#غیرت 👊🏻
#قسمت_اول
از همین اول بگم علاقه ای به نرم افزارهای خارجی که خودتو توش به نمایش بزاری نداشتم...
معتقد بودم که اینجوری چیزا باعث میشه آدم بیش از حد توی مادیات و به نمایش گذاشتن ظواهرفروبره...
مخصوصا نرم افزارهایی که ماشاءالله معمولا اعضاش غیرت و حیا رو خورده بودن یک آبم روش...
امامتاسفانه سجاد داشت...سجاد برادرمه و دوسال بزرگتر...یعنی تقریبا هیفده... هرچی بالحنهای مختلف بهش میگم این دخترایی که یک پر شال میزارن رو سرشون و شلوار ساق نود میپوشنو دنبال نکن گوشش بدهکار نیست...
جوابم رو هم همیشه اینجوری میده که اونا خودشون اینجوری میخوان...وقتی حرامه که نگاهت حرام باشه نه وقتی اونا خودشون اینجور صفحات رو درست میکنن تا نگاشون کنیم...😕
گفتم نرم افزار خارجی دوست ندارم اما فقط یکیشو داشتم.اونم برای اینکه برای تماس تصویری لازم بود...مخصوصا تو این ایام که نمیتونستیم همرو ببینیم...
دیروز با سجاد بحثم شده بود...کنارم نشسته بود و هی این عکسا رو لایک میکرد...شاید پسرا باور نکنن...من دخترم اما باورکنید ماهم #غیرت داریم...چیزی که خیلیا اسمشو میزارن حسادت...اما حسادت تعریفش یک چیزدیگس...
دخترایاد ندارن عین پسراصداشونو کلفت کنن داد بزنن که های و هوی سرتو بنداز پایین ...چشاتو ببند...😡
دخترا مدلشون اینجوری نیست...وقتی این صحنه هارو از داداششون میبینن قهرمیکن، اخم میکنن،محل نمیدن...البته دخترایی که هنوز به مرحله ی بیتوجهی نرسیده باشن...
این مرحله چیزیه که حتی وقتی داداشت رو با دختر غریبه ببینی محل ندی و برات مهم نباشه...چیزی که متاسفانه خیلی جاهادیدم...
منم چون هنوز اینجوری نشدم به این حالت😡پوفی کردمو از کنارش بلند شدم .
وقتی دوباره نگاش کردم دیدم یک نیشخند زده و زیرچشمی نگام میکنه و به کارش ادامه میده...😏
البته این ماجرا به همین موردختم نمیشه و وقتهایی که بازنداییم شوخی میکنه رو هم شامل میشه...
پ.ن:
اللــــهمـ عجــل لولیک الفرج🌿
سلامتــے همه دختراے باغیرتموݩ صلواتـــــ😍
#ادامـــه_دارد
نویسنده:
@jihademadmoghnieh
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_اول
بعضیا میگن: چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نماز بخونن؟
😒چطور قانعشون کنیم؟!
✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!
اول ببین خودت با نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی!!!
❗💠👆💠❗
خودِ نماز خونت رو نشون بده،
لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛
" اونوقت همه نمازخون میشن.."
👆👆👆
بزار حرف آخر رو بزنم
اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نماز خوناست "
👆⛔👆
اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که:
به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی؟!😤
چه فایده ای برات داشته؟
مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟
که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟
😒👆
خب اینجوری میگن دیگه!
اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!
پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!
😏
تازه نماز نمیخونه کسی, کِيف هم میکنه.
و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتار کرده،
اینم جزء نمازخوناست...
😑
درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!
🌺🌺🌺
اگه نماز وجودتو آباد کرده باشه، "بقیه جذب میشن"
💥✨💥
یه قاعده ی عمومی هست اونم این که:
"تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند"
👆💥💢👆💥
چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟
*یه کاری کنید اونایی که نماز خون هستند بهتر بشن."
همین!
➖➖🔵➖➖
اونوقت میان بهت میگن:
تو چرا اینقدر با نشاطی؟
تو چرا کینه به دل نمی گیری؟
تو چرا حسرت نمیخوری؟
تو چرا عصبی نمیشی؟
تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی؟!
شما هم میگی:
والا فکر کنم مال نمازه...😊
#استاد_پناهیان
#پای_درس_استاد
♥️🌸
#معرفی_شهید~♡"'
#قسمت_اول
#رفیق_شهید
﴾﷽
هیچڪس جز آنڪہ
دل بہ خدا سپرده
رسم دوست داشتن
نمےدانـــد ...❤✋🏻
دوستے با شهدا
دوطرفہ است
اگر تو با آنها باشے
آنها نیز با توخواهند بود🕊🌱
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭
↷↷↷๑
#مصاحبه
#قسمت_اول
از فاطمه میپرسم به پدرت که فکر میکنی، بیش از همه دلتنگ چه چیز او می شوی؟ سکوت میکند. تصور میکند حاج رضوان روبرویش ایستاده. میگوید: «سکوت زیبایش... دلتنگ سکوت زیبایش میشوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. عاشق این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقتها از ته دل حس میکنم نیازمند آنم که چنین صحنهای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه میدهد: «اینها مردان خدایند.» فاطمه میداند که خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله شبیه او هستم. ... جهاد هم شبیه او بود.»
فاطمه در منزل خودش از ما پذیرایی کرد. قبلش یک گفتوگوی تلفنی کوتاه داشتیم و در همان تماس درباره اصل مصاحبه و زمان مصاحبه درباره «حاج رضوان» توافق کردیم.
با نزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبالمان آمد. لبخندی بر چهره دارد که میتوانی در آن، غم از دست دادن عزیزی را ببینی، «از دست دادن برادر و دوستی که من از همه به او نزدیکتر بودم» و از دست دادن پدر. پدری که درست هفت سال پیش بود که آخرین بار او را دید.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_اول
هجدهم مه ۲۰۰۰ بود که عقبنشینی دشمن صهیونیستی از جنوب لبنان آغاز شد٬ مقاومت و مبارزان آن از اتفاقی که درحال وقوع بود غافلگیر نشده و فرماندهی نظامی آن همراه با مسئولان مربوطه در یکی از روستاها جمع شدند.هدف آنها از برگزاری این جلسه آن بود که مسئولان در صورت عقبنشینی دشمن به شکل قابل توجه٬ به طور مداوم هرگونه سناریویی که ممکن است ترسیم شود را ارزیابی کنند.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_اول
اگر قرار باشد برای مبارزه با اسرائیل در لبنان مبارزی را به عنوان الگو معرفی کنیم قطعا نام «حاج عماد مغنیه» سرلیست مبارزان است، فرد دوم حزبالله لبنان و نفر اول عملیات نظامی حزبالله لبنان که اتفاقا در حوزههای اسراتژیک و سیاسی نیز متخصص بود. حاج قاسم ارتباط بسیار عمیقی با حاج عماد داشت به گونهای که سید حسن نصرالله میگوید تا مدتها بعد از شهادت حاج عماد حاج قاسم ناراحت بود و ناراحتیاش را بروز میداد.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_اول
#قصد_ازدواج_ندارم!
💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
سال 91 برای مسابقات آماده میشدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد.
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.
مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!
🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!
اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،
میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!
💞مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.
💕من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
💟با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕پیراهن آبی آسمانی ساده،
👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.
💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
ادامه دارد .....
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
@jihadmughniyeh_ir
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_اول
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
خودم بعدا میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
-سلام اقا..
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
-بفرمایید بنده گوش میدم.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله...
ادامه دارد..
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😒
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
#رمان_شهید_محمدحسین_محمدخانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir