eitaa logo
شهید جهاد مغنیه🇮🇷
89 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
965 ویدیو
15 فایل
آقازاده های مقاومت رابشناسیم☺ به واجبی بپردازیم که فراموشش کردیم.💐🌸🏵 نشر مطالب با ✨سه صلوات براے ظهـور آقا✨ به هر نحوے مجـ☺ـاز است. @ansarion 👈 ڪانال دیگر ما ارتباط باخادم کانال jihadmughnieh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 اطلاع‌نگاشت | اصلاح اقتصاد؛ اولویت مجلس یازدهم 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پیامی به مناسبت افتتاحیه‌ی دهمین دوره مجلس شورای اسلامی صادر کردند؛ ایشان ضمن یادآوری مسئله اصلی کشور، توصیه‌هایی در این زمینه بیان نمودند که در این اطلاع‌نگاشت مرور میشود. 💻 @Khamenei_ir
دختر ۱۴ ساله دوست پسر۳۰ ساله پدر ۳۷ ساله ماجرا رو شنیدین اما مطمئن باشید اگه داستان هرجووور بود بازم یک جواب داشتیم برای گفتن... اگه پدر کاری نمیگرفت: چه پدربی غیرتی😕 اگه دخترشو نمیداد: چه پدر بی احساسی😖 اگه دخترو میداد: ازدواج تو سن بچگی😏 رفقا ما بعضی وقتها زندگی رو برای هم تلخ میکنیم... بعضی وقتها این افکار ماست که داس روی گردن بقیه میزاره...😔 حرفهای خاله زنکی و فشار های روحی که باعث اتفاقات و انجام کارهای خطرناکی به خاطر آبرو میشه... ✅وقتی حرف زدنمون دردی رو دوا میکنه حرف بزنیم. 🔥وقتی دردی دوا نمیکنه کنیم. باغیبت و نیش و کنایه هیچ کاری درست پیش نرفته...اینکارو بزاریم کنار @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه🇮🇷
دختر ۱۴ ساله دوست پسر۳۰ ساله پدر ۳۷ ساله ماجرا رو شنیدین اما مطمئن باشید اگه داستان هرجووور بود با
یکی از اشتباهات ما همینه که وقتی یک منکر رو میبینیم . . . نمیریم و بالطف و مهربانی باخودِفرد حرف بزنیم...😔 فک میکنیم بهمون میگن فضول🤔 ولی اگه غیبت کنیم که واقعافضولی کردیم... درحالیکه حرف زدن و نصیحت کردن درواقع یک عمل است🙃ودر۹۰٪مواقع نتیجه داره... بقیه هرچی میخوان بزارن...✋ 📛درعوض میریم غیبت طرف رو🔥میکنیم و کل دنیارو خبردار میکنیم که فلانی اینکاررو کرده... ⛔️فک نکنیم کارهامون عوارض سوء نداره... . ✅وقتی و درجایی حرف بزنیم که داره @jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ صدایی در سکوتم نشست :《نرجس!》♡ سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد.😲😳 آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد.😶 چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد : 《نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟》 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم وحرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم.☺️❤️ با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید وعاشقانه به فدایم رفت : 《بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟》 ومن بیش ازهشتادروز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم این همه مردصدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا(س)را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود،دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشکچشمانم التماسش میکردم و او از بالیی که میترسیدسرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. 😵 میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :《دیشب باگوشی توپیام دادکه بیام کمکت!》🙄 و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید،نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم:《قبل از اینکه دستش به من برسه،مُرد!》 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین(ع)داشتم که میان گریه زمزمه کردم: 《مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...》 😖 از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید: 《زخمی بود، داعشی ها داشتن فرارمیکردن و نمیخواستن اونو باخودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منوندیدن!》😁 @jihadmughnieh
*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست🌎 و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی !📱 درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود . تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند .✌️ اما سنگرِ که فایده ای ندارد...😕 دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم !🙂🎞💽 . سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش 📸زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب🧕 که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ . . حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی📷 ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید❣ باشد یا ”” هست احتمالا ! یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست!👜 و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت⌚️ می شود تبلیغ حجاب کرد؟ نه والا ، نمی شود! خلاصه را هم می گیرد ! می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست❣ ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا 🌊، جنگل 🏔، پارک ⛲️، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر... . می روند و می رسند به گلزار شهدا ... خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست !😎 زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای 💕 به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد. بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد!!!!!! بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد 📸، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست🌹 ، همان دستی که انگشتر💍 و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی...😒 . خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم زده اند ، مسیر خانه 🏘را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند.🧕🧕 یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد 🙄، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، را انتخاب می کند.😕 پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟🤔 چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟ بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!)😒 . اولین پست را با ذکر یا زهرا ❣و با ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!🙄) کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با قلعه ی نفس را فتح کنم✊ همچون آن شهیدی که بود .😔🌹 . باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ... .😕 ... @jihadmughnieh
در سنگ نگاره های ایران باستان ، هیییچ کس برهنه نیست... نمیدانم کسانی که مدعی برتری ایران باستان و زرتشت بر اسلام هستند ، چگونه برهنه ( مانتو کوتاه 👚، بدون روسری و حجاب ، شلوار کوتاه👖 و... ) در بین مردم راه میروند ؟؟؟!!!! حتی خود کوروش هم اینجوری لباس نمی پوشید 😐😐😐😐 جالبه ... جالبه اینکه طرفدار ایران باستان باشی و تیپ غربی بزنی... پست های آمریکایی🇱🇷 رو لایک کنی... عیبی نداره... لابد توی یه جا نوشته شده که ایران باستان هم عاشق دشمنانش بوده و روی اعتقاداتش پا میذاشته... از اعتقادات ایران باستان هم فقط همین رو قبول دارن که گفتار نیک و کردار نیک و ... (که بهش عمل هم نمیکنن) اصن اون جاهایی که زرتشت میگه : بدکاران مجازات میشوند و یه جایی ازتون بازخواست میشه و اعمالتون رو داوری میکنن رو ... اینا رو اصننن قبول ندارن. ای بابا. ما که نفهمیدیم بالاخره کدوم طرف رو قبول دارن... اگه طرفدار آمریکا و اروپا و اینا هستی بگو و خیالمون رو راحت کن... چرا تاریخ ایران باستان رو زیر سوال می برین ؟؟؟ @jihadmughnieh
سر مرا هم بریدند.... درد نداشت.💞 «نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش می‌گوید :با توجه به خوابی که دیده‌ام این آخرین ناهاری است که باهم می‌خوریم مادر اجازه تعریف خواب را نمی‌دهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود : 2 شب است که خواب می‌بینم که روی سینه‌ام نشسته‌اند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد می‌زنم و آنوقت است که امام حسین(ع)❣ می‌آید و می‌گوید، نترس ، درد ندارد... سر من را هم بریدند، درد نداشت.» راوی : سردار شهید حاج قاسم سلیمانی❣ @jihadmughnieh
دوباره صبح جمعه،باز ظهر عصر غروب شد... نیامدی😔 چه بغض ها که درگلو رسوب شد... نیامدی💔 برای تعجیل در فرج آقاصلوات✨ @jihadmughnieh
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ . ﻭ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ^ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ^ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺯ نمیکنند😂😂😂 @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه🇮🇷
*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
. روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند🔍 ، پسند ❤️و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری 👱‍♂در کامنت نوشته بود : چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)😏 او هم گفت : ممنون از لطفتان !☺️ عجب ! ( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)😒 . تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی ، ملت زیاد نپسندیدند آن را !😒 فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )🙄 . خلاصه ...😔 بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی 🖤باشد ، ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !😒 باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب 😎، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار🧕😍 می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!) . نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی🏞 ، که شهدا هم نباشند😞 که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !😒 نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان 🌅و نیمه درختان پارک🌳 قرار می دهد ، و چیک!📸 . آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !🤳 هم از تعاریف 😀و هم ناخوش از انتقاد ها ☹️. این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟😔💔 آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست !😘🌹 و باز هم عجب ! ( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی💍 را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ، بانو 🤩 ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی 🧔، آن هم در تاکسی!🚕 (باور می کنید؟) و آن را ، تبدیل به کرد که درچند قسمت منتشر شد !😐 ) یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها (البته دونفره اش رو ها !) نوشته بودم📝 برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس !😭 من هم کلا پاک کردم قضیه را !😐( حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن !☝️) . می بینید چه شد؟ از عکس در قطعه شهدا تا جهنمِ پسندیده شدن..!☹️ . .. *‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌