#رویای_من
#پارت_31
هنوز توی حیاط بودم و فکرم درگیر اتفاقات و حرفای اون مرد...قصد رفتن به داخل رو کردم که کسی زنگ در حیاط رو زد...
به سمت در رفتم و در رو باز کردم...چند لحظه خیره بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این کسی که رو به روم ایستاده امیرمحمد باشه...
چرا اینجوری شده قیافه اش😂
کنار رفتم تا بیاد داخل...هنوز محوش بودم و ریز ریز میخندیدم که حتی سلام یادم رفت...
سرش رو کج کرد و گفت: میشه بگی چرا میخندی😐
در حیاط رو بستم و گفتم: به کله کچلت😂
چشم غره ای بهم رفت...منم یه مشت حواله پهلوش کردم و رفتم داخل😜
تا در خونه رو باز کردم هرچی برف شادی بود رو صورتم خالی شد...صدای خنده بچه ها بود که خونه رو ترکونده بود...دستم رو روی صورتم کشیدم تا برف شادی ها بره کنار و بتونم جلوم رو ببینم...
همه شعر تولدتون مبارک میخوندن...دیدم محمد هم مثل من تو شک بود😂
وارد خونه شدیم...چادرمو به جالباسی آویزون کردم و همراه محمد روی مبلی که جلوش میزی بود که کیک تولدمون روش قرار داشت نشستم...در واقع تولدمون فردا بود و خانواده هم پیش دستی کردن تا بتونن سوپرایزمون کنن...میگم از صبح همگی مشکوک میزنن...اومدن بابا از ماموریت اونم بی خبر، اومدن امیررضا به دنبالم از دانشگاه و خونه بودن امیرعلی اونم تو تایم ظهر...بابا شمع هارو روشن کرد...قبل از اینکه بخواییم شمع هارو فوت کنیم امیرعلی گفت: عههه، آرزو نکردید🤨...امیررضا هم به دنبال تایید کردن حرف امیرعلی سرش رو تکون داد...چشمام رو بستم و به دنبال بزرگترین آرزوم بودم...
توی دلم آرزوم رو به خدا گفتم: خدا جونم...اول از همه فرج امام زمان...و اون آینده ای که دارم تمام تلاشم رو واسه رسیدن بهش میکنم...خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوونا...سلامتی همه بیمارا...
چشمام رو باز کردم که امیررضا گفت: خواهر من...دیگه آرزوی شوهر کردن رو که انقدر طول نمیدن😁
همه زدن زیر خنده و منم با حرص گفتم: نخیرم...اصلا من همچین آرزویی نکردم😠چرا حرف الکی میزنی...
مامان رو به امیررضا گفت: چیکارش داری بچم رو...بزار هر آرزویی میخواد بکنه...
بعد هم رو به من و محمد گفت: زود باشید الان شام از دهن میافته.
محمد هم آرزوش که بین خودش و خدا بود رو آروم زمزمه کرد...بعد از فوت کردن شمع ۱۹ سالگی منو محمد؛ مامان چاقوی کیک بری رو به دستم داد تا کیک رو ببریم...بعد از بریدن کیک همگی برامون دست زدن و نوبت رسید به کادوها...مامان و بابا برای من یک شومیز مجلسی...برای محمد هم یک دست کت شلوار سرمه ای خیلی قشنگ خریده بودن...امیررضا برای من چند تا از عکس های شهید جهاد و عماد مغنیه رو قاب عکس کرده بود و چند تا کتاب هم برام خریده بود...برای محمد هم چند تا کتاب گرفته بود...چون خودش خیلی کتاب میخوند برای همه هم همیشه کتاب هدیه میگرفت...امیرعلی هم برام یک روسری و برای محمد یک پیراهن گرفته بود...خلاصه بعد از خوردن شام و کیک و کلی تنقلات رفتم تا لباس هامو عوض کنم و یکم استراحت کنم...جلوی آینه ایستاده بودم...روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_32
روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...تنها شانسی که آوردم این بود که رنگ روسری تیره بود و معلوم نشده بود...
سریع از بالای کمد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و با سرم شستشو زخم رو شستشو دادم...یکم بتادین زدم و با یک گاز استریل پوشوندمش...
همه کارها رو به آرومی انجام دادم تا کسی متوجه نشه...لباس یقه داری پوشیدم تا گردنم پیدا نباشه.
روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و یکم فکر کنم که چیکار کنم...
یادمه پارسال بود که امیرعلی گفت یکی از دوستاش خانواده اش رو تحدید کردن...اونم به خاطر سلامتی خانواده اش قید کار رو زد و بیخیال ماموریتش شد...
من میدونستم که امیرعلی عاشق شغلشه...چون اگر نبود با ذوق و شوق ادامه اش نمیداد و واسه رسیدن به هدفش تلاش نمیکرد...
امیرعلی از همون زمان نوجوانی عضو بسیج شد...از میدون تیر گرفته تا گردان و کلاس های رزمی و گشت شب همه رو شرکت میکرد...تا اینکه بعد از کنکور رفت و عضو سپاه شد...خدا میدونه چقدر اون روزها خوشحال بود...دلم نمیخواست به خاطر یه تهدید از کارش زده بشه...درسته شغلش رو دوست داشت اما همیشه خانواده اش تو اولویت بودن...
تصمیم خودم رو گرفتم و قرار گذاشتم تا جایی که لازم نباشه حرفی به کسی نمیزنم...
یاد روزهایی افتادم که همگی چقدر زجر کشیدیم...بابا تصادف کرده بود و بیمارستان بود...روز دوم همه ما فکر کردیم بابا رو برای همیشه از دست دادیم...ولی معجزه خدا بود که لحظه آخر بابا رو بهمون برگردوند...بابا بعد از دو روز بهوش اومد...بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص شد...اوایل به خاطر آسیبی که به نخاعش وارد شده بود روی ویلچر بود و بعد انجام جلسه های فیزیوتراپی تونست با عصا راه بره و بعد مدتی بتونه روی پاهای خودش بایسته...
بعد از خوب شدن بابا همه ما خوشحال شده بودیم و انگار تمام غصه های اون مدت با راه رفتن بابا از بین رفت...
توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای مامان زنجیرهی این یادآوری خاطرات رو پاره کرد...
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادےروح
شھیدعلیالہادیبلوطصلواٺ✨
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
شادےروح شھیدعلیالہادیبلوطصلواٺ✨
سالگرد شهادت🍃
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
!"شهید جهاد مغنیھ
رُبَّأَخٍلمْتَلِدْهُأُمُّک
- چهبسابرادرىکه
مادرتاورانزاییده :)
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_33
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳
یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑
ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است...
کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید...
مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله...
متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو میدیدیم...
مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟
مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله میگفت میخوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟!
مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨
لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁
_اره جون عمت😒
+عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑
_باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم...
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_34
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: سارا رو که میشناسی!!
با حالت خسته گفتم: بلهههه...همین الان داشتید در موردش میگفتید
مامان دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسس!!..میخوایم بریم خواستگاریش برای امیرعلی😍
اول سعی کردم خودم رو کنترل کنم...ولی متاسفانه موفق نبودم و داد زدم😱
+چییییییی...
جوری که حتی خود امیرعلی از اتاق پرید بیرون و با ترس گفت: چیشده😨
مامان سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: این خل و چل بازی در میاره...تو چرا باور میکنی...
امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: همچین جیغی زد ترسیدم آخه😐
برگشتم سمتش و گفتم: تو میخوای زن بگیری!!!ارهههههه؟؟🤨
قضیه که براش مبهم بود گفت: چی داری میگی...کی خواست زن بگیره...خیالت راحت حالا حالا ها ور دلت میمونم...
مامان دست به کمر شد و گفت: آقای امیرعلی شما الان ۲۳ سالته...خجالت نمیکشی؟؟پاشو یه تکونی به خودت بده...باید به زندگیت سر و سامون بدی...وقتشه که مستقل بشی...
امیرعلی نشست رو مبل و گفت: مادر من...الان شرایط کاری من جوری نیست که بتونم ازدواج کنم...روز به روز هم سخت تر میشه...جز دردسر و سختی و استرس واسه خانواده دیگه چی میتونم داشته باشم...؟؟
_عزیز من وقتی ازدواج کنی...همه چی جور میشه...خیالت راحت...یعنی الان همکار های تو همشون مجردن😶خب نیستن دیگه...
الان تو به حرف من گوش کن...یکی رو بهت معرفی میکنم دختر خیلی خوبیه...بابات هم تاییدش کرده...
امیرعلی گازی از سیب که برداشته بود زد و گفت: حالا کی هست این بنده خدا؟؟
با مشت کوبیدم رو اپن و گفتم: امیرعلییییی😠
_فقط میخوام بدونم کیه همین جون اجی😄
مامان نگاهی با محبت بهش کرد و گفت: سارا...همکار بابات...دختر آقای مشکات..
همون دقیقه سیب پرید تو گلوش و نزدیک بود خفه شه...محمد هم از اتاق پرید بیرون و با یک حرکت جانانه یکی زد پشتش و بنده خدا رو راحت کرد...بیچاره قرمز شده بود بس که سرفه کرد...
یکم که نفسش بالا اومد گفت:.......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』