#برگ4⃣1⃣
#کتب_خوانی
#دشت_های_سوزان
ویلسون گفت:
"من هر کاری از دستم ساخته باشد، برای بانوی محمره انجام می دهم "
ترکان خاتون بی آن که لبخند بزند، گفت:
"من هم همه جور مساعی برای حسن رابطه با دولت فخیمه بریتانیا به عمل می آورم."
ویلسون گفت:
"من حتی زنان دربار شاه صاحبقران را به کیاست و زکاوت شما ندیدم."
حالا ترکان خاتون متکبرانه لبخند زد و به پشت سر ويلسون نگاهی انداخت و گفت:
"وریده! بیا دخترم، بیا با مستر ویلسون آشنا بشو"
ویلسون با ادب و احترام بلند شد و با لبخند برگشت و ناگهان با پلنگ بزرگی روبرو شد. از ترس در جا میخکوب شد.
بعد از آن هیچ رفت تلاش نکرد با ترکان خاتون تنها شود.
تمامی شیوخ قبایل و عشایر خوزستان در تالار بزرگ کاخ فيليه سیاهپوش گرد هم نشسته بودند. دورتا دور تالار نیز با پارچه سیاه پوشیده شده بود. شمشیر و خلعت شیخ جابر را روی تخت مخصوص او که با پارچه سیاه تزئین شده بود، گذاشته بودند. در گوشه ای از تالار زنان فيليه و ترکان خاتون نشسته بودند و پرده بزرگی آنها را از مردان جدا می کرد. در میان شیوخ تنها بدران جوان ترین بود که او نیز نه شيخ قبيله،
که به نیابت از شیخ عاصف به مراسم ختم شيخ جابر امده بود.
زائرعلی به همراه صالح از شوش آمده بود و آهسته با هم حرف می زدند و مال با اشاره سر، بدران را به زائرعلی نشان می داد. ثامر که در کنار بدران نشسته بود، در گوش او گفت:
"می بینی؟ زائر على و صالح دارند درباره تو صحبت می کنند." بدران تنها سری تکان داد و خشم آگین به زائر على نگاه انداخت. صدای یزله و سینه زنی زنان در تالار پیچیده بود. شیخ محمد و مزعل و خزعل در بالای تالار نشسته بودند. شیخ مبارد که از شادگان آمده بود و در کنار بدران نشسته بود، آهسته سر در گوش او برد. چشم های شیخ مبارد یک لحظه ثابت نمی ماند.
گفت:
"جوان، من شیخ عاصف را توی مجلس نمی بینم، تو می بینی؟"
بدران گفت:
"نه، نمی بینم."
شیخ مبارد گفت:
"یقین کدورتی فی مابین شیخ عاصف با شیخ مرحوم بروز کرده."
بدران بی اعتنا به او نگاهی انداخت و گفت:
"کدورتی نیست، شیخ عاصف به واسطه کهولت سن، قوه حرکت ندارد، مرا به نیابت به مجلس فرستاده."
چشمهای شیخ مبارد گشاد شد. بدران را برانداز کرد و گفت:
"تو بدران پسر شیخ برکات نیستی؟"
بدران گفت:
""هستم."
شیخ مبارد گفت:
"مرحبا، بارك الله ! چه هیاکلی، چه بازوانی از آن پدر این
ان پدر این پسر برازنده است."
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ5⃣
#کتب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب دوم
سوار سفیدپوش روبروی شیخ عاصف ایستاد. پوشش صورت خود را کنار زد. چشم ها گرد شد. بدران نیز حیرت زده نگاه کرد.
"وریده؟!"
مادر ثامر هیجان زده جلو آمد. گفت:
"دختر زائر على باید عقوبت شود، اگر فشنگ به ملاج پسرم می خورد، چی!"
وریده گفت:
"من باید عقوبت بشوم که عارض شدم، یا مردان شیخ عاصف که کارشان به دزدی گله کشیده؟ "
شیخ عاصف گفت:
" این بهتان برای من خیلی سنگین است دختر زائر على!"
ثامر گفت:
" وای به روز زائر على اگر از این کار دخترش با خبر باشد!"
در همین حال چند سوار از پشت سر وریده به آنها رسیدند.
وریده گفت:
"بین ما و شما، شیخ جابر شیخ الشيوخ باید حکم کند. تا آن موقع، مسعد پیش ما می ماند."
صالح برادر وریده جلوتر از بقیه رسید و به تندی از اسب پیاده شد و به سمت شیخ عاصف رفت و بی درنگ سلام کرد: "سلام به شیخ بزرگ حویزه!"
شانه های شیخ عاصف را بوسید و بعد رو به وریده گفت:
"وريده حيا کن از روی اسب با شیخ بزرگ همکلام شدی؟"
وریده گفت:
"از کی زائر على این قدر ذلیل شده که پسرش گرده دزد گله اش را می بوسد؟!"
بدران خشمگین جلو رفت. تفنگ خود را نزدیک صورت وریده نشانه گرفت. گفت:
"اگر فی الفور به طایفه ات برنگردی، نعشت را روی دست برادرت برای زائرعلی می فرستم."
صالح گفت:
"ما برای جنگ و جدال نیامده ایم."
بدران دست روی ماشه گذاشت. حداد برادر کوچکتر وریده نیز سر رسید. از اسب پیاده شد و با لال بازی به بدران التماس کرد و چیزهایی گفت که هیچ کس نفهمید. وریده چشم در چشم بدران دهانه اسب را چرخاند و برگشت.
ثامر جلو آمد و گفت:
"دزدیدن گله تان کار بنیلام بود، راشد را هم آنها زخمی کردند، اما زمین های حویزه نباید چراگاه گله های شوش باشد."
در همین حال مطرود خلف از سمت دیگر به تاخت به آنها نزدیک شد و صحنه را دید. بدران تفنگ خود را پایین آورد. از گرد لباس و اسب خسته اش پیدا بود، مدت زیادی است که می تازد. جلو آمد و گفت:
"چه خبر است، هنوز شیخ جابر نمرده که طوایف به جان هم افتاده اند، "
"سلام به شیخ عاصف!"
ثامر گفت:
"به دختر زائرعلی بگو که ناروا بهتان می زند."
صالح گفت:
"من که عذر خواستم، اشتباه شده بود"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby