#بیقرار_شهادت
سر مرا هم بریدند....
درد نداشت.💞
«نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش میگوید :با توجه به خوابی که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم
مادر اجازه تعریف خواب را نمیدهد.
برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود : 2 شب است که خواب میبینم که روی سینهام نشستهاند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد میزنم و آنوقت است که امام حسین(ع)❣ میآید و میگوید، نترس ، درد ندارد... سر من را هم بریدند، درد نداشت.»
راوی : سردار شهید حاج قاسم سلیمانی❣
#شهید_ذوالفقار_عزالدین
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ
.
ﻭ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﺪ
ﻭ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ:
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ^ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ^
ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺯ نمیکنند😂😂😂
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
*
#مراقب_فطرت_پاکت_باش_بانو
#فاسد_شدن_به_همین_راحتیست
#بخش_دوم
.
روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند🔍 ، پسند ❤️و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری 👱♂در کامنت نوشته بود :
چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)😏
او هم گفت : ممنون از لطفتان !☺️
عجب !
( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)😒
.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی #خودش_در_عکس_نبود ، ملت زیاد نپسندیدند آن را !😒
فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )🙄
.
خلاصه ...😔
بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی 🖤باشد ، #فکر_می_کنند ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !😒
باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب 😎، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار🧕😍 می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!)
.
نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی🏞 ، که شهدا هم نباشند😞 که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !😒
نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان 🌅و نیمه درختان پارک🌳 قرار می دهد ، و چیک!📸
.
آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !🤳
هم #سرخوش از تعاریف 😀و هم ناخوش از انتقاد ها ☹️.
این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟😔💔
آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست !😘🌹
و باز هم عجب !
( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی💍 را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ، بانو #عاشق_شده_بود🤩 ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی 🧔، آن هم در تاکسی!🚕 (باور می کنید؟) و آن #چند_لحظه_عاشقی را ، تبدیل به #رمان کرد که درچند قسمت منتشر شد !😐 )
یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها (البته دونفره اش رو ها !) نوشته بودم📝 برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس !😭 من هم کلا پاک کردم قضیه را !😐( #عاشقانه_ها حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن #نیستن!☝️)
.
می بینید چه شد؟
از عکس در قطعه شهدا تا
جهنمِ پسندیده شدن..!☹️
.
#ادامه_دارد..
*
#مراقب_فطرت_پاکت_باش_بانو
#فاسد_شدن_به_همین_راحتیست
#بخش_سوم
#پایان
.
می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت💅 دیگر #چه_ربطی به حجاب دارد؟!🤔😑
.
حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس✌️ ، رسید به #مذهبی_ها(چادری ها)عاشق ترند! 💖
(که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و #نه_دل_کسی_را_می_لرزاند !🙂
آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، #دچار_قیاس شده ام!
گفتم چرا؟ 🤔
گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!🙁 ( #تبریک میگم بهتون مبلغ چادر!) )
.
دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ☘ و گل 🌸و دست🤚
می دانید که نشان دادن چهره #فرایند خودش را دارد!
کم کم به نشان دادن رخ میرسد😒
.
کامنت هایش را هم بسته ❌ که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های #خشک_مغز ، آنجا هم او را رها نمی کنند!
هِی خواهرم ! #چادر_ارثیه_مادرم_زهراس. را برایش می فرستند.😕
اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی!😒
(بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود #خیره کرده ای !نمی دانند..!)😒😒😒😒
.
خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست!🙁
و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد :
#من_مذهبی_نیستم ! من را قضاوت نکنید !
( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده)
و عکس های بدون چادرش را پست می کند...
و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم !😞
.
#بعد_نوشت :
این روایت ، ماجرای #یک_نفر_نیست! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ...
نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، #شیطان_فضای_مجازی ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در #مجازناآباد چشم ها 👀مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد 👁، اما دل ها هزار راه می روند🖤🖤🖤 ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید🤬 ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان🌷 !😒
می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست #اما نیت خیرتان پدرِ دلِ خیلی از جوان مردم را در آورده !
( دلم برای آن جوان مجردی👱♂ می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد👱♀ اما تحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !)☹️
#دلیل
این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که #مسیرش_به_کجا ممکن است ختم شود . حتی اگر اولش بگوید :
من مراقب هستم !( نه ، #نمی_توانید مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را قلقلک می دهد.
شیطان است دیگر...)
.
#بعد_نوشت 2
بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا #چه_نیازی_هست ، به انتشار این عکس ها؟!
( چند سال پیش در #فیس_بوک دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : #کپی_عکس_ها_حرام_است ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود)
#اعتراف_نوشت ۲ !
یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ...
اما گفتم که نگویید نگفتن
یا که نگویند، نگفتی !
.
#مراقب_خودمان_باشید ...
.#پایان
*
❤️💛❤️💛❤️✨✨✨✨✨✨
معنی این دعای قشنگ:
خدایا بلا برما بزرگ شدو آنچه پنهان بود آشکار شدوپرده برافتادوزمین تنگ شد و
آسمان خودداری کرد...😩
واز تودرخواست یاری میشود...
و شکایت به سمت توست...و درسختی وآسانی تکیه برتوست،🙏🏻
خدادرود فرست برمحمدوآل محمد صاحبان امرولایت کسانی که بر ما اطاعت از آنهارا واجب کردی و اینطور منزلت آنهارا به ما نشان دادی...😇
پس
اینطور برماگشایشی بفرست...
گشایشی سریع ونزدیک مانند چشم برهم زدن یانزدیک تر از آن...
ای محمد(ص)و ای علی(ع)
ای علی(ع)و ای محمد(ص)
مراکفایت کنید که شماکفایتم میکنید
ویاری ام کنید که شمایاری کننده ام هستید❤️❤️
ای مولای ما ای صاحب الزمان(عج)
فریاد...فریاد...فریاد...
مرادرک کن...مرادرک کن...مرادرک کن...
الان...الان...الان...
سریع تر...سریعتر...سریعتر...
ای مهربان ترین مهربانان
بحق محمد(ص)وآل پاکش☺️❤️
آمین
@jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاهو_دوم
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :《دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین(ع)بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تامن بیام!》
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :
《حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!》
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :
《عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...》☺️
که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:《هیچی نگو نرجس!》😶
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
❤️مردی میانسال❤️با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت ومیبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر راهم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
《معبر اصلی به سمت شهر باز شده!》
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز
چشمانم پیش آن❤️مرد❤️جا مانده بودکه حیدر رد نگاهم راخواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :
《❤️حاج قاسم بود!❤️》
@jihadmughnieh
#خنده_حلال 😂
رفتم بهزیستی طرف گفت امرتون؟
گفتم اومدم برای چند تا بچه پدری کنم،گفت خیلی عالیه
رفتم به چنتا بچه گفتم درس بخونید و کتکشون زدم و کولرم خاموش کردم
نمیدونم چرا زنگ زدن حراست☹😂😂
مگه ماتو خونه زنگ میزنیم حراست؟😂
@jihadmughnieh
#خاطره 😁
همونطور که در جریان هستید امتحانات در خونه برگزار شد.
و زمینه ی تقلب هم برای بچه هایی که اهل درسخوندن نیستن فراااهم.🙄
از این روی برادر بنده هم روزی ازروزهای ماضی به من زنگ زد و گفت:
_بدو جواب این سوال امتحان علوم رو برای بچه ام بگو...
منم گفتم:نه داداش من☺️این حق الناسه...دروغِ عملیه...
داداشم که اونجا یکم ناراحت شد
اما
امروز که اومدن خونمون تااا تونست منو #حق_الناس صدا زد تا دلش خنک شد.😄
مثلا:حق الناس برو پایین😂
حق الناس بیا اینجا 😅
منم همراهی کردم باهاش تا متوجه شه اونکار اونروزم از روی بی احترامی نبود...🤗
ولی اینجور حرفهانباید باعث شه از نظرات درستمون دست بکشیم🤗 😊✋
@jihadmughnieh