#برگ7⃣1⃣
#کتابخوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
ترکان دریافت که مطرود، زرنگ از آن است که ارزش کار خود را نشناسد. گفت:
"به جای موعظه، بگو چه می خواهی؟"
"جسارتا، مسئولیت جمع آوری مالیات محمره!"
ترکان عصبانی شد. گفت:
"تو رذل تر از آنی هستی که فکر می کردم."
"خدا را شکر که محبت بانوی محمره، حتی شامل اراذل هم می شود."
ترکان گفت:
"مزعل آن قدر از پیشنهاد مستر ویلسون عصبانیست که حتی به من هم اجازه مداخله نداده."
مطرود با همان رذالتی که ترکان خاتون انتظار داشت، لبخندی زد و گفت:
"جلب رضایت شیخ مزعل با حقیر، شما آسوده باشید!"
ترکان کمی آرام شد. بعد با احتیاط بیرون رفت. به جلو در که رسید، مطرود او را صدا زد:
"بانو!"
ترکان ایستاد و سر برگرداند. مطرود گفت:
"تحفه را فراموش کردید."
ترکان خاتون با خشم کیسه را به سوی او پرت کرد. مطرود کیسه را گرفت و بوسید.
"سکه های ترکان خاتون، برکت کیسه رعیت است!"
مطرود در اتاق ویلسون نشسته بود و قهوه می نوشید. ویلسون در اتاق قدم می زد و می اندیشید. گاهی به مطرود نگاه می کرد و می کوشید تا چشم هایش مقصودش را در یابد. اما چشم های مطرود، چنان مات و بت بود که جز مرگ هیچ چیز در آن دیده نمی شد.
ویلسون پرسید:
"این پیشنهاد توست، یا شیخ مزعل؟"
مطرود جرعه ای قهوه نوشید و گفت:
"قبل از گفتگو با شیخ مزعل، توافق با شماواجب است!"
"چه نفعی برای تو دارد؟"
"دوستی با مستر ویلسون."
"و دیگر؟"
مطرود لحظه ای فکر کرد. بعد جرعه دیگری قهوه نوشید و گفت:
"از هر کشتی، یک به ده شیخ مزعل بدهید و یک به صد به مطرود."
ویلسون لبخندی زد و پرسید:
"از آن ها چقدر گرفته ای تا مرا راضی کنی؟"
"به روح پدرم هیچ!"
"توی روح پدر دروغگو!...من موافقم، اما سهم تو فقط تا یک سال میلادی است، نه بیشتر!"
مطرود که انتظار نداشت ویلسون همین را قبول کند، بلند شد و ذوق زده بیرون رفت.
"یک سال هم عمر زیادی است، روزگار هزار چرخ می خورد."
پایان شب سوم.
@javane_enghelaby