eitaa logo
جوان انقلابی
89 دنبال‌کننده
432 عکس
273 ویدیو
5 فایل
چیست دشمن تا نگاه دوست فرمان می دهد وای از آن وقتی که مولا اذن میدان می دهد نظرات: @JAHAD79
مشاهده در ایتا
دانلود
در گوشه ای دیگر یکی از خادم ها با منقل و کتری و قوری روی آن ور می رفت. یکی از خدمه ماهی کباب شده ای را در ظرفی گذاشت و برای ترکان خاتون و نورا خانم برد. ترکان خاتون گفت: " پس این چای چی شد؟ " " الان مهیا می شود خانم!" و رفت سراغ منقل و زغال ها را جا به جا کرد. نورا خانم شروع به خوردن ماهی کرد. ترکان خاتون تکه ای از ماهی کند و بر دهان گذاشت و دوباره مشغول کشیدن قلیان شد. از پشت سر پلنگ بزرگی آرام از پشت نخلی بیرون آمد و به تخت ترکان خاتون نزدیک شد. خادم ها مشغول کار خود بودند. پلنگ نزدیک شد. ترکان خاتون تکه اب دیگر از ماهی کند و بر دهان گذاشت و نورا خانم شروع به کشیدن قلیان کرد. پلنگ به پای تخت رسید. ترکان خاتون به قلیان پک زد. پلنگ ب بالای تخت جهید و آرام کنار ترکان خاتون نشست و دم خود را جمع کرد. ترکان خاتون دستی بر سر پلنگ کشید و گفت: " کجا بودی دختر ؟!نگفتی دلم برایت شور می زند؟! های یک ماهی برای وُرَیده بیاورید! " کنار ترکان خاتون یا جای وریده بود، یا نورا خانم که با آمدن پلنگ، از جا بلند شد و به بهانه رسیدگی به آتش از ترکان خاتون دور شد. خادم ماهی دیگری در ظرف گذاشت و جلو آمد و ترکان خاتون آن را گرفت و جلوی پلنگ گذاشت. پلنگ مشغول خوردن ماهی شد. همین که ترکان خاتون سر بلند کرد، چشمش به شیخ جابر افتاد که روی دوش مطرود به آن طرف می آمد. سراسیمه بلند شد و به طرف شیخ جابر رفت. بعدها ترکان خاتون به مستر ویلسون گفته بود که وقتی از تخت پایین آمدم و از نزدیک شیخ را روی دوش مطرود دیدم، فهمیدم کار شیخ تمام است. نوراخانم هراسان جلو رفت: " چی شده شیخ؟!" ترکان خاتونوبه مطرود گفت: " چه بلایی سر شیخ آوردی لقمه حرام" شیخ جابر تاب بی تابی ترکان خاتون را نداشت.گفت: "چیزی نیست، هول نکنید، از گرما ست انگار!" خادمان کمک کردند و شیخ جابر را به طرف تخت بردند. مطرود گفت: " به شیخ گفتم نزن، یک کرور مرغابی آن جا بود، گفت ترکان خاتون گوزن زرد می خواهد، هرچی التماسش کردم که شگون ندارد، این وقت سال فصل کوچ گله است..." نورا خانم با حرص از شیخ فاصله گرفت و نگاه تندی به مطرود انداخت. مطرود هم رو به ترکان خاتون گفت: " اما ناز شستش بانو، با یک فشنگ همچنین راه نفسش را بست که انگار مرده از مادر زاییده شده!" مطرود گفت: " همین که رفتم شکار را بیاورم، دیدم شیخ رنگ به رو ندارد، عین مار به خودش می پیچید، گمانم از چشم های نحس آن گوزن زرد بود، خواستم چشم هاش را در بیاورم شیخ مجال نداد." ترکان خاتون ناچار شد با تشر مطرود را ساکت کند. " خفقان می گیری یا وریده را به جانت بیاندازم!" مطرود نگاه ترس آلودی به پلنگ انداخت که پای تخت شیخ جابر ایستاده بود و گویی نگران بود و با شنیدن نام وریده، سریع خود را به ترکان خاتون رساند. مطرود کمی عقب رفت و ترکان خاتون بالای سر شیخ جابر نشست و گفت.... ادامه دارد... @javane_enghelaby
⃣1⃣ بعد موذیانه سر در گوش بدران برد و گفت: "سلام مرا به شیخ عاصف برسان، از قول من بگو شیخ مبارد تمایل دارد دختری ازطایفه شما را به زنی بگیرد تا عهد اخوت فی مابین دو طایفه مستحکم شود." بدران بی درنگ پاسخ داد. بی آن که به شیخ مبارد نگاه کند: "طایفه شما فقط به درد زن دادن می خورد، نه زن گرفتن! آن هم از شیخ عاصف. شیخ مبارد جا خورد و خود را جمع و جور کرد و کمی از بدران فاصله گرفت و دلخور سر برگرداند. در همین هنگام در بزرگ تالار باز شد. مطرود وارد شد و پشت سر او چند نفر طبقهای حلوا و خرما و آب بر سر وارد تالار شدند. مطرود فریاد زد: "صلوات بفرستید." همگی صلوات فرستادند. یزله زنان خاموش شد. "مطرود هم چنان میدان داری می کردن بفرستید." تمر و حلوای شیخ الشیوخ را بخورید و به روحش همگی صلوات فرستادند. مردان طبق به سر در دو سوی مجلس میچرخیدند و حلوا و خرما تقسیم می کردند. هرکس مشتی حلوا بر می داشت، آن را با دست ورز می داد و در دهان می گذاشت. بعد هرکس مشتی خرما بر می داشت و آن را نیز ورز می داد و در دهان می گذاشت. پشت سر آنها یکی دور می چرخید و هسته های خرما را در ظرف بزرگی جمع می کرد. در همین حال شیخ محمد از جا بلند شد. لختی به جماعت نگاه کرد و وقتی توجه همه به او جلب شد گفت: "من و شیخ مزعل و شيخ خزعل، از شیوخ طوایف که مجتمع شدند و برای شیخ الشیوخ ماتم گرفتند، خیلی ممنونیم. مطمئن باشید که بنی کعب و عشيرة محيسن كما في السابق حافظ مال و ناموس و ثغور این بلاد است. یکباره زائر على از جا برخاست و گفت: "نوش چطور در امن باشد در حالی که بنی لام همین که خبر مریضی شيخ الشيوخ را شنید، گله های ما را غارت کرد." شیخ مبارد هم بلند شد و گفت: في الحال که شیخ الشيوخ محمد به جای شیخ جابر توی خوزستان حکم می کند، شیخ مبارد برای هر جنگی مهیاست. بدران بی آن که از جا بلند شود، گفت: "به شرطی که اختیار طایفه زائرعلی دست مردانش باشد که ناروا به طایفه شیخ عاصف بهتان نزنند." زائر على خواست پاسخ بدران را بدهد که صدای ترکان خاتون او پشت پرده بلند شد. رساتر از مردان، گفت: "مثل این که شیوخ طوایف حرمت ها را به باد نسیان داده اند، این جا مجلس ماتم شیخ الشيوخ است، نه محکمه و مجلس تحلیف و بیمه شیخ مبارد هم اگر به تازگی مردی توی طایفه اش پیدا شده که مهیای جنگ است، به تنهایی برود با بنی لام مقابله کند، بلکه حیثیتی کسب کند." سکوت حاکم شد. بعد ترکان خاتون شروع به یزله کرد. زنان دیگر به پردک از او شروع به یزله کردند. شيوخ قبایل به آرامی بلند شدند و در حال گفتگو با یکدیگر بیرون رفتند. ادامه دارد.... @javane_enghelaby
شب دوم سوار سفیدپوش روبروی شیخ عاصف ایستاد. پوشش صورت خود را کنار زد. چشم ها گرد شد. بدران نیز حیرت زده نگاه کرد. "وریده؟!" مادر ثامر هیجان زده جلو آمد. گفت: "دختر زائر على باید عقوبت شود، اگر فشنگ به ملاج پسرم می خورد، چی!" وریده گفت: "من باید عقوبت بشوم که عارض شدم، یا مردان شیخ عاصف که کارشان به دزدی گله کشیده؟ " شیخ عاصف گفت: " این بهتان برای من خیلی سنگین است دختر زائر على!" ثامر گفت: " وای به روز زائر على اگر از این کار دخترش با خبر باشد!" در همین حال چند سوار از پشت سر وریده به آنها رسیدند. وریده گفت: "بین ما و شما، شیخ جابر شیخ الشيوخ باید حکم کند. تا آن موقع، مسعد پیش ما می ماند." صالح برادر وریده جلوتر از بقیه رسید و به تندی از اسب پیاده شد و به سمت شیخ عاصف رفت و بی درنگ سلام کرد: "سلام به شیخ بزرگ حویزه!" شانه های شیخ عاصف را بوسید و بعد رو به وریده گفت: "وريده حيا کن از روی اسب با شیخ بزرگ همکلام شدی؟" وریده گفت: "از کی زائر على این قدر ذلیل شده که پسرش گرده دزد گله اش را می بوسد؟!" بدران خشمگین جلو رفت. تفنگ خود را نزدیک صورت وریده نشانه گرفت. گفت: "اگر فی الفور به طایفه ات برنگردی، نعشت را روی دست برادرت برای زائرعلی می فرستم." صالح گفت: "ما برای جنگ و جدال نیامده ایم." بدران دست روی ماشه گذاشت. حداد برادر کوچکتر وریده نیز سر رسید. از اسب پیاده شد و با لال بازی به بدران التماس کرد و چیزهایی گفت که هیچ کس نفهمید. وریده چشم در چشم بدران دهانه اسب را چرخاند و برگشت. ثامر جلو آمد و گفت: "دزدیدن گله تان کار بنیلام بود، راشد را هم آنها زخمی کردند، اما زمین های حویزه نباید چراگاه گله های شوش باشد." در همین حال مطرود خلف از سمت دیگر به تاخت به آنها نزدیک شد و صحنه را دید. بدران تفنگ خود را پایین آورد. از گرد لباس و اسب خسته اش پیدا بود، مدت زیادی است که می تازد. جلو آمد و گفت: "چه خبر است، هنوز شیخ جابر نمرده که طوایف به جان هم افتاده اند، " "سلام به شیخ عاصف!" ثامر گفت: "به دختر زائرعلی بگو که ناروا بهتان می زند." صالح گفت: "من که عذر خواستم، اشتباه شده بود" ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب سوم اما برای قبولاندن شیخ مزعل به طوایف مختلفه خوزستان، حکم مبارک مقام شاهانه لازم و بلکه واجب است و اگر سلطان صاحبقران اراده صدور حكم ولايتی فرمودند، برای حصول فوری نتیجه، نماینده ای از حکمران فارس مامور ابلاغ حکم فرمایند تا به کاخ فيليه وارد شود و به دست خود، حکم شاهانه را تقدیم نماید. پادشاه برای اطمینان از وفاداری و صداقت شیخ مزعل، بهتر است برادر کوچک تر او، شیخ خزعل را به در بار تهران احضار فرموده، موجبات خاطر جمعی مقام شاهانه را فراهم نمایند. با تقديم واجبات احترام، نایب حکومت بریتانیای کبیر - ویلسون " ویلسون از طریق مطرود به ترکان خاتون خبر داد که منتظر باشد تا شاه به تلگرافش پاسخ دهد و دعا کند نماینده شاه پیش از بازگشت شیخ محمد از جنگ با بني لام، به فيليه برسد. اما پیش از آن که ترکان خاتون فرصت دعا کردن پیدا کند، شیخ محمد از جنگ برگشته بود. در قبیله شیخ زائر علی، با فریادهای گنگ و شادمانه حداد، همه فهمیدند که مردان جنگی شان برگشته اند. وریده از خانه بیرون دوید و به طرف حداد رفت. توجه مردمی که در میدان بودند، به حداد جلب شد. حداد با لال بازی به وریده فهماند که شیخ محمد و مردان شوش از جنگ بابنی لام برگشته اند. وریده نیز خوشحال شد و به داخل خانه دوید و حداد هم به دنبال او رفت. زائر علی در بستر بیماری خوابیده بود و همسرش در حال شستشوی زخم های او بود که وریده با شادمانی وارد خانه شد و مژدگانی داد: "مردها برگشند، همه فاتح برگشتند." زائرعلى نفس عمیقی کشید. چنان از جا بلند شد که گویی زخمی در بدن نداشته، یا داشته و با این خبر یکجا محو شده بود. لشكر شيخ محمد، بدران و مردانش با مصالح و یارانش، و به سمت قبیله آمدند. از بیت زائرعلی هم گروهی مرد و زن و کودک با ساز و دهل و هلهله به استقبال آن ها رفتند. از گروه شیخ محمد یکی کشته شده و چند نفر نیز زخمی شده بودند. هر یک از زنان و کودکان به طرف مرد خانواده خود می ر فتند. کودکان به آغوش پدران رفتند و افراد زخمی نیز به کمک خانواده از اسب پیاده شدند. وریده به طرف صالح دويد. حداد نیز صالح را در آغوش گرفت. وریده سر برگرداند و بدران را دید، همگی در میدان جمع شده بودند. بدران از اسب پیاده شد. وریده حداد را صدا زد: "های حداد، اسب سردار حویزه را تیمار کن!" همین جمله، به علاو، نگاهی که بین او و بدران گره خورد، شروع عشقی به سوزندگی دشتهای جنوب بود که ماجراهای غمبار آینده را شکل داد.حداد اسب باران را به طرف اصطبل برد. وریده نگاهی به بدران انداخت و به طرف خانه رفت و نگاه بدران او را دنبال کرد تا به جلو درخانه رسید و سر برگرداند. بار دیگر نگاهش در نگاه بدران گره خورد و مکثی کرد و وارد خانه شد. معلوم نیست دعای ویلسون بود، یا دعای ترکان خاتون که مستجاب شد و پیش از رسیدن شیخ محمد به محمره، نماینده ناصرالدین شاه در لباس مخصوص به همراه پنج همراه مسلح به کاخ فیليه وارد شد. یکی از خادم های مطرود را صدا زد و مطرود به گرمی از نماینده شاه استقبال و به سرکرده خادمان کاخ گفت که همه جا چو بیاندارد که نماینده شاه صاحبقرانیه به فیلیه مشرف شده اند. بعده او را به داخلی راهنمایی کرد. نماینده وارد تالار شد. هیچ کس در تالار حضور نداشت. به اطراف نگاه کرد. به تخت شیخ جابر نزدیک شد و شمشیر و خلعت شیخ جابر را بر تخت دید. ادامه دارد.... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب سوم مزعل دلخور گفت: "اما بنی کعب طفل نیست که گریه کند." مطرود گفت: "منظور شیخ مزعل این است که..." مزعل با تندی به مطرود نگاه کرد: "خودم می توانم منظورم را بگویم!" ترکان خاتون باید وارد گفتگو می شد تا بحث بیخ پیدا نکند. خندید. "حالا به خاطر آشپز کاخ به جان هم نیافتیم. غرض مزاح بود." ویلسون که لقمه بزرگی در دهان داشت، گفت: "وقتی شما وارد اصل مطلب می شوید، من خیلی راحت ترم تا با گوشه و کنایه بخواهیم حرف بزنیم." مطرود سریع گفت: "بفرمایید! مشکل حل سد. نگفتم با مشورت با مستر ویلسون، می توانیم همه مشکلات را حل کنیم؟!" ویلسون گفت: "البته نیمی از مشکلات را." خزعل پرسید: "نیم دیگرش چیست؟" ویلسون نگاهی به مزعل انداخت و گفت: "این مشکل در عین سادگی کمی پیچیده است، کاش به جای ترکان خاتون، شیخ مزعل این درخواست را می کرد." مزعل گفت: "فکر نمی کنم در اصل قضیه تفاوتی باشد." ویلسون گفت: "تفاوتش در این است که من هم راحت تر می توانم از شیخ المشایخ تقاضا کنم." مزعل کمی نگران شد. پرسید: "تقاضای چی؟" "آزادی کشتی رانی در کارون جنوبی" همه از این پیشنهاد شگفت زده شدند، بجز مطرود که لبخند زد. مزعل دست از غذا کشید و بلند شد. "امکان ندارد!" ویلسون یک لحظه هم دست از خوردن بر نداشت. گفت: "یعنی جان برادرتان، ارزش این تقاضا را ندارد؟" مزعل نگاهی به خزعل انداخت و در مانده از سالن بیرون رفت. خزعل خشمگین از رفتار مزعل بشقاب خود را پس زد. ویلسون رو به ترکان خاتون پرسید: "واقعا تقاضای من غیر ممکن است؟" ترکان خاتون پیشاز آن که به مخالفت با در خواست ویلسون فکر کند، به راه حلی برای راضی کردن مزعل می اندیشید. "در شرایطی که طوایف بزرگ از حویزه تا شوش و زرگان و خفاجیه، هنوز با شیخ الشیوخ بیعت نکرده اند، این تقاضا حکم تجاوز به حقوق این بلاد را دارد." ویلسون حالا قاشق غذا را زمین گذاشت و با دستمال لبش را تمیز کرد و گفت:... ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب چهارم "خوب ، جواب طوایف خوزستان چیست؟" حالا وقتش بود تا مزعل را هم به سمت توافقات خودش با مستر ویلسون و معین التجار متمایل کند. گفت: "جسارتا برای آن راه حل دارم." "بگو؟!" مطرود کمی راحت تر نشست و گفت: "شما اعلام کنید که به جز جهاز تجاری، هیچ جهاز جنگی حق عبور ندارد. از انگلیسی ها هم بابت سهم التجاره خراج بگیرید به نفع مسلمین... یک به ده خوب است؟" مزعل خندید. گفت: "پیداست همه قرارها را هم گذاشته ای، و اگر تجار داخله معترض شدند؟" مطرود گفت: "حکم کنید تجار مسلمین بدون دادن سهم التجاره، می توانند با جهاز انگلیسی جنس و کالا به ناصری و محمره وارد کنند." مزعل پرسید: "این پیشنهاد خودت است یا معین التجاره؟" "از عقل ناقص حقیر است، این حکم، شیوخ طوایف را هم ساکت می کند." "و خزعل را هم از رفتن به تهران آسوده می کند!" مطرود گفت: "این منت همیشگی شما بر سر شیخ خزعل می ماند... جسارتا سهم حقیر هم بسته به کرامت شیخ الشیوخ است." "ترکان خاتون می گفت، مطرود را برای جمع آوری مالیات محمره روانه کنم، همین کافی نیست؟" "بانو حسن ظن دارند، ولی من مسئولیت های سنگین تر از این هستم." مزعل گفت: "موافقت مرا به ویلسون اعلام کن، با معین التجار هم هر موافقی کرده ای، سهم شیخ فیلیه است، مالیات محمره هم بماند تا بعد." مطرود جا خورد. گفت: "معامله با معین التجاره!؟ حاشا و کلا، نمک شیخ الشیوخ را بخورم و..." "برو بیرون تا قیر مذاب توی حلقت نریختم،... بیرون!" مطرود بیش از آن که بترسید، دلخور شد و بیرون رفت. ویلسون در اتاق تلگراف خانه رو به پنجره ایستاده بود و متنی را برای متصدی تلگراف می خواند و از پنجره بیرون را نگاه می کرد که یک کشتی لنچ با پرچم انگلیسی از کارون عبور می کرد. "با احترامات فائقه به عرض پادشاه می رساند، به دلیل آن که شیخ خزعل به مثابه دست راست شیخ الشیوخ خوزستان، در حال رتق و فتق امور این بلاد حساس است و آمدن ایشان به دربار شاهانه کمیت امور را لنگ می کند، به همین خاطر شیخ محمد، پسر بزرگ شیخ جابر راهی تهران شده و عنقریب به پابوس سلطان صاحبقران خواهد رسید. گرچه ایشان ممکن است گلایه هایی داشته باشد، اما می تواند همان جا بماند تا برای نوکری آستان مبارک مقبول واقع شود. ویلسون_خوزستان_سنه۱۳۱۲ هجری قمری" ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب پنجم "شیخ عاصف هرگز پا روی پیمان خود نگذاشته." بدران نمی خواست تن دهد و حتی به نگاه تند شیخ عاصف هم وقعی نگذاشت. گفت: "توافق بر سر پرداخت مالیات بود نه میزان آن." شیخ عاصف انگار بیشتر از بی احترامی بدران به نگاه تند او عصبانی شد تا مخالفتش با خزعل. فریاد کشید: "بدران!..." بدران لحظه ای سکوت کرد، بعد به اعتراض اتاق را ترک کرد تا نبیند که شیخ عاصف چگونه از صندوقچه کنار دستش کیسه های پر از سکه را به خزعل می دهد. حتی شادی ثامر را ندید که در راه شادمان جلو آمدو گفت: "بدران، مادرم لباسی برای عروسی اش دوخته که اگر ببینی حق می دهی حسودی کنم!" بی اعتنا به حرف های ثامر دور شد و دورتر دید که خزعل و افرادش از خانه شيخ عاصف بیرون آمدند و سوار بر اسب با کیسه های پر از سکه از کنار ثامر گذشتند. در حوطه بزرگی گروهی از مردان و زنان شادگان جمع شده بودند ومطرود برای آنها صحبت می کرد. کنار او شيخ مبارد ایستاده بود و چندین نفر از تفنگداران فیلیه نیز از آنها مراقبت می کردند. مطرود گفت: "شجاعت و دلیری مردان شادگان بر هیج طایفه ای پوشیده نیست، شیخ المشایخ شیخ مزعل وقتی خبر کشته شدن مردان شما را در حال وصول مالیات شنیده، بسیار گریست و شیخ مبارد را بسیار دلداری داد و بر او عزت نهاد و خلعت داد و او را حکم کرد که چنان گذشته بزرگ طایفه خود باشد و بر شما نیز حکم کرد که چون گذشته از او فرمان ببرید، والسلام." بعد به یکی از افراد اشاره کرد. او خلعتی را که در سینی بزرگی گذاشته شده بود، جلو آورد. مطرود آن را برداشت و بر دوش شیخ مبارد گذاشت. مردم شادی کنان به دور شیخ مبارد جمع شدند. او را روی دست بلند کردند و بردند. مطرود با لبخند به آن ها نگاه کرد. در شب مهتابی سکوت همه جا را فرا گرفته بود. هیچ کس در کوچه های شوش دیده نمی شد. تنها صدای پارس سگ از دور و نزدیک به گوش می رسید. در خانه ای باز شد. نوجوانی بیرون آمد و با سنگ سگ را که مرتب پارس می کرد، زد. سگ زوزه ای کشید و گریخت. نوجوان سایه ای را دید که به سمت خانه زائر علی می رفت. ترسید و به داخل خانه رفت. وریده در اتاق خود خوابیده بود. با صدای زوزه سگ از خواب بیدار شد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. او هم سایه ای را دید که به تندی از پشت پنجره گذشت. مردی با صورت پوشیده از دیوار پشت خانه زائر علی بالا رفت و بی سرو صدا به داخل خانه پرید. مرد دیگری به دنبال او به داخل حیاط پرید. وریده صدای پا را شنید. آرام به سمت در اتاق رفت. ناگهان در باز شد و دو مرد با صورت های پوشیده و شمشیر به دست وارد اتاق شدند. وریده جیغ کشید و به سمت تفنگی که روی دیوار آویخته بود رفت. یکی از مردان تندتر از او تفنگ را برداشت. مرد دیگر به سمت وریده رفت. زائر علی و همسرش با شنیدن صدای جیغ وریده از خواب پریدند. زائر علی شمشیر خود را برداشت و بیرون دوید. ادامه دارد... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب پنجم ...و نیازی به حکم و نظر ایشان نیست." خزعل با دلخوری نامه را گرفت. " ولی به صلاح شیخ الشیوخ نیست که حکم ایشان را ندیده بگیرند." "صلاح شیخ الشیوخ در کاری است که انجام می دهد، اگر برای این امور جزئی به حکم ایشان نظر داشته باشیم، بعد از این اختیار مِلک و مُلک را هم باید به ایشان بسپاریم." خزعل گفت: " اگر رعایای خوزستان و حتی رعایای طایفه خودمان از حکم ایشان مطلع بشوند، برای شما..." مزعل نگذاشت حرفش تمام شود. در حالی که دندان به هم می سایید و توی صورت خزعل می رفت، گفت: "حکمی که فقط ما سه تا از آن مطلعیم، بقیه رعایا چطور از آن مطلع می شوند؟" مطرود دستپاچه شد و خزعل در سکوت چشم از برادر برنداشت. بعد به تندی رو برگرداند و بیرون رفت. جلو در مزعل او را صدا زد: "خزعل! تو هم بهتر است حد خودت را نگه داری، وقتی شیخ المشایخ حکم صادر می کند، حتی برادرش هم حکم رعیت را دارد، این را هرگز فراموش نکن!" خزعل بی هیچ پاسخی بیرون رفت. مطرود هم به مزعل تعظیم کرد و وقتی شنید که مزعل گفت: " باید همان روز اول به حکم شاه به تهران می فرستادش تا پایش را از گلیمش بیرون نکند!" فهمید کار از برادری گذشته و حالا او باید تصمیم بگیرد که طرف کدام برادر را داشته باشد تا بتواند برای روزهای آتی خود جایگاهش را در فیلیه نگه دارد. مزعل که مغضوب ویلسون شده بود و طوایف هم که دلخوشی از او نداشتند. همین کافی بود تا مطرود به شوش برود وتا قبل از جشن عروسی مزعل با وریده، ناز شستی از طوایف به او نشان دهد. به نزدیک بیت زائر علی که رسید، انگار اثری از آدمیزاد نبود. بالای سردر خانه ها بیرق سیاه آویخته بود. "این جا آدمیزاد پیدا نمی شود؟" جوابی نشنید. جلوتر رفت. به میدانگاهی بزرگ جلو خانه زائر علی رسید. اما در میدان نیز هیچ کسدرا ندید. تعجبش به ترس تبدیل شد. گفت: " این جا چه خبر است، طاعون آمده... آهای... کسی اینجا نیست؟" ناگهان گلوله ای شلیک شد و جلو پای اسب خورد. اسب رم کرد و مطرود را انداخت. از ترس جرات نکرد بلند شود. "نزنید، من سلاح ندارم، از شیخ خزعل پیغام آوردم." خانه زائر علی باز شد. صالح بیرون آمد.مطرود چهار دست و پا به طرف او رفت. صالح گفت: " تا آتشت نزدم، گورت را گم کن، ملعون!" مطرود گفت: "شیخ خزعل هم به اندازه شما داغدار است، به تربت زائر علی قسم، مرا فرستاده برای کمک!" بدران نیز از خانه زایر علی بیرون آمدو جلو مطرود ایستاد. گفت: "به خزعل بگو، بدران برای دفاع از ناموسش نیازی به کمک او ندارد." صالح جلو رفت و پرسید: " بگذار ببینم خزعل برای این فتنه بزرگ شیخ الشیوخ چه جوابی دارد؟" ادامه دارد.... @javane_enghelaby