eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
595 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_93 آزمون تعیین سطح کلاس زبان رو که دادم همراه مامان راهی باز
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• هانیه حرفم رو قطع می‌کنه و با گلایه می‌گه: آخه تا اون موقع که مامانی زنده بود، همیشه تنهایی می‌رفتی روستا، الان هم می‌خوای تنهایی بری خونه عمو اینا! نه می‌تونم براش توضیح بدم که روحیه حساس و‌ زودرنجش مناسب تنهایی مسافرت رفتن نیست، نه می‌تونم قضیه مشکوک خاستگار ترانه رو که دلیل اصلی رفتنم هست بهش بگم! در حد یه توضیح مختصر بهش می‌گم: آجی یه ماجرایی هست، بذار برم ته و توش رو دربیارم، وقتی برگشتم برات تعریف می‌کنم. -ماجرای چی؟ +گفتم که! بذار برم ببینم موضوع چیه، برگشتم می‌گم دیگه! -خب یه ذره‌شو الان بگو، بقیه‌شو بعدا! +نمیشه! خودمم هنوز چیزی نمی‌دونم. چهره‌ش نشون می‌ده یک درصد هم قانع نشده، اما خداروشکر دیگه چیزی نمی‌پرسه. زیپ ساک رو که می‌بندم، زنگ آیفون به صدا درمیاد. حتما عمو اینا هستن! ... همراه ترانه روی صندلی عقب ماشین عمو نشستیم و منتظریم تا عمو اینا از خونه عمه بیان. رو به ترانه می‌گم: کاش من هم می‌رفتم حداقل یه سلامی می‌دادم! الان سمانه ناراحت میشه! با بی‌تفاوتی می‌گه: نه بابا! ولش کن! +چی شده؟ شما که با هم خوب بودین! -هیچی‌! مهم نیست! کشش نمی‌دم. با صدای باز شدن در دروازه، نگاهم به سمت خونه عمه کشیده می‌شه. سمانه سرش رو از در بیرون میاره و نگاهی به کوچه می‌اندازه. از ماشین پیاده می‌شم و به سمت سمانه می‌رم. به هم سلام می‌دیم و مشغول حال و احوال می‌شیم. به پشت سرم نگاه می‌کنم؛ ترانه همچنان تو ماشین نشسته و انگار قصد پیاده شدن هم نداره. رو به سمانه می‌گم: چرا با هم قهرین؟! -ولش کن، مهم نیست! وقتی نگاه منتظرم رو می‌بینه، می‌گه: بابا او‌ن‌طوری نگاه نکن دیگه ریحانه! معترض می‌گم: آخه باورم نمی‌شه شما دو تا با هم قهر باشین! هیچ کدوم هم چیزی نمی‌گین! -باور کن مهم نیست! در همین حد بدون که ترانه خانم داره تو یه راه اشتباه قدم می‌ذاره! +یعنی چی؟ چه راهی؟ ورود عمو اینا و پشت سرشون عمه و شوهر عمه به حیاط حرفمون رو قطع می‌کنه. از دور سلام می‌دم و بعد از مدتی بالاخره به مقصد شهرستان، سوار ماشین می‌شیم و راه می‌افتیم. فکرم حسابی مشغوله؛ ماجراهای مشکوک زیاد شدن و مغز من تحمل این همه داستان مبهم و مشکوک رو نداره! باید زودتر همه چیز رو بفهمم! نگاهی به ترانه که روش به جاده هست، می‌اندازم. مطمئنم اگه بخوام مستقیم ازش چیزی بپرسم، همه چیز رو می‌پیچونه! پس باید آروم آروم از ماجرا سر دربیارم. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy