#شهیدانه
شهادت ارثے است کھ از موالیانِ ما کھ حیات را عقیده و جهاد میدانستند و در راھ مکتب پرافتخار اسلام با خون خود و جـوانان عزیز خـود . . از آن پاسدارۍ میکردند بھ ملت شهید پرور ما رسیدھ است . .🤍'
هدایت شده از گاندو
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رویای_من
#پارت_29
هنوز توی تصورات و فکر خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳
برگشتم سمتش و گفتم: سلام بابایی...شما کی از ماموریت برگشتی؟؟
_تازه اومدم😁
+به سلامتی،خسته نباشی..
_سلامت باشی عزیزم...از دانشگاه چه خبر؟
+هععیی میگذره ولی...
_ولی چی!
+بابا محمد کی میاد؟
یهو بابا زد زیر خنده...منم همینجوری هاج و واج نگاهش میکردم...
+بابا...بابا چیشد چرا میخندی😐؟!
سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد گفت: پس برای همین ناراحتی و هی به عکسش نگاه میکنی😂
+خب دلم براش تنگ شده...فکر نمیکردم با رفتنش انقدر ناراحت بشم...بعد از یه هفته متوجه شدم دوریش خیلی سخته...خیلی این آخری ها اذیتش کردم و هی بهش میگفتم تو بری هیچ اتفاقی نمی افته، تازه خوشیمون هم بیشتر میشه😟 احساس میکنم عذاب وجدان گرفتم...
بابا نشست رو صندلی و گفت: میاد ان شاءلله به زودی...همین هفته اول سربازی که بهش مرخصی نمیدن...یکم صبر کنی میاد...
لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم: اصلا چرا گذاشتی بیافته یه شهر دیگه...نمیشد همین تهران ردیفش کنی...
بابا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: نه عزیزم نمیشه...اون واسه رسیدن به هدفش باید سختی هارو تحمل کنه...
میخواستم برم کمک مامان کنم که دیدم بابا یک جعبه کوچولو گرفت جلوم...
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: این چیه بابا؟
_بازش کن متوجه میشی...
جعبه رو از دست بابا گرفتم و بازش کردم...ای جونم چه انگشتر عقیق خوشگلی😍
با ذوق و شوق دستم کردم و بابا رو بغل کردم؛ ازش تشکر کردم و رفتم تا کمک مامان سفره بندازم که دیدم امیرعلی هم اومده😳...ای بابا چرا امروز همه اینجوری میکنن...
+سلام داداش، خسته نباشی
_علیک سلام زینب خانم، شما هم خسته نباشی
داشتم وسایل سفره رو می چیندم که مامان گفت: زینب مامان...خاله سمیه زنگ زده میگه بعد از ظهر بری خونشون کمک نازنین...مثل اینکه امتحان داره...
یکم فکر کردم و گفتم: باشه میرم...
بعد از خوردن ناهار و کمک کردن به مامان رفتم سراغ درس خودم...درس جدید رو دوره کردم...حدودای ساعت سه آماده شدم که برم خونه خاله سمیه...وسایلم رو چک کردم و چادرم رو سرم کردم...میخواستم کفش هامو بپوشم که دیدم امیرعلی گفت تنها نرو خودم میرسونمت...فاصله خونه خاله سمیه تا خونه ما همش دو تا کوچه و یک خیابون بود...برای همین پیاده رفتیم...
بعد از رسیدن به مقصد از امیرعلی خداحافظی کردم و رفتم تو...
+سلام خاله جان خوبین؟
خاله به سمتم اومد و گفت: سلام عزیز دلم...قربونت بشم تو خوبی؟
+الحمدلله
_خاله جان کمیل خونه نیست...میخوای چادرت رو در بیاری راحت باشی...نازنین هم الان میاد.
لبخندی زدم و گفتم: باشه ممنون...دستتون درد نکنه.
خلاصه بعد از اومدن نازنین باهاش سوالاتش رو کار کردم...خاله هم که ازمون پذیرایی میکرد
ساعت نزدیک های پنج بود و هوا داشت تاریک میشد...از خاله و نازنین خداحافظی کردم و به سمت خونه راهی شدم...کوچه ها تقریبا خلوت بود... وسط های کوچه احساس میکردم کسی پشت سرم داره دنبالم میکنه...اولش فکر کردم شاید امیرعلی باشه که میخواد اذیتم کنه...برگشتم به سمت عقب که ببینم کی داره پشت سرم میاد...از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_30
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...دو تا مرد که صورتشون هم پوشونده بودن به سمتم میومدن...دیگه نمیتونستم برم عقب تر...یکی شون چاقوی تیزی رو کنار رگ گردنم گذاشت و فشارش میداد...حس میکردم گلوم زخم شده باشه...هنوز هویتشون برام مجهول بود...میخواستم با یک حرکت در برم که شروع کرد به صحبت کردن...
_به اون داداشت بگو...اگر بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه...جون تک تک عزیزاش رو میگیرم و جنازه اش رو براش میفرستم...فهمیدی😠!!!
تا اومدم جوابش رو بدم صدای آشنایی به گوشم خورد...در حالی که به سمت ما میدویید، با صدای بلند گفت: مرتیکه عوضی چه غلطی داری میکنی؟؟
اون ها هم از ترسشون سریع فرار کردن...کمیل و دوستش به سمتم اومدن...بعد از دیدن من متعجب شده بود...دوستش هم رفت دنبال اون دو نفر...حالا کمیل شده بود فرشته نجاتم..
_زینب خانم شما اینجا چیکار میکنی؟اینا کی بودن؟چیکارت داشتن؟ آسیبی که بهتون وارد نکردن...
+داشتم از خونتون برمیگشتم که دیدم جلومو گرفتن...
_حالتون خوبه!!مشکلی پیش نیومده که...
+الحمدلله خوبم...دستتون درد نکنه...خدا شما رو رسوند😔
به سمت ماشینش رفت و بطری آبی از تو ماشین برداشت...
_بفرمایید...یکم آب بخورید...رنگ و روتون پریده.
بطری رو از دستش گرفتم و تشکری ازش کردم...یکم از آب خوردم...حالم بهتر شده بود...اما اگر با این قیافه میرفتم خونه همه متوجه میشدن چه اتفاقی افتاده...یکم از آب به سر و صورتم زدم.
دوست کمیل که از دویدن زیاد نفس نفس میزد گفت: رفتم دنبالشون...اما به سر کوچه که رسیدن...سوار یه ماشین شدن و در رفتن...
کمیل تشکری از دوستش کرد...نگاهی به ساعت کردم...ساعت نزدیکای شش بود...
+آقا کمیل من باید برم...دیرم شده...الان مامانم نگران میشه...
_خودم میرسونمتون...تنها نرید
چاره ای جز قبول کردن نداشتم...سرمو انداختم پایین و راه خونه رو در پیش گرفتم...کمیل هم پشت سرم میومد...
وقتی رسیدیم در خونه، رو به کمیل گفتم: آقا کمیل...دستتون درد نکنه...ولی یه خواهشی ازتون دارم..
کمیل سرش رو انداخت پایین و گفت: خواهش میکنم...بله بفرمایید
+این موضوع بین خودمون بمونه...نمیخوام کسی متوجه بشه امشب چه اتفاقی افتاده.
با تعجب گفت: اونا قصد اذیت کردن شما رو داشتن...بعد میگید کسی متوجه نشه!!!یعنی میخواید به خانواده تون اطلاعی ندید😳
+نه...نمیخوام کسی بفهمه...لطفا...حتما ضرورتی هست که میگم...
_هر جور خودتون صلاح میدونید...
+بازم ممنون..
و بعد هم خداحافظی کردم و با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل...
یکبار دیگه حرف اون طرف رو با خودم تکرار کردم...منظورش از داداش کدومشون بود...امیرعلی...امیررضا یا امیرمحمد
امیرمحمد که کاره ای نیست...امیررضا هم کاری با این جور آدما نداره...اره درسته امیرعلی...با توجه به شغلش میشد فهمید که منظورشون امیرعلی بوده...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_31
هنوز توی حیاط بودم و فکرم درگیر اتفاقات و حرفای اون مرد...قصد رفتن به داخل رو کردم که کسی زنگ در حیاط رو زد...
به سمت در رفتم و در رو باز کردم...چند لحظه خیره بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این کسی که رو به روم ایستاده امیرمحمد باشه...
چرا اینجوری شده قیافه اش😂
کنار رفتم تا بیاد داخل...هنوز محوش بودم و ریز ریز میخندیدم که حتی سلام یادم رفت...
سرش رو کج کرد و گفت: میشه بگی چرا میخندی😐
در حیاط رو بستم و گفتم: به کله کچلت😂
چشم غره ای بهم رفت...منم یه مشت حواله پهلوش کردم و رفتم داخل😜
تا در خونه رو باز کردم هرچی برف شادی بود رو صورتم خالی شد...صدای خنده بچه ها بود که خونه رو ترکونده بود...دستم رو روی صورتم کشیدم تا برف شادی ها بره کنار و بتونم جلوم رو ببینم...
همه شعر تولدتون مبارک میخوندن...دیدم محمد هم مثل من تو شک بود😂
وارد خونه شدیم...چادرمو به جالباسی آویزون کردم و همراه محمد روی مبلی که جلوش میزی بود که کیک تولدمون روش قرار داشت نشستم...در واقع تولدمون فردا بود و خانواده هم پیش دستی کردن تا بتونن سوپرایزمون کنن...میگم از صبح همگی مشکوک میزنن...اومدن بابا از ماموریت اونم بی خبر، اومدن امیررضا به دنبالم از دانشگاه و خونه بودن امیرعلی اونم تو تایم ظهر...بابا شمع هارو روشن کرد...قبل از اینکه بخواییم شمع هارو فوت کنیم امیرعلی گفت: عههه، آرزو نکردید🤨...امیررضا هم به دنبال تایید کردن حرف امیرعلی سرش رو تکون داد...چشمام رو بستم و به دنبال بزرگترین آرزوم بودم...
توی دلم آرزوم رو به خدا گفتم: خدا جونم...اول از همه فرج امام زمان...و اون آینده ای که دارم تمام تلاشم رو واسه رسیدن بهش میکنم...خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوونا...سلامتی همه بیمارا...
چشمام رو باز کردم که امیررضا گفت: خواهر من...دیگه آرزوی شوهر کردن رو که انقدر طول نمیدن😁
همه زدن زیر خنده و منم با حرص گفتم: نخیرم...اصلا من همچین آرزویی نکردم😠چرا حرف الکی میزنی...
مامان رو به امیررضا گفت: چیکارش داری بچم رو...بزار هر آرزویی میخواد بکنه...
بعد هم رو به من و محمد گفت: زود باشید الان شام از دهن میافته.
محمد هم آرزوش که بین خودش و خدا بود رو آروم زمزمه کرد...بعد از فوت کردن شمع ۱۹ سالگی منو محمد؛ مامان چاقوی کیک بری رو به دستم داد تا کیک رو ببریم...بعد از بریدن کیک همگی برامون دست زدن و نوبت رسید به کادوها...مامان و بابا برای من یک شومیز مجلسی...برای محمد هم یک دست کت شلوار سرمه ای خیلی قشنگ خریده بودن...امیررضا برای من چند تا از عکس های شهید جهاد و عماد مغنیه رو قاب عکس کرده بود و چند تا کتاب هم برام خریده بود...برای محمد هم چند تا کتاب گرفته بود...چون خودش خیلی کتاب میخوند برای همه هم همیشه کتاب هدیه میگرفت...امیرعلی هم برام یک روسری و برای محمد یک پیراهن گرفته بود...خلاصه بعد از خوردن شام و کیک و کلی تنقلات رفتم تا لباس هامو عوض کنم و یکم استراحت کنم...جلوی آینه ایستاده بودم...روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_32
روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...تنها شانسی که آوردم این بود که رنگ روسری تیره بود و معلوم نشده بود...
سریع از بالای کمد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و با سرم شستشو زخم رو شستشو دادم...یکم بتادین زدم و با یک گاز استریل پوشوندمش...
همه کارها رو به آرومی انجام دادم تا کسی متوجه نشه...لباس یقه داری پوشیدم تا گردنم پیدا نباشه.
روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و یکم فکر کنم که چیکار کنم...
یادمه پارسال بود که امیرعلی گفت یکی از دوستاش خانواده اش رو تحدید کردن...اونم به خاطر سلامتی خانواده اش قید کار رو زد و بیخیال ماموریتش شد...
من میدونستم که امیرعلی عاشق شغلشه...چون اگر نبود با ذوق و شوق ادامه اش نمیداد و واسه رسیدن به هدفش تلاش نمیکرد...
امیرعلی از همون زمان نوجوانی عضو بسیج شد...از میدون تیر گرفته تا گردان و کلاس های رزمی و گشت شب همه رو شرکت میکرد...تا اینکه بعد از کنکور رفت و عضو سپاه شد...خدا میدونه چقدر اون روزها خوشحال بود...دلم نمیخواست به خاطر یه تهدید از کارش زده بشه...درسته شغلش رو دوست داشت اما همیشه خانواده اش تو اولویت بودن...
تصمیم خودم رو گرفتم و قرار گذاشتم تا جایی که لازم نباشه حرفی به کسی نمیزنم...
یاد روزهایی افتادم که همگی چقدر زجر کشیدیم...بابا تصادف کرده بود و بیمارستان بود...روز دوم همه ما فکر کردیم بابا رو برای همیشه از دست دادیم...ولی معجزه خدا بود که لحظه آخر بابا رو بهمون برگردوند...بابا بعد از دو روز بهوش اومد...بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص شد...اوایل به خاطر آسیبی که به نخاعش وارد شده بود روی ویلچر بود و بعد انجام جلسه های فیزیوتراپی تونست با عصا راه بره و بعد مدتی بتونه روی پاهای خودش بایسته...
بعد از خوب شدن بابا همه ما خوشحال شده بودیم و انگار تمام غصه های اون مدت با راه رفتن بابا از بین رفت...
توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای مامان زنجیرهی این یادآوری خاطرات رو پاره کرد...
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادےروح
شھیدعلیالہادیبلوطصلواٺ✨