eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛🧡 دوست من ،اون چیزی رو که می‌دونی‌و باید بهش عمل کنی نباید بزاری معلوماتت روز به روز بیشتر بشه ولی به اعمالت هیچی اضافه نشه! شهید علی بلور‌چی🕊️ 🥀
Gharar_gah_shahid_jahad.attheme
55K
🌸🌺 هر گاه خدا را بیشتر از هر چیزی دوست داشتی، مؤمن شدنت را جشن بگیر! در محضرِ
Gharargah_Shahid_jahad.attheme
124.9K
🌚 یه‌ جا از سریال در چشم باد هست که بیژن به لیلی میگه : [ تو سه روز بود که حرف نمی‌زدی ... سه روز بود که دنیا به آخر رسیده بود.. ] 🐾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌸 یك‌روزی،یك‌جایی،آدم‌هایِ‌هم فرکانس،همدیگر را پیدا میکنند!می‌شوند دوست،رفیق... آرام می‌گیری باحرف‌هایشان وبعد فکرمیکنی کاش زودتر پیدامی‌شد! حضورِ هیچکس‌درزندگی اتفاقی نیست...🎶💜 ‍✨
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت سی و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 امتحانش مجانیه . دم در دبیرستان منتظرش بودم … به
چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود .. اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … - نه … مشکلی نیست … . - مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … - بله … از دوست های قدیمی پدرمه … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … - نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم .. سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … . با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …   ✍ ادامه دارد ... 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . - هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . - هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … ✍ ادامه دارد ...   🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
حُبُكَ كان احلى حُب من اللهَ في قلبي @jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات 4⃣1⃣ به و اهمیت زیادی میداد. فیلمی از زندگی تهیه کرد و همه مراحل اجرایی آن را دنبال می کرد، با و و و هم آشنایی داشت. نمونه ای از جوانان این دوره و آشنا با مهارت های موردنظر ، روابط عمومی بالا و توانایی در ارائه چهره ای واقعا جدید از بود. همزمان از طریق فیلم کوتاه و مستند و داستان به دنبال زبانی آسان و اثرگذار ، و زبانی بروز برای مقاومت بود. و گروهی از دوستانش برای این کار باهم گفت و گو و هم فکری داشتند. 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
پاییز سرد کوچہ هاے بیروٺ یادٺ هسٺـ...؟! حیاےٺو😌و بی شرمے مدیترانه یادٺ هسٺـ...؟! اماه انی راحلون را یادٺ هسٺـ...؟! شب هاے جمعہ،روضہ الشهیدین یادٺ هسٺـ...؟! خنده هاے☺آخرٺ در کوهسنگے یادٺ هسٺـ...؟! ماه هاے دورے از خانہ و دلٺنگے😔یادٺ هسٺـ...؟! علی وار شبانہ خانہ ها🍎در زدن یادٺ هسٺـ...؟! به کوچہ های فقیر طیردبا سر زدن یادٺ هسٺـ...؟! بے ٺو ولی هوای شرجے بیروٺ سنگین اسٺـ!😞 کوچہ به کوچہ ے ضاحیہ سخٺ سنگین اسٺـ! یاد آوری اشک هاے فطمہ و سعده و مصطفے و ام عماد... ای عطر خوب نجابٺ خطراٺٺ زنده باد ... 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رجزخوانی شهید محسن خزایی در سوریه 🔹۲۲ آبان ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن خزایی. @jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم
چهل و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 نمی کشمت سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . - به چی زل زدی؟ … - جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم… من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . بردمش کافه … . - من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه …  منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه… پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … یکی یکی از در کافه میومدن تو … . - هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …    ✍🏻 ادامه دارد ... 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 نمی کشمت سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من …
چهل و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 قول شرف   تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من … - هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . - اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . - امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . - اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … - منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه …   ✍🏻 ادامه دارد ...   🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir