#رویای_من
#پارت_8
مامان نشست پشت میز، چشم غره ای رو به امیررضا رفت و گفت:
_ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ یه ذره کمک مادرت کنی خیلی سخته؟!
با صدای باز شدن در، بحث نصفه موند و نگاه ها سمت در چرخید...
با ظاهر شدن امیرعلی تو چهارچوب در از خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش..😍
_سلام داداشی خسته نباشی..😘
امیر علی که از حرکت غیر منتظره من متعجب شده بود در و بست و گفت:
_سلام عزیزم، سلامت باشی🥰
بوسه ای روی موهام کاشت و بعد به همه سلام کرد، کتش و از تنش بیرون آورد و منم روی جالباسی آویزون کردم..دست و صورتش رو شست و سر سفره نشست..
مامان فاطمه که داشت برای امیرعلی بشقاب و قاشق و چنگال میگذاشت با تعجب گفت:
_عجب مادر، زود اومدی خونه!
_دیگه کاری نداشتم امروز، گفتم برا چی بمونم اداره، میام خونه از حضور گرم خانواده استفاده کنم😅عجیب هم هوس لوبیا پلو کرده بودم..
مامان هم که مثل همیشه دلش ضعف میرفت واسه شیرین بازی های این بشر(بس که خود شیرین بود) گفت:
_نوش جونت مادر، زودتر میگفتی برات درست میکردم خب..
_الهی دورت بگردم داداش بس که بچم خجالتیه😂
امیرعلی چشمکی زد و گفت:
_قربون تو خواهری..
امیررضا هم که دلش حسابی از دست من پر بود گفت:
_پرستوهای عاشق، اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد، غذاتون رو بخورید..میخوام سفره رو جمع کنم😑
دیگه سکوت برقرار شد و همه مشغول خوردن شدیم..منم که حسابی خوردم و کم نذاشتم..
بعد از خوردن ناهار از مامان تشکر کردم و رفتم به سمت اتاقم..
موبایلم رو روشن کردم..یا خدا..! دویست تا پیام از طرف کی آخه؟!...
وقتی وارد گروه شدم، فهمیدم همش کار شیما و عارفه بوده و مسخره بازی های همیشگیشون..
بدون اینکه بخونم همه رو پاک کردم..گوشیم رو خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت🥱..دیشبم که درست نخوابیدم..
توی فکر اتفاقات امروز و حرفای هانیه بودم که با صدای امیرمحمد ریشه افکارم پاره شد و نگاهم رو سمت خودش کشوند....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』