#رویای_من
#پارت_28
سه سال بعد...
چقدر امروز دیر می گذشت...خستگی امروز و دلتنگی امونم نمیداد...ساعت آخر این کلاس هم که عین پنیر پیتزا هی کش میاد😪
نگاهی به بچه ها کردم...شیما که با علاقه گوش میداد...عارفه که واو به واو یادداشت میکرد...هانیه هم تو حال و هوای خودش سیر میکرد..
ساعت یک آخرین کلاس امروز رو پشت سر گذاشتم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم؛ میخواستم تاکسی بگیرم که دیدم ماشین امیررضا جلوم توقف کرد...
شیشه رو داد پایین..
+سلام داداش...اینجا چیکار میکنی؟؟
_علیک سلام...سوار شو بهت میگم
در رو باز کردم و سوار شدم. زیر چشمی هی نگاش میکردم ولی بیخیال رانندگی شو میکرد...کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم زودتر قضیه رو بفهمم...
بالاخره دل و زدم به دریا و حرفمو زدم..
+نگفتی...چرا امروز اومدی دنبالم...اصلا مگه شما نباید الان بیمارستان باشی؟! اینجا چیکار میکنی؟
_یواش تر...وایسا باهم بریم😐امروز کار نداشتم...گفتم بیام دنبالت باهم بریم
+اها،پس که اینطور
تا خونه کمی در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم...
در خونه رو که باز کردم غمی نشست رو دلم...چقدر خاطره ها توی این حیاط و خونه گذروندیم...حس دلتنگی خیلی بده...
در حالی که چادرمو در میاوردم گفتم: سلام مامان خوبی؟
مامان کتابی رو که مطالعه میکرد گذاشت رو میز و گفت: سلام عزیزم الحمدالله...خسته نباشی..
+سلامت باشی
فضای خونه بدون وجود کسی که دوستش داری خیلی خسته کننده است...نبودش ازارت میده...مخصوصا اگر وابسته اش شده باشی...
به عکسش روی میز نگاه کردم...پشیمون شدم از حرفام...از اینکه چقدر اذیتش کردم...دلم میخواست گوشیم رو بردارم تا بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم...اما چه فایده که جواب نمیداد...
هنوز توی تصورات و فکر و خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#شهیدانه
شهادت ارثے است کھ از موالیانِ ما کھ حیات را عقیده و جهاد میدانستند و در راھ مکتب پرافتخار اسلام با خون خود و جـوانان عزیز خـود . . از آن پاسدارۍ میکردند بھ ملت شهید پرور ما رسیدھ است . .🤍'
هدایت شده از گاندو
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رویای_من
#پارت_29
هنوز توی تصورات و فکر خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳
برگشتم سمتش و گفتم: سلام بابایی...شما کی از ماموریت برگشتی؟؟
_تازه اومدم😁
+به سلامتی،خسته نباشی..
_سلامت باشی عزیزم...از دانشگاه چه خبر؟
+هععیی میگذره ولی...
_ولی چی!
+بابا محمد کی میاد؟
یهو بابا زد زیر خنده...منم همینجوری هاج و واج نگاهش میکردم...
+بابا...بابا چیشد چرا میخندی😐؟!
سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد گفت: پس برای همین ناراحتی و هی به عکسش نگاه میکنی😂
+خب دلم براش تنگ شده...فکر نمیکردم با رفتنش انقدر ناراحت بشم...بعد از یه هفته متوجه شدم دوریش خیلی سخته...خیلی این آخری ها اذیتش کردم و هی بهش میگفتم تو بری هیچ اتفاقی نمی افته، تازه خوشیمون هم بیشتر میشه😟 احساس میکنم عذاب وجدان گرفتم...
بابا نشست رو صندلی و گفت: میاد ان شاءلله به زودی...همین هفته اول سربازی که بهش مرخصی نمیدن...یکم صبر کنی میاد...
لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم: اصلا چرا گذاشتی بیافته یه شهر دیگه...نمیشد همین تهران ردیفش کنی...
بابا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: نه عزیزم نمیشه...اون واسه رسیدن به هدفش باید سختی هارو تحمل کنه...
میخواستم برم کمک مامان کنم که دیدم بابا یک جعبه کوچولو گرفت جلوم...
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: این چیه بابا؟
_بازش کن متوجه میشی...
جعبه رو از دست بابا گرفتم و بازش کردم...ای جونم چه انگشتر عقیق خوشگلی😍
با ذوق و شوق دستم کردم و بابا رو بغل کردم؛ ازش تشکر کردم و رفتم تا کمک مامان سفره بندازم که دیدم امیرعلی هم اومده😳...ای بابا چرا امروز همه اینجوری میکنن...
+سلام داداش، خسته نباشی
_علیک سلام زینب خانم، شما هم خسته نباشی
داشتم وسایل سفره رو می چیندم که مامان گفت: زینب مامان...خاله سمیه زنگ زده میگه بعد از ظهر بری خونشون کمک نازنین...مثل اینکه امتحان داره...
یکم فکر کردم و گفتم: باشه میرم...
بعد از خوردن ناهار و کمک کردن به مامان رفتم سراغ درس خودم...درس جدید رو دوره کردم...حدودای ساعت سه آماده شدم که برم خونه خاله سمیه...وسایلم رو چک کردم و چادرم رو سرم کردم...میخواستم کفش هامو بپوشم که دیدم امیرعلی گفت تنها نرو خودم میرسونمت...فاصله خونه خاله سمیه تا خونه ما همش دو تا کوچه و یک خیابون بود...برای همین پیاده رفتیم...
بعد از رسیدن به مقصد از امیرعلی خداحافظی کردم و رفتم تو...
+سلام خاله جان خوبین؟
خاله به سمتم اومد و گفت: سلام عزیز دلم...قربونت بشم تو خوبی؟
+الحمدلله
_خاله جان کمیل خونه نیست...میخوای چادرت رو در بیاری راحت باشی...نازنین هم الان میاد.
لبخندی زدم و گفتم: باشه ممنون...دستتون درد نکنه.
خلاصه بعد از اومدن نازنین باهاش سوالاتش رو کار کردم...خاله هم که ازمون پذیرایی میکرد
ساعت نزدیک های پنج بود و هوا داشت تاریک میشد...از خاله و نازنین خداحافظی کردم و به سمت خونه راهی شدم...کوچه ها تقریبا خلوت بود... وسط های کوچه احساس میکردم کسی پشت سرم داره دنبالم میکنه...اولش فکر کردم شاید امیرعلی باشه که میخواد اذیتم کنه...برگشتم به سمت عقب که ببینم کی داره پشت سرم میاد...از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』