#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_اول
اولین شعاع نور
همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...
هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما
قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از
سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بیخیال من نمی شد ... بزور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در
برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ میریختن ... به اطراف
نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد .
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی ؟
... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد ... معده ام بدجور داشت بهم میپیچید ... دیگه
نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که
روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
هی - پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟
***********************************
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💪💪💪💪💪💪💪💪💪💪💪 احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش ا
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
گریه جمعیت به وضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود
:《جایی از اینجا به بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (ع) بهشت است! ۳011 سال پیش به خیمه امام
حسن (ع) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!》 شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :《داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز
3011دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود 10 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و الان
پشت دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (ع)بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :《یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سالح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا(ع)مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهرمیشه؛
مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت یکی رو انتخاب کنیم!》 و پیش از آنکه کالمش به آخربرسد فریاد »هیهات منالذله« در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک
شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشته ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه اش گرفته بود، اما باید صالبتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :《ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که الان داریم
سه تا خمپاره، چندتا کالشینکف و چندتاآرپیجی.》 و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!«
و جوانی صدا بلند کرد
:»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز وخندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.«
مردم با هروسیله ای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان شهر میشد و حاال دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفیتمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :
»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده! قسممیخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک
نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!«😳😣
@jihadmughnieh
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_دوم
برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
****************************
@jihadmughnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خنده_حلال
می تونید ایشون رو به عنوان عصرونه بخورین .
😅😋😋😋
@jihadmughnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری بسیار زیبا👌☺️😂
#پیشنهاد_حتمی_دانلود
میشه گفت واجب فراموش شده با شعر...
@jihadmughnieh
اگه عاشقانه براش تلاش نکردی و نتیجه ندیدی حق نداری بگی امربه معروف ونهی از منکر تاثیر نداره✋
#واجب_فراموش_شده
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام امام حسن (ع) خوانده بودم، قالب
تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (ع) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش رامیدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم ازرختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پله های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود. زنعمو تالش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم...
@jihadmughnieh
تا ده دقیقه ی دیگه همه باهم دعا بخوانیم برای فرج همراه با شبکه ی ۲
الهی عظم البلاء😔...
@jihadmughnieh
آرزو عقل ها را غافل میسازد🤤
ویاد خدا را به فراموشی میسپارد✋🏻
#سخن_پدر
@jihadmughnieh
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_سوم
تازه کار؟!
مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ...
دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...
افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ...
- بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ...
اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ...
- چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ...
- اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...
بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ...
اوبران اومد سمتم ...
- دنبال کی می گردی؟ ...
-اینجا نیست ...
- کی؟ ...
مکث کردم و برگشتم سمتش ...
- همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...
* به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم.
* وع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول،مخصوص گنگ های خیابانی و دبیرستانی بود
****************************
*
@jihadmughnieh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💡 حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا مطابق با فتاوای حضرت آیتالله العظمی خامنهای
🔻 دفتر استفتائات حضرت آیتالله العظمی خامنهای حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا را مطابق با فتاوای ایشان منتشر کرد.
متن پرسش و پاسخ به شرح زیر است.
🔰 سؤال: در شرایط کنونی که بیماری کرونا شیوع پیدا کرده است، روزه گرفتن در ماه رمضان چه حکمی دارد؟
📚 پاسخ: روزه به عنوان یک تکلیف الهی در حقیقت نعمت خاص خداوند بر بندگان است و از پایه های تکامل و اعتلاء روحی انسان به شمار می رود و بر امت های پیشین نیز واجب بوده است.
از آثار روزه پدید آمدن حالت معنوی و صفای باطن، تقوای فردی و اجتماعی، تقویت اراده و روحیه مقاومت در برابر سختی هاست و نقش آن در سلامت جسم انسان نیز روشن است و خداوند اجر عظیمی برای روزه داران قرار داده است.
روزه از ضروریات دین و ارکان شریعت اسلام است و ترک روزه ماه مبارک رمضان جایز نیست مگر آنکه فرد، گمان عقلایی پیدا کند که روزه گرفتن موجب:
ایجاد بیماری
و یا تشدید بیماری
و یا افزایش طول بیماری و تأخیر در سلامتی می شود.
در این موارد روزه ساقط ولی قضای آن لازم است.
بدیهی است در صورتی که این اطمینان از گفته پزشک متخصص و متدین نیز به دست آید، کفایت می کند.
بنابراین اگر فردی نسبت به امور یاد شده خوف و نگرانی داشته و این خوف منشأ عقلایی داشته باشد، روزه ساقط ولی قضای آن لازم است.
@Khamenei_ir
من چند سال است گفته ام :
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
البته عده ای این کار را میکنند اما همه نمیکنند.
می گویند آقا چرا اثر نمیکند. تجربه کنید.
منکری را که دیدید با زبان تذکر دهید.
اصلن لازم هم نیست که زبان هم گزنده باشد و یا شما برای رفع منکر سخنرانی کنید.
یه کلمه بگویید :
آقا !
خانم!
برادر!
این منکر است.
شما بگویید ، نفردوم بگوید ، نفر سوم بگوید، نفر دهم بگوید ، نفر پنجاهم بگوید.
کی می تواند منکر را ادامه دهد ؟؟!!!
مقام معظم رهبری.
#واجب_فراموش_شده
@jihadmughnieh
#ثواب_یهویی😍
متولدچه ماهی هستید🤔
🌸فروردین:1صلوات بفرست
😃اردیبهشت:5تاصلوات بفرست
😎خرداد:7تاصلوات بفرست
🌈تیر:2تاصلوات بفرست
😚مرداد:9تاصلوات بفرست
😻شهریور:8تاصلوات بفرست
😇مهر:11تاصلوات بفرست
😁آبان:4تاصلوات بفرست
😍آذر:12تاصلوات بفرست
😅دی:20تاصلوات بفرست
🍓بهمن3تاصلوات بفرست
🥝اسفند:15تاصلوات بفرست
دیگه هرکس وشانسش😁😌
پخشش کنین تابقیه هم توثوابتون شریک شَن😍🦋
#خنده_حلال 😂
یکی از سخت ترین و دلهره اور ترین لحظه های زندگیم سر امتحان ریاضی بود
که همه دنبال ماشین حساب می گشتن
ومن اصلا نمی دونستم واسه کدوم سوال می خوان😢😂😂
😁 @mezahotollab 😁
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام امام حسن (ع
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام
جان میکَندم که هیوالی داعشی باالی سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :《گمشو کنار!》 داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!》 و بالفاصله نور را به صورتمانداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :《بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!》 صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم
که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی خیره تماشایم کرد،سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزنبدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در
چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده است. بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده ودختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای
خودش میخواست که جسم تقریباًبیجانم را تا کناراتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمینافتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود واز همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ
انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :《چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!》 پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگه ای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید...😰😭😭😭
@jihadmughnieh
خدایا ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم.❤️
نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هرکس تو را شناخت ، عاشقت شد و هرکس عاشقت شد ، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم...
فرازی از وصیتنامه علمدار کمیل❣
@jihadmughnieh
میگفت :
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند ، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر میشود.
صدای بلند در پیش نامحرم ، مقدمه آلودگی و گناه را فراهم می کند.
اگر حریم ها رعایت شود ، نامحرم جرأت ندارد کاری انجام دهد...
#تولد_شهید_ابراهیم_هادی
@jihadmughnieh
سلا خدمت همه😃
امروز اولین روز اردیبهشت بود...😁
تولد شهید جهاد مغنیه ۱۲ اردیبهشته😍☺️
شهید جهاد یکی از محبوبین خداست
برای همین👇
برای ماهم عزیزن❤️☺️
این کانال هم منتصب به ایشونه پس به این دو دلیل ما میخوایم برای تولدشون یک هدیه ی باارزش و #مخلصانه بهشون بدیم.
کمیت مهم نیست🙂
کیفیت مهمه 🙃
هر کس هر چقدر مایله تااون روز میتونه صلوات بفرسته بیاد پیوی اعلام کنه☺️
اجرتون با خدا👌
انشالله نگاه شهدا❤️
پیوی بنده:
@jihademadmoghnieh
خبرمهم
یک مهندس جوان ایرانی💪
پیج اینستاگرام ترامپ را هک کرد...😳
و عکس سردار سلیمانی را در پیج وی گذاشت😂☺️ عکسی که بعد ۳۰ثانیه660000 لایک خوووورد😳😳
خیلی حرفه ها
حک کردن امنیتی ترین پیج جهااان
حک کردن مهد اینترنت دنیاااا
باور نمیکنی؟عکسو ببین☺️
به این میگن قدرت و اقتدار جوان ایرانی👌
@jihadmughnieh
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهارم
تماس های شخصی
- پیدا کردن یه آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است ... عین پیدا کردن یه قطره آب وسط دریاست ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و رده ام بهم می پیچید ...
- یه بار گفتم تکرارشم نمی کنم ... بهانه هم قبول نمی کنم ...
و رفتم سمت دفتر دبیرستان ... معاون مدیر اونجا بود اما اثری از خودش نبود ... یعنی قتل یه دانش آموز دبیرستانی توی ساعت درسی، از نظر مدیر چیز مهمی نبود؟ ... یا چیزی اون دانش آموز رو از بقیه مستثنی می کرد؟ ...
معاون پشت سرم راه افتاده بود ...
- کارآگاه مندیپ ... اگه به چیزی یا کمکی نیاز دارید من در خدمت شمام ...
محکم توی صورتش نگاه کردم ... حالت چهره اش تمام نظریاتم رو تقویت می کرد ... چرا مدیر اینجا نیست؟ ...
بدون اینکه بهش توجه کنم در رو باز کردم و رفتم داخل ... منشی از جاش بلند شد و اومد سمتم ... اما قبل از اینکه چیزی بگه ... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ...
محکم و با حالتی کاملا تهاجمی اولین حمله رو شروع کردم...
- چه کسی پای تلفنه ... که صحبت باهاش از قتل یه دانش آموز توی ساعت درسی ... توی مدرسه ای که تو مدیرش هستی مهمتره؟ ... واست مهم نیست؟ ... یا به هر دلیلی از مرگ اون دانش آموز خوشحالی؟ ...
خشکش زد ... هنوز تلفن توی دستش بود ...
چند قدم جلوتر رفتم ... حالا دیگه دقیقا جلوی میزش ایستاده بودم ... کمی خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روی میز ... و محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- ازت پرسیدم کی پشت خطه؟ ...
فریاد دومم بی نتیجه بود ... سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت ...
- شما همیشه و با همه اینطور پرخاشگر برخورد می کنید؟...
از جاش بلند شد و رفت سمت در ... و در رو پشت سر منشیش بست ...
- یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ ...
چند لحظه صبر کرد ... سعی می کرد به خودش و شرایط مسلط بشه ... اما چه نیازی به این کار داشت؟ ...
- تلفن فوری و شخصی بود ... و اگه قصد دارید این بار سوال کنید چه کار شخصی ای می تونه از پیگیری یه قتل توی دبیرستان من مهم تر باشه ... باید یادآوری کنم برای پاسخ به چنین سوال هایی و سرکشی توی امور شخصی من و دبیرستانم ... باید دلیلی داشته باشید که این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطه داره ... که در این صورت، لازم می دونم یه تماس شخصی دیگه بگیرم ... البته این بار با وکیلم... دلیلی وجود داره که تماس های کاری من به این قتل مربوط باشه؟ ...
*********************************
@jihadmyghnieh
_یادت باشه!😍
_یادم هست،یادم هست...☺️
تولدتان مبارک شهید حمیدسیاهکالی
🎂🎂🎂🎂🎂🍰🍰🍰🍰🍩🍩
@jihadmughnieh
⭕️ این تصویر رو نه تو منوتو نه تو بی بی سی نه تو ایران اینترنشنال نمی بینید!
زیرا نیروهای نظامی ایران باید شریر و خوفناک و زنان باید ذلیل و بیچاره نمایش داده بشن!
@jihadmughnieh