eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『تهی』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بازتاب رزمایش سپاه در رسانه های ترکیه 🔻 رسانه های مکتوب و شبکه های خبری ترکیه با پوشش رزمایش نیروهای سپاه در خلیج فارس اعلام کردند این رزمایش سالانه بمنظور کسب آمادگی برای رویارویی با تهدیداتی که متوجه ایران است اجرا شده است. 🔻 شبکه خبری تی جی آر تی(TGRT) در گزارش خود رزمایش سپاه پاسداران ایران را به مانوری برای زهر چشم به یاد ماندنی از رژیم صهیونیستی تشبیه کرد. 🔻 شبکه تلویزیونی آ خبر نیز با ارتباط تلویزیونی زنده با خبرنگارش در تهران این رویداد مهم نظامی را پوشش داد و به نقل از فرمانده نیروی سپاه پاسداران اعلام کرد؛ در صورت هر گونه تعرض اسرائیل کافی است زاویه موشکها را بسوی تآسیسات هسته ای تل آویو تغییر دهیم. 🔻 پایگاه خبری سی ان ان ترک در یک گزارش خبری به نقل از رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ایران اعلام کرد این رزمایش پاسخی به تهدیدات اسرائیل بود. 🔻 پایگاه خبری روزنامه تایم ترک هم‌نوشت در این رزمایش ایران اهداف از پیش تعیین شده فرضی، از جمله ماکت شبیه سازی شده تآسیسات هسته ای اسرائیل(DIMONA) را با ۱۶ موشک بالستیک و پنج پهباد انتحاری مورد هدف قرار داد و منهدم کرد. @emptyy
هدایت شده از 『تهی』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سرلشکر باقری: شبیه‌سازی حمله به دشمن یک نمایش نبود 💬 رئیس ستاد کل نیروهای مسلح: 🔻 در رزمایش سپاه یکی از اهداف اساسی که در صورت حمله دشمن، به آن حمله خواهیم کرد طراحی شد. 🔻 این اقدام شبیه‌سازی کامل واقعیت و بیانگر این بود که با تعداد فراوان شلیکِ همزمان می‌شود از مسیرهای مختلف گنبدآهنین را بی‌اثر و اهداف را منهدم کرد. @emptyy
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
اِےکاش‌منم‌‌مثل‌توباشم..↷‌‏ •°برادرجَهاد...!(:♥️
🔉🔝 ـ ـ جوآن‌انقـــــلابي✌️🏼 باٻداحساس‌مسئولیٺِ اجتماعے‌داشتـہ‌باشد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از اتاق بیرون رفتیم...همه‌‌ی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم: من نمیتونم الان تصمیم بگیرم...نیاز به فرصت دارم برای فکر کردن!! خاله خندید و گفت: عزیز دلم...شماها همدیگرو میشناسید... این همه سال کنار همدیگه زندگی کردیم، بازم فرصت میخوای!! تا اومدم حرفی بزنم، کمیل پیش دستی کرد و گفت: مامان..زینب خانم درست میگن...اجازه بدید فکراشون رو بکنن!! خاله شونه‌ای بالا انداخت...منم برای کمک به مامان، تو انداختن سفره به آشپزخونه رفتم. همه‌ی غذاها رو سر سفره گذاشتم...تا خواستم به بقیه تعارف کنم که بیان سر سفره، صدای زنگ آیفون بلند شد...امیرعلی از جاش پرید و گفت: با منه. بعد هم به سمت حیاط رفت...دو دقیقه نگذشته بود که دیدم امیرعلی با سارا اومدن داخل...متعجب نگاهش کردم...سارا با صدای بلند سلامی کرد...بعد از احوالپرسی با بقیه، خاله سمیه بهش گفت: سارا جان...ماشاءالله چقدر ماه شده بودی روز عقدت...ان شاءلله که خوشبخت بشین😍. سارا لبخندی زد و گفت: قربون شما خاله...ان شاءلله همه جوونا خوشبخت بشن☺️. بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها، سارا دستم رو گرفت و برد تو اتاق؛ در همون حین امیرعلی رو هم صدا کرد...سارا نگاهی بهم کرد و گفت: زینب چیشد؟ +چی چیشد! _ای بابا دختر...جوابت! مثبته یا منفی؟ خندیدم و گفتم: هیچکدوم...قرار شده فکر هامو بکنم بعد جواب نهایی رو میدم🙂. امیر در زد و وارد اتاق شد...رو به سارا گفت: بابا این جوابش مثبته...داره ناز می‌کنه...یادت نیست روز عقد توی محضر بهش گفتی ان شاءلله عروسی خودت سریع گفت ان شاءلله...این از خداشه زود بره😂. اخمی کردم و گفتم: شماهم شوخی سرتون نیست ها!!! سارا مشتی حواله بازو امیر کرد و گفت: خب بابا...دو دقیقه سر به سرش نذار ببینم دردش چیه🤨! روی تخت نشستیم و گفت: ببین زینب جان...خاله اینا با این قصد اومدن که براتون صیغه محرمیت هم بخونن تا راحت تر باهم صحبت کنید و تو معذوریت‌ نباشید...الان هم که تو این جواب رو دادی همشون شوکه شدن...ببین روزی که شما اومدید خواستگاری من که هنوز جوابم قطعی نبود...اما وقتی حرف های امیرعلی رو شنیدم بهش اعتماد کردم...با اینکه خیلی همدیگه رو نمی‌شناختیم...اما توی حرف هاش ایمان و اعتقاد بود...تو هم بسنج ببین تو این مدت که رفت و آمد کردید و پیش هم بودین، رفتارهاش مورد تایید و اعتمادت بوده یا نه؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سخته...بحث یه عمر زندگیه...بعدش هم امیر رو با کمیل مقایسه نکن که داداشای من از همه سر ترن😌!! _خدا نکشه تورو😄 امیرعلی دست هاشو از جیبش در آورد و نشست روی صندلی...پاهاش رو روی هم انداخت و گفت: ببین خواهر گلم...همین الان هم فرصت داری فکر کنی...خودت میدونی که چجور آدمیه و تو این مدت چقدر کمکمون کرده و تو هر اتفاقی هوامون رو داشته...حالا بماند که حسودیش نذاشت از من عقب بیافته و زود دست به کار شد...ولی در کل بدون من به عنوان برادرت بهت میگم که مورد خوبیه...از همه نظر تایید شده هم هست...ماهم قبولش داریم...پس توهم فکراتو بکن و نظرت رو بگو. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و چشمام رو بستم...یک دور تمام خاطرات و مرور کردم...هر کاری میکردم به یک نقطه منفی هم نمی‌رسیدم. چشام رو که باز کردم، نه سارا تو اتاق بود و نه امیرعلی...نمیدونم چقدر در عمق فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه گذر زمان و رفتن اونا نشده بودم...از جام بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم...در اتاق رو باز کردم و امیرعلی رو صدا زدم...امیرعلی به سمت اتاق اومد و گفت: جانم!!چیشد؟ سرم رو انداختم پایین...راستش روم نمیشد حرفم رو بزنم...مدام انگشت هامو فشار میدادم...امیر که متوجه خجالتم شده بود، دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا آورد...تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیازی به توضیح نیست...گرفتم داداش!! پس مبارکه😃 بعد هم به سمت آشپزخونه رفت و قضیه رو به مامان و سارا و خاله گفت...سارا با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: خیلی خوشحال شدم عزیزم...مبارک باشه😍. مبل سه نفره رو برای نشستن ما خالی کردن...روی مبل نشستم...بابا که مبل کنار من نشسته بود به سمتم نیم خیز شد و گفت: بابا جان، مطمئنی!؟ پلک روی هم گذاشتم و گفتم: توکل به خدا. +ان شاءلله که خوشبخت بشین🙂 تشکری کردم...کمیل با فاصله کنارم نشست...نفس عمیقی کشیدم...کمیل هم مثل من استرس داشت...اینو خوب میشد از نگاهش فهمید...قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن تا شاید استرسم بخوابه و قلبم آروم بشه. همه نشسته بودن و با ذوق و شوق نگاه میکردن...مدام از امام زمان کمک میخواستم تا انتخابی که کردم درست باشه...چشم هام رو بستم و بعد از چند لحظه سکوت وکالت رو با گفتن جمله:«با اجازه امام عصر (عج) و پدر و مادرم.. و برادرام....بله🌹»به بابا دادم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16404065649296
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🖤🚶🏿‍♂" قسم‌بہ‌این‌دل‌.. ڪه‌اندوهش‌رآتو‌تسڪینی...! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
مستند سینمایی «روز آخر» به مناسبت دومین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی آماده پخش شد. مستندی که سه روز آخر زندگی حاج قاسم را به تصویر می‌کشد. ساخت این مستند دو سال طول کشید. این مستند *روز ۵شنبه ۹ دی ماه ساعت ۲۲ از شبکه افق* پخش می‌شود که در آن برای اولین بار تصاویری از ۳ روز آخر زندگی حاج قاسم با تمام جزییات روز و لحظه ی شهادت ایشان به نمایش گذاشته می‌شود. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق دیدن بازیگران از نزدیک!؛ جدا که به حال این افراد باید گریست...
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
تو‌۲۳سالگے‌بہ‌جایــے‌رسیــد‌ڪہ‌ دشمن‌میترسیدازمقابݪہ‌باهاش؛ راســتــــے‌تــوکـــجـــایــــے؟!:) | ...! 💔 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یک ربع قبل از نماز صبح هادی به هوش میاد و همون طور که پدرشون می‌گفتند یه چند کلام با هادی حرف زدن! قربون صدقه هادی رفتن و بعد چند دقیقه هادی چشماشو می‌بنده و شهید میشه! یکی از رفقای هادی هم که کنار پدرشون بودن هادی رو صدا می‌کردند، هادی بلند شو! که هادی چشمانش رو میبنده و شهید میشه! دیشب پدر شهید می‌گفت رفیقِ شهید دقیقا همون صحنه بیمارستان رو دو بار خواب دیده بهش گفته هادی چرا جواب نمیدی؟ چرا هرچی میگیم بلند شو، چیزی نمیگی؟ هادی میگه: قبل از اینکه شما بیایید اینجا خانوم حضرت زهراۡ اینجا بودن شما که اومدید، خانوم رفتند..:) °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
بعد از تموم شدن مراسم دیشب همگی به خونه‌هاشون رفتن...قرار بود امروز بعد از تموم شدن کلاسم، کمیل مرخصی بگیره و بیاد دنبال منو سارا تا بریم برای خرید حلقه. کلاسم که تموم شد، دیدم سارا منتظرم وایساده دم در...سریع وسایلم رو جمع کردم و باهم رفتیم به سمت خروجی دانشگاه...تا پامون رو از در دانشگاه بیرون گذاشتیم، کمیل و که کنار ماشینش دست به جیب وایساده بود رو دیدیم...به سمتش رفتیم و بعد از سلام کردن سوار ماشین شدیم...به چند‌تا پاساژ و مغازه سر زدیم و خلاصه بعد از کلی گشتن، حلقه رو خریدیم. به محضری که مراسم عقد سارا و امیرعلی برگزار شده بود رفتیم و برای پنجشنبه راس ساعت یازده صبح وقت گرفتیم. بعد از خرید حلقه به سمت خونه رفتیم...سارا رو سر راه پیاده کردیم...وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم...پلاستیک های خرید رو برداشتم و از کمیل تشکر کردم...تا خواستم زنگ‌ رو بزنم، کمیل صدام زد: زینب خانم! به سمتش برگشتم و گفتم: بله! _من تمام تلاشم رو برای خوشبخت کردن شما میکنم😟. لبخندی زدم و گفتم: بابت امروز ممنونم...خدانگهدار😊. کمیل هم زیر لب خداحافظی ارومی گفت...بعد از باز شدن در رفتم داخل...به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم...تا زمانی که توی حیاط بودم صدایی از حرکت ماشین نیومد...بیخیال رفتم داخل...به مامان سلام کردم و بعد از نشون دادن حلقه و توضیح دادن اتفاقات امروز برای خستگی در کردن به اتاقم رفتم. صدای پیامک موبایلم باعث شد به سراغش برم...پیام دریافتی از طرف دکتر صداقت بود...پیام رو باز کردم و خوندم. مشکلی که پیش اومده بود فاجعه بود...استاد صداقت برای انجام کاری، میخواست به مدت یک هفته به خارج از کشور سفر کنه و برای همین ازمون خواسته بود به دانشگاه بریم تا بهمون به صورت فشرده تدریس کنه‌...اما این تایمی که استاد در نظر گرفته بود، خارج از زمان کلاس های دانشگاه بود و پس فردا هم نوبت کلاس ما...از ساعت پنج الی هفت شب در یکی از کلاس ها که حتما اجازه اش با اصرار زیاد استاد صداقت از حراست دانشگاه گرفته شده بود، برگزار میشد. * ساعت هفت زنگ خورد و با بچه ها به سمت خروجی رفتیم...با ماشین عارفه اومده بودیم...اما قرار بود برای برگشت به خونه امیررضا بیاد دنبالم... همینطور به سمت بیرون می‌رفتیم، که عارفه با دست به خیابان روبه رویه دانشگاه اشاره کرد و گفت: عههه بچه ها ببینید...خیابون رو بچه های بسیج بستن...فک کنم گشت شب دارن!! بعد هم به اتاق نگهبانی که دو تا از همون افراد بسیجی کنارش ایستاده بودن و با نگهبان دانشگاه صحبت میکردن اشاره کرد: فک کنم مشکل جدیه هاااا!!! همون‌طور که موبایلم رو از کیفم خارج میکردم تا با امیررضا تماس بگیرم، شونه ای بالا انداختم و گفتم: احتمالا!! بچه ها خداحافظی کردن و رفتن...چند بار با امیررضا تماس گرفتم اما جواب نداد...با سر انگشتم پیشونیم رو ماساژ دادم تا سر درد ناشی از خستگیم رفع بشه...دنبال قرص ژلوفن داخل کیفم بودم که صدایی میخکوبم کرد. به سمت صدا برگشتم و نگاهی بهش انداختم...اول با دیدن کلاشینکفی که دستش بود ترسیدم...اما بعد از اینکه چهره‌اش زیر نور کم چراغ محوطه واضح تر شد نفس راحتی کشیدم و سلام ارومی کردم...کمیل لبخندی زد و جواب سلامم رو داد...با تعجب پرسیدم: شما اینجا چیکار میکنید؟ _اگر دقت کرده باشید، امشب گشت شب داریم...برای گروه ماهم این منطقه افتاده...داشتم با نگهبانی صحبت میکردم که شمارو دیدم😃!! سری تکون دادم و گفتم: موفق باشید😊. _زینب..خانــم..میخواستم..بگم که..چیــزه.. +چیزی شده آقا کمیل!!! _نه نه!! چیزی نشده...هیچی ولش کنید...بعدا میگم بهتون..اگر میخواهید برسونمتون خونه؟؟ +نه ممنون...امیررضا میاد دنبالم...مزاحم کار شما نمیشم. _مراحمید...پس فعلا خدانگهدار 👋🏻. +خدانگهدار. بیخیال قرص شدم و موبایلم رو روشن کردم تا مجدد با امیررضا تماس بگیرم...با دیدن اسم مامان که قبلاً باهام تماس گرفته بود، یاد حرفش افتادم...با دست توی پیشونیم زدم و لبم رو گاز گرفتم...قدم تند کردم و به سمت کمیل رفتم تا بهش بگم که برای ناهار فردا همگی میریم خونهٔ ما. خیابون ها خلوت بود و خیلی کم ماشین رد میشد...خواستم صداش بزنم که صدای زیاد و وحشتناک ماشینی که با سرعت از خیابونی که برادرای بسیجی مستقر شده بودن، عبور میکرد، مانعم شد و توجهم رو به خودش جلب کرد. ماشین با سرعت زیاد حرکت میکرد و هر لحظه نزدیک تر از قبل میشد...همه‌ٔ نیروها در حالت آماده قرار گرفته بودن...کمیل اسلحه به دست گارد گرفته بود...دو نفر از ماشین سرشون رو بیرون آوردن و با کلت شروع به تیراندازی کردن. صدای شلیک گلوله ها فضای سکوت خیابون رو به میدون جنگ تبدیل کرده بود...دو نفری از بچه های بسیج تیر خورده بودن و افتاده بودن زمین...تیر ها به نا کجا آباد برخورد می‌کرد و بعضی هاشون هم تابلوهای خیابون رو سوراخ میکردن.
کمیل و بقیه افراد مسلح هم شروع کرده بودن به تیراندازی...در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16404065649296
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•🖤|📓•} °•○تمام‌شہرراگشتمـ🌿 کہ‌پیدایتـــــ‌ڪنم‌اما..💥 نہ‌خودبودےنھ‌چشمي👀 کہ‌شودهمتاےچشمانتـــــــ♡○•° ــــــــــــــــــــــــــــ‌ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir 』 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°|🌸|°• در سرمـ نیست بجز حال و هوای تـــــو و عشـق شادمـ از اینکہ همہ حال و هوایمـ تـــــو شدی... ‌ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir