شیر مردان حویزه و دشت میشان هستند که دشمنان خودشان را به احترام وامی دارند، توی امتحان آخر، یکی از این دو نفر صاحب آن تفنگ ماوزر می شود." بعد رو به جمعیت گفت: "از بین شما کی حاضر است جلو تفنگ ثامر بایستد؟" یکباره سکوت همه را فرا گرفت. هیچ کس حاضر نشد. شیخ عاصف گفت: "از شما هیچ کس به هدف گیری ثامر اطمینان ندارد؟" نوجوانی جلو آمد و ایستاد. شیخ عاصف گفت: ".. مثل این که فقط برادرت به تو اطمینان دارد، ثامر " جمعیت خندیدند. نوجوان در فاصله يكصد متری ایستاد. یکی از افراد سیب سرخی روی سر او گذاشت. سکوت حاکم شد. شیخ عاصف به جای خود بازگشت. ثامر تفنگ خود را آماده کرد و نشانه گرفت. چند لحظه گذشت. عرق روی پیشانی نوجوان نشست. ثامر با دیدن چشمان نگران برادر دستش لرزید. تردید کرد و سرانجام بدون شلیک تفنگ را پایین آورد. سیب از روی سر نوجوان افتاد. نوجوان سست و ترسیده روی زمین نشست. مادر ثامر به طرف فرزند کوچک خود رفت و او را نوازش کرد و عرق پیشانی اش را پاک کرد. زمزمه در جمعیت بلند شد. شیخ عاصف برخاست و به طرف ثامر رفت. ثامر تفنگ خود را بر زمین گذاشت و به سمت جمعیت رفت و گوشه ای روی زمین نشست. بدران به او نگاه کرد. شیخ عاصف گفت: "هیچ مرد و زنی از حویزه، ثامر را به خاطر این کار ملامت نمی کند" چرا که تا به حال هیچ مردی از طایفه ما به روی برادر خود تفنگ نگرفته. بعد رو به بدران کرد و گفت: "حالا وقت امتحان توست بدران! چه کسی حاضر است جلو تفنگ بدران بایستد؟" هیچ کس بلند نشد. بدران به جمعیت نگاه کرد. ثامر نیز در جای خود نشسته بود و به جماعت نگاه می کرد. نگاه بدران به طرف ثامر چرخيد. گفت: "کاش بدران هم مثل تو برادری داشت، ثامر!" ثامر بلند شد و به طرف بدران رفت. روبروی او ایستاد و خیره در چشم های بدران نگاه کرد. گفت: "ثامر را همیشه برادر خودت بدان، بدران!" زمزمه از میان جمعیت بلند شد. مادر ثامر نگران به او نگاه کرد. ثامر در فاصله یکصد متری ایستاد. یکی از افراد سیب سرخی را روی سر تامر گذاشت و به جای خود بازگشت. بدران به شیخ عاصف نگاه کرد و شیخ عاصف با اشاره به او اجازه داد. بدران تفنگ خود را آماده کرد و نشانه گرفت. ثامر چشم در چشم بدران محکم ایستاده بود. سو حکمفرما شد. همه نگاه ها به ثامر و بدران بود و همه در انتظار نتيجه مسابقه، نفس در سینه خود حبس کرده بودند. ناگهان از جای دیگری تیری شلیک شد و سیب روی سر ثامر متلاشی شد. بدران جا خورد. جماعت یکجا به طرف صدای تیر سر برگرداندند. سواری سفید پوش رادیدند که تفنگ خود را پایین آورد. سوار که صورت خود را پوشانده بود، آرام به شیخ عاصف نزدیک شد. بدران به طرف او رفت. ثامر تفنگ خود را برداشت و به طرف سوار ناشناس نشانه رفت. بدران با اشاره دست مانع شد. ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب سوم گفت: "ترس چشم های تو مادر زادیست مطرود." زبیده داخل چادر شد. مطرود نیز به دنبال او رفت. همیشه ظروف و فلزات مختلف با ریسه های مهره و کتیبه ها و مجسمه های بزرگ و کوچک چوبی در داخل چادر زبیده چشم مطرود را خیره می کرد. مطرود به دنبال آب گشت. گفت: "اول آب بیاور که آدم تشنه، خون برادرش را هم می خورد، چه برسد به زبیده که خونش حلال است." زبیده مشک آب را به دست مطرود داد، مطرود آن را سر کشید. زبیده در حالی که وسایل رمالی خود را آماده می کرد، گفت: "توی این دنیا، هرکس به قدر صبر و تحملش نصیب و قسمت دارد. مباشر شيخ الشيوخ بیشتر از این ها باید تحمل داشته باشد." مطرود که سیراب شد، مشک را زمین گذاشت، زبیده دو گوی درشت فلزی در دست گرفت. یکی را به دست مطرود داد و گفت: "بنشین! خوب توی مشتت فشار بده!" بعد در چشم های مطرود خیره شد. مطرود گوی را زمین گذاشت سکه ای از جیب بیرون آورد و به زبیده داد و گفت: "امورات من بدون رمالی هم می گذرد، بگیر! برای کسی اسطرلاب بیانداز که ترس جان و مال دارد، یا سر سلطانی و سروری." و بیرون رفت. زبیده نگاهی به سکه انداخت و آن را در جیب گذاشت. ویلسون همان روز به تلگرافخانه محمره رفت. تلگرافخانه در بازار شهر بود و تابلو بالای سر در آن به انگلیسی نوشته بود تلگرافخانه محمره. . مامور تلگرافخانه در حال چرت زدن بود. ویلسون نگاهی به اطراف انداخت و مامور را از خواب بیدار کرد: " هی پیر مرد! بلند شو تلگراف دارم ." تلگر افچی از جا پرید و ترسیده سلام کرد: "سلام مستر، بفرمایید!" ویلسون گفت: "اگر خودت این تلگراف را درست کرده بودی، هیج وقت پاش چرت نمی زدی." تلگرافچی گفت: " بله البته، خدا شما را از ما نگیرد مستر، به کجا تلگراف می زنید؟" "تهران، دربار شاه صاحقران!" تلگر افچی ترسیده گفت: "بله سرور، بفرمایید!" ویلسون متن تلگراف را خواند: "حضور اقدس سلطان صاحبقران، شاه قوی شوکت، ناصر الدین شاه قاجار! چنان که مسموع افتاده شیخ الشيوخ، شيخ جابر، مدتی است که دار فانی را وداع گفته و حالیه عربستان بدون صاحب قادر و دانا امورات می گذراند. طبق سنت طایفه ای، باید شیخ محمد فرزند ارشد شیخ جابرخلعت شیخ الشیوخی را بر تن کند. اما عشيره محيسن محتمع شده، به واسطه ملاحظات قومی و طایفه ای و لیاقت و كیاست، پسر دوم شیخ مرحوم، یعنی شيخ مزعل را خلعت پوشانده اند. البته همان طور که استحضار دارید، بنا بر سیاست عدم مداخله دولت علیه بریتانیای کبیر در تصمیمات حکومتی و ولایتی ایران، به رأی و نظر عشایر عربستان احترام گذاشته و شیخ مزعل را شیخ الشیوخ عربستان می داند. خاصه این که شیخ محمدچندان سر سازگاری با ترقیات دولت دوست، بریتانیای کبیر ندارد.. ادامه دارد‌... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب سوم ترکان خاتون به سرعت خود را به تالار کاخ رساند. صدای خزعل را می شنید که مزعل را صدا می کرد. وارد تالار شد. خزعل با دیدن ترکان خاتون به طرف او رفت. پرسید: "مادرم کجاست؟" ترکان خاتون گفت: "با مزعل به شکار رفته." خزعل گفت: "شما هم خبر دارید؟" "نه!" "پس به مزعل بگو جنازه مرا روی اسب بگذارد و به شاه تحویل دهد." خزعل چنان مطمئن و قاطع این را گفت که ترکان خاتون فکر کرد حتما باید چاره ای برای خزعل بیاندیشد، وگرنه حوادث تلخی اتفاق خواهد افتاد. خزعل به تندی خارج شد. مطرود آرام به ترکان خاتون نزدیک شد و گفت: "بانو نباید اجازه بدهید تخم کینه میان دو برادر رشد کند." ترکان خاتون با غیظ رو به مطرود کرد: "تخم کینه را تو کاشتی حرام لقمه، اگر به من بود که..." مطرود گفت: "هرکاری می کردید، شاه پی گیر حکم می شد...حالا هم دیر نشده، باید راه حل مشکل را پیدا کنیم، همان طور که مشکل شیخ محمد را حل کردید!" ترکان خاتون لختی سکوت کرد. بعد گفت: "مستر ویلسون؟" "بله بانو! مستر ویلسون منتظر است به مناسبت حکمرانی شیخ مزعل، برای ضیافت شام دعوتش کنید." ترکان خاتون گفت: "همین امشب ضیافت به پا می کنیم. از مزعل هم می خواهیم، حکم شاه را تا بعد از ضیافت به تعویق بیاندازد." دو مستخدم دیس غذا را آوردند و وارد اتاق غذا خوری شدند. ویلسون، ترکان خاتون، مزعل و خزعل و مطرود دور میز مشغول خوردن شام بودند. مستخدمان دیس های پلو با قلیه ماهی و آش ابودردا را روی میر گذاشتند. ویلسون گفت: "اوم...خیلی خوشمزه است، من باید یک روز آشپز شما را قرض بگیرم." و خندید. ترکان خاتون هم خندید و گفت: "شنیده بودم که رجال بریتانیای کبیر، گاماس گاماس جلو می آیند و تا مطبخ کاخ هم نفوذ می کنند." ویلسون گفت: "این از مهمان نوازی شماست که برای رجال بریتاتیا تا مطبخ هم راه باز می کنید." همه خندیدند، به جز خزعل که گفت: "در مقابل این مهمان نوازی، متاسفانه قدر دانی نمی بینم." ویلسون این بار نخندید. گفت: "شما یک ضرب المثل دارید که می گوید،تا بچه گریه نکند، مادر به اش شیر نمی دهد." ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب چهارم "طوایف غلط می کنند مخالفت کنند! حتی پدرت هم از پادشاه حکم مستقیم نداشت. مخالفت با تو مخالفت با شاه است، گذشت آن دوره ای که طوایف حویزه یال و کوپالی داشتند. الان، هم شاه پشت توست، هم دولت فخیمه بریتانیا. شیخ الشیوخ اگر جسارت نداشته باشد، به کار حکمرانی نمی آید، که هیچ، حتی در داخل فیلیه هم اختیار ندارد." خشم مزعل فروکش کرد. پیدا بود کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود. گفت: "اول باید شیخ عاصف گوشمالی شود تا شیوخ بلاد دور افتاده هم جرات نکنند مقابل شیخ مزعل بایستند." ترکان خاتون گفت: "معقول این است که دست به کار جمع آوری مالیات بشوی. اول مطرود را برای جمع کردن مالیات محمره بفرست!" "مطرود !؟...چرا مطرود؟" "این ثامری سرگردان، نبض ویلسون را توی دستش دارد، میتوانی از او استفاده کنی، ولی هیچ وقت به اش اعتماد نکن." مزعل تازه به یاد آورد که مطرود به همراه خزعل به شکار رفته است. همراهی آن ها با یکدیگر می توانست مقدمه توطئه های آینده علیه او باشد. گفت: "نبض ویلسون!؟...مطرود کجاست؟" مطرود و خزعل که از شکار برگشتند، یکی از مردان جلو دوید و افسار اسب خزعل را گرفت و گفت: "شیخ الشیوخ بی شماست. خیلی هم عصبانی است." مطرود به تندی پایین پرید. افسار اسب را به مرد داد و به داخل تالار دوید. مزعل روی مخده بالای تخت تکیه داده بود و قلیان می کشید. مطرود سلام کرد، اما مزعل پاسخ نداد و خیره به او نگاه کرد. مطرود جلوتر رفت. "بنشین!" مطرود آرام و ترسیده نشست. "خطایی کردم شیخ مزعل؟" "اگر خطایی نکردی چرا می ترسی؟" مطرود گفت: " این ترس از هیبت نگاه شماست." همین کافی بود که مزعل کمی آرام شود. گفت: "تو سال ها مباشر مورد وثوق پدرم بودی." "فقط نوکر وفاداری بودم و خواهان خیر و صلاح شیخ الشیوخ." "پس بگو ببینم با پیشنهاد مستر ویلسون خیر و صلاح ما در چیست؟" مطرود باید فکر می کرد تا پاسخی بدهد که مزعل دوست داشت بشنود. اما مجالی برای فکر کردن نداشت. فقط باید با احتیاط نظر می داد. گفت: "شما خوب واقفید که اگر جهاز انگلیسی به ناصری برسد، باعث آبادانی و رونق این بلاد می شود، فقط یک مانع هست که ممکن است شیوخ طوایف توهم کنند که شما دست انگلیسی ها را توی خوزستان باز گذاشته اید در حالی که شیخ جابر چنین کاری نکرد." مزعل گفت: "پس تو موافقی، درسا مثل ترکان خاتون." "ایشات هم خیر و صلاح شیخ الشیوخ را می خواهند. ادامه دارد.... @javane_enghelaby
شب پنجم ترکان گفت: "انشاء الله" مادر هم گفت: "انشاء الله " زبیده با یقینی که می خواست خودش هم باور کند، سر تکان داد: "درست در می آید، درست در می آید. هیچ شیخی را ندیدم به زبیده اعتماد کند و نا امید شود." مزعل كيسه دیگری از زر به زبیده داد. زبیده عقب عقب به سوی در تالار رفت. مزعل گفت: "اما اگر دروغ گفته باشی، قیر مذاب توی خلقت میریزم. گوشتت خوراک لاشخورهای بیابان می شود." زبیده تعظیمی کرد و جلو در رو برگرداند و بیرون رفت. زیر لب چیزی گفت که فقط مطرود شنید "چرخ دنیا هر روز هزار گردش دارد." مطرود زیر چشمی به ترکان خاتون و مزعل و نوراخانم نگاه کرد و مطمئن شد که آنها نشنیدند. موقع بیرون رفتن از فيليه هم همه طرف جسم می انداخت تا خزعل را ببیند، اما ندید. حتی از یکی دو نفر ازهم سراغش را گرفت که گفتند رفته دشت میشان برای جمع کردن مالیات. خزعل کسی نبود که به جمع کردن مالیات برود، اما وقتی نوبت به حویزه و دشت میشان می رسید، شال و کلاه می کرد و شمشیر نقره کارش را می بست و چند نفر را همراه خودش می کرد و یک نفس تا حویزه می تاخت. بعد از مرگ شیخ الشيوخ، این دومین بار بود که با شیخ عاصف روبرو می شد. عاصف هم در مهمان نوازی برایش سنگ تمام گذاشته بود. بره بریان و شراب خرما خستگی راه را از تن خزعل به در کرده بود و بعدش که سفره را جمع کرده بودند و خزعل رفته بود خزعل برگشته بود و کنار شیخ عاصف و روبروی بدران نشسته بود، هنوز پک اول را به قلیان بعد از غذا نزده بود، گفته بود که مالیات حقه سی و پنج هزار تومان می شود. بدران دیگر تاب نیاورد. بر افروخت. اما با نگاهی که عاصف به او انداخت ناچار شد دندان به هم بساید و آرام شود. فقط گفت: "سی و پنج هزار تومان ؟! مالیات همه خوزستان چهل هزار تومان است، چرا باید شیخ عاصف سی و پنج هزار تومان بدهد؟" خزعل به بدران نگاه نکرد. به شیخ عاصف جواب داد: "چهل هزار تومان بدون کسری متعلق به حکومت مرکزی است، اما جمع کردن مالیات مخارج دارد، رساندن آن به تهران مخارج دارد، حفظ امنیت بلاد مخارج دارد." بدران گفت: "مخارج تفنگداران فیلیه و قشون انگلیس را مردم حویزه و دشت میشان و شادگان و شوش باید بدهند؟" خزعل حالا رو به بدران برگشت. دستی به ریش تنک چانه نداشته اش کشید.گفت: "من فقط به واسطه توافق میان شیخ عاصف و شیخ مزعل به این جا آمده ام." بعد رو به شیخ عاصف حرف را تمام کرد. "مخالفت حالیه، رد توافق با شيخ الشيوخ است." بلند شد و قصد خروج داشت. شیخ عاصف مانع شد. گفت:... ادامه دارد... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب پنجم خزعل گفت: «دستخطی که شیخ مزعل را از این امر باز دارد،یک حکم شرعی!» آیت الله جزایری گفت: «نیازی به دستخط نیست،حکم شرعی نکاح هم توی رساله قید شده،ایشان برای اطمینان می توانند به رساله مراجعه کنند.» خزعل سعی در متقاعد کردن آیت الله داشت.گفت: «دستخط شما پیش از آن که تکلیف شیخ خزعل را روشن کند،تکلیف مردم را با شیخ مزعل روشن می کند.» آیت الله کمی تأمل کرد.گفت: «حرفی نیست.اما باید مکتوب سوال بفرمایید تا بنده هم دستخط بدهم.» خزعل ترجیح داد همان جا کار را تمام کند.از آیت الله کاغذ و قلمی گرفت و سوال را نوشت. اما جواب آیت الله چیزی نبود که او می خواست. «درست سوال کردن نیمی از خرد است.تو برای رسیدن به جواب مطلوب باید سؤالت مطلوب باشد.» این حرف گرچه برای خزعل گران تمام شد، اما بعدها بارها برای مغلوب کردن دیگران از آن استفاده می کرد.آن روز ناچار شد سؤالش را هم به کمک آیت الله بنویسد. بالاخره پاسخ مطلوب را گرفت و خرسند بلند شد.شانه های آیت الله را بوسید و رفت. «وریده کنار پنجره اتاق ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد.یک باره چیزی به خاطرش رسید.با زحمت تخت بزرگ گوشه اتاق را به زیر پنجره کشید.از روی تخت بالا رفت و در پنجره را باز کرد.پایین را نگاه کرد.فاصله زیاد بود.به دنبال چیزی گشت تا به کمک آن از پنجره فرار کند.در همین هنگام در اتاق باز شد و مزعل وارد اتاق شد.وریده بلافاصله از تخت پایین پرید. مزعل خونسرد گفت : «قصد فرار داری؟» تو تنها امید من هستی .هیچ عاقلی اجازه نمی دهد تنها امیدش از دست برود ،تو در کنار من به هر چیزی که هر دختری از عرب و عجم آرزو دارد می رسی و من در کنار تو به یک چیز، پسری که یک عمر آرزویش را داشتم.» کینه را در عمق وریده دید .دوباره گفت: «انصاف بده! توی این معامله تو بیشتر منفعت می بری یا من؟» وریده در سکوت رو برگرداند.مزعل با خنده ای سرخوشانه از اتاق بیرون رفت.وقتی وارد تالار شد.همزمان خزعل و مطرود را دید که وارد تالار شدند.با دیدن خزعل خنده بر لبانش خشک شد. «تو الان که باید مشغول جمع آوری مالیات طوایف باشی،توی تالار کشیک مرا می کشی!» خزعل مکتوب آیت الله جزایری را از لیفه کمرش بیرون آورد و به مزعل داد و گفت: «حتما به خاطر داری که شیخ مرحوم در امور مهمه با آیت الله جزایری شور و مشورت می کرد.صلاح در این است که شما هم رویه پدر را ادامه بدهید.» خزعل نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد .وقتی به پایان رسید ،نگاهی مشکوک به خزعل و مطرود انداخت و با خشم نامه را به خزعل پس داد و گفت: «به ایشان بفرمایید مزعل به قدر کفایت احکام اسلام را می شناسد ... ادامه دارد... @javane_enghelaby