#رویای_من
#پارت_52
امیررضا میخندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت: سلام...یه خبر دارم😟
همه با تعجب گفتیم: چیشده؟؟
_ اون دختره که با پوشش پرستار قصد آسیب زدن به امیرعلی رو داشت؛ کشتنش...هنوز قاتل معلوم نیست...اما شما باید برید از اینجا...با دکتر هماهنگ میکنم...برید خونه خیلی خطرناکه...مخصوصا اینکه نقشه شون خراب شده.
نگاهی به امیررضا کردم...یکی از دستاش رو برد تو جیبش و با اون یکی دستش پیشونیش رو ماساژ میداد...امیرعلی هم که فکرش درگیر شده بود...منم وقت رو غنیمت دونستم و سریع جمع و جور کردم...قرار شد از در پشتی بریم...کمیل رفت تا ماشین رو بیاره و امیررضا کمک امیرعلی میکرد تا لباسش رو بپوشه...نگاهی به اتاق کردم...فقط دسته گل ارمیا مونده بود...دستام پر بود و توانایی بردن اون یکی رو نداشتم...امیررضا هم که میخواست کمک امیرعلی کنه...آب گلدون رو عوض کردم و ناچار همونجا گذاشتمش...با آسانسور رفتیم پایین و بعد هم سوار ماشین شدیم.
کمیل چندین مسیر رو دوبار میرفت...هدفش زد* زدن بود...وقتی مطمئن میشد کسی دنبالمون نیست مسیر رو ادامه میداد...رسیدیم دم خونه...امیررضا سریع پیاده شد تا در حیاط رو باز کنه...کمیل ماشین رو برد داخل و بعد با امیررضا کمک امیرعلی کردن که پیاده بشه.
منم سریع رفتم و قفل در رو باز کردم...برق هارو روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم...تخت رو برای امیر آماده کردم...وقتی اومدن داخل، امیرعلی رو به اتاق من بردن تا روی تخت بخوابه...یک پتو کشیدم روش و رفتم تا چایی درست کنم...کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم سر گاز...یکم چایی دم کردم و چند تا میوه برای امیرعلی و کمیل گذاشتم تو بشقاب و بردم...میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟
به تصویر اشاره کردم و گفتم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』