eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شیما برگشت سمت من و گفت: به به زینب خانم چرا دو سه روزه آنلاین نشدی؟..🤔 _وقت داری ها شیما..کلی از درس هام مونده بشینم پای گوشی؟ _تو نخونده نمره ات بیسته، وای به حال روزی که بخوای بخونی..🙄 تعریف از خود نباشه ها راست هم می‌گفت.. من همیشه سر کلاس مطلب رو می‌گرفتم ولی همش احساس میکردم هیچی بلد نیستم..به خورد مغزم نمی‌رفت.. هیچ وقت به این احساس تکیه نکردم که من همیشه بلدم و یاد گرفتم و نمره ام خوبه، تمام تلاشم و واسه به دست آوردن بهترین نمره میکردم.. من و عارفه و شیما هر چهار نفرمون با معدل ۲۰ تو رشته تجربی قبول شدیم.. هانیه اومد تو کلاس و به همه سلام کرد..چادرش و در آورد و نشست سر جاش.. از چهره اش میشد حدس زد که از یه چیزی ناراحته... منم پاپیچش نشدم و دوباره شروع کردم به خوندن.. خانم شاهد وارد کلاس شد و شروع به پخش کردن برگه های امتحان کرد.. استرس کل وجودم و گرفته بود! خداروشکر همه سوال ها رو یاد داشتم و جواب دادم بعد نیم ساعت برگه رو تحویل دادم...دیگه حالم خوب شده بود و خوشحال بودم..زنگ که خورد، رفتیم تو حیاط.. شیما و عارفه مثل همیشه شروع کردن به مسخره بازی ولی هانیه تو خودش بود و هیچی نمی‌گفت.. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.. از بچه ها فاصله گرفتم و نشستم کنار هانیه.. دستم و گذاشتم رو شونه اش و رو بهش گفتم: _هانیه جان خوبی؟ چرا ناراحتی؟ اصلا چرا از صبح که اومدی مدرسه انقدر تو خودتی؟ یهو بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن.. _هانیه جان، عزیزدلم..چرا گریه می کنی خب؟ اتفاقی افتاده؟! شیما با تعجب برگشت سمت ما و گفت: _چیکارش کردی زینب؟!! _به جان تو هیچی، فقط یه سوال پرسیدم.. عارفه_یه دقیقه اَمون بدید ببینم چشه خب!.. هانیه که سعی داشت جلوی گریه اش و بگیره‌ در عین اینکه هق هق میکرد بریده بریده گفت: _دیشب....بابام گفت که...میخواد..بره..سوریه...😭 عارفه پوزخندی زد و گفت: _برای این داری گریه میکنی! خب مگه بده بره سوریه؟ همه آرزوشونه برن سوریه زیارت بعد تو ناراحتی؟! هانیه با دستمالی‌ که بهش داده بودم اشکاش و پاک کرد و گفت: _بابام واسه زیارت نمیخواد بره که..سوریه جنگه، میخواد بره جنگ..🥺 هیچ کاری جز سکوت نمی تونستیم بکنیم..😶 نگاهی ناراحت به عارفه و شیما انداختم... عارفه سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با انگشت هاش بازی کردن.. شیما هم با سنگ ریزه های جلوی پاش بازی میکرد.. واقعا نمی‌دونستم تو این موقعیت باید چی بگم؟! هانیه تک فرزند بود، پدر و مادرش تمام زندگیش بودن...بابای هانیه یه سپاهی بود.. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دلداریش بدم.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir