eitaa logo
جرعه‌نوش | علی احسان‌زاده
322 دنبال‌کننده
119 عکس
29 ویدیو
6 فایل
من جرعه‌نوشِ بزم تو بودم هزار سال کی ترک آب‌خورد کند طبع خوگرم سیاهه‌های علی احسان‌زاده @dastmalbaf
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات از استاد (2) همه‌چیز از تابستان 1385 شروع شد؛ . برادرم که حقاً خیلی به او مدیونم، خیلی جدی گفت باید در این دوره شرکت کنی و دست مرا گرفت و به محل نام‌نویسی برد. از همان اول، عجیب بودند؛ در فرم نام‌نویسی سؤال‌هایی پرسیده بودند که تازگی داشت برای من نوجوان سیزده‌ساله. این سومین دوره‌ی تابستانه‌ی «مدرسه‌ی عشق» بود. مجموعه‌ای که توسط چند دانشجوی فارغ‌التحصیل دانشگاه آزاد یزد بنا شده بود با هدف تربیت 313 سرباز برای امام زمان (عج). این دانشجویان همان‌ها بودند که اولین‌بار در کشور، در دانشگاه شهید دفن کرده بودند. علاوه بر آن دوستان، چند طلبه هم با آن‌ها همکاری داشتند که مهم‌ترینشان و شاید مغز متفکر جمع، محمدحسین فرج‌نژاد نام داشت. @jorenush
خاطرات از استاد (3) کلاس‌های از این قرار بودند: عکاسی، فتوشاپ، احکام، تجوید قرآن، صهیونیسم‌شناسی، گوهرشناسی، و البته . این آخری را خود محمدحسین فرج‌نژاد تدریس می‌کرد. دائماً از قم به یزد می‌آمد و هر هفته برای ما کلاس برگزار می‌کرد. غرب‌شناسی او اما یک روند کلاسیک نداشت؛ همیشه درس‌هایش کارگاهی و گفت‌وگومحور بود. مخاطب را رشد می‌داد و به‌جای آن‌که فقط حافظه‌ی او را پر کند، فکرش را و آرمانش را و انگیزه‌اش را و و اراده‌اش را و سعه‌ی نظرش را بالا می‌برد. در همان اولین جلسات- نمی‌دانم به چه مناسبت- از برترین تانک جهان سخن به میان آمد. یکی از دوستان، از تانک ذوالفقار نام برد. من هم از سر تعجب و انکار- شاید در دلم و شاید با یک لبخند- او را به سخره گرفتم. اما استاد کاملاً جدی و مبتنی بر اطلاعات، موضع آن دوست را تقویت کرد. و این آغازین گام‌ها برای درمان و جبران خلأ در جان من توسط استاد فرج‌نژاد بود. در همان جلسات گاهی از او سؤال می‌پرسیدم و کمی باب گفت‌وگو میان ما باز شد. شیرینی آن دوره با اولین حضور در اعتکاف ماه رجب و اولین زیارت مشهد در جمع دوستان مدرسه‌ی عشق، دوچندان شد و من دنیای جدیدی را تجربه کردم؛ دوستانی جدید، استادانی جدید، اندیشه‌ای نو، دغدغه‌هایی تازه و دل‌بستگی‌هایی از جنسی دیگر و انس با چیزهایی که تا آن زمان از آن‌ها بیگانه بودم؛ هرچند پیش از آن نیز در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی رشد کرده بودم. @jorenush
خاطرات از استاد (4) در آن روزها دانش‌آموز مدرسه‌ی راهنمایی شهید صدوقی ( یزد) بودم و حیثیتم به حضورم در مدرسه‌ی تیزهوشان وابسته بود. نمی‌دانم چه زمان متوجه شدم که استاد فرج‌نژاد هم دانش‌آموز همان مدرسه بوده. تابستان 86 دوره‌ی چهارم ، به صورت اردویی در مَنشاد (یکی از ییلاق‌های اطراف یزد) برگزار شد. طبعاً اردو فضایی صمیمی‌تر فراهم آورد و ما را با استاد بیش‌تر گره زد. از آن‌جا گفت‌وگوی من و استاد درباره‌ی مدرسه‌ی شهید صدوقی آغاز و شاید برای اولین‌بار به‌طور جدی به طلبه‌شدن فکر کردم. این را یک بار با استاد هم در میان گذاشتم. از خصوصیات او این بود که غالباً افراد را مستقیماً به دعوت نمی‌کرد؛ و همواره ما را به کار جدی و گسترده و عمیق در هرکجا که هستیم و علاقه داریم- حوزه یا دانشگاه- تشویق می‌کرد. صریحاً از او پرسیدم که آیا به حوزه بیایم، و او پاسخ صریحی به من نداد. مثل همیشه گفت: من نمی‌گویم به حوزه بیایی ولی هرجا هستی باید ... . @jorenush
خاطرات از استاد (5) برای من که حیثیتم به تیزهوشانی‌بودن گره خورده بود، آشنا شدن با کسی که از آن‌جا کنده و راهی قم شده، عجیب و جالب بود. آن سال همراه با عمیق‌تر شدن رابطه‌ها، گفت‌وگوها هم جدی‌تر و گسترده‌تر می‌شد و از فرهنگ و علم و سیاست و اقتصاد و ادبیات و تاریخ، همه را در بر می‌گرفت. سرفصل‌ها هم با سال قبل تفاوت‌هایی داشت؛ آشنایی با و ادبیات از تازه‌ها بودند. به‌علاوه من در آن سال مکبّر حاج‌آقا فلاح‌زاده هم بودم. حجةالاسلام فلاح‌زاده هم یک روحانی شوخ و همه‌فن‌حریف ابرکوهی بود و از دوستان استاد فرج‌نژاد. در آن سال با ایشان هم با نهج‌البلاغه آشنا شدیم، هم احکام آموختیم و هم برای برخی شبهات اعتقادیمان پاسخ گرفتیم. و البته دوست شدن با یک روحانی پرنشاط ثمراتی بیش از این‌ها داشت. در آن چند روز، من وارد یک دوران دگردیسی شدم. اردو تمام شد، ولی رابطه‌ی من با استاد تازه آغاز شده بود. در طول تابستان، بارها به یزد می‌آمد و در سالن شهرداری، جلسات عمومی برگزار می‌کرد و با بهانه‌ی فیلم و استفاده از جذابیتش، با شهر و خصوصاً ارتباط می‌گرفت و با ترفندی که مخصوص خودش بود و ما هیچ‌گاه نیاموختیمش، قاپ آن‌ها را می‌دزدید و کم‌وبیش مسیر زندگی‌شان را تغییر می‌داد. بعد از پایان برنامه‌‌ی رسمی، تا ساعت‌ها در کنار خیابان، روی چمن‌های اطراف میدان شهید باهنر و هرجا که می‌شد، می‌نشست و با مشتاقان گفت‌وگو می‌کرد. @jorenush
خاطرات از استاد (6) نباید از یاد بُرد که حسین فرج‌نژاد در همه‌ی این فعالیت‌ها، یک روش ثابت داشت: معرفی و فراهم‌کردن یک نمایشگاه کوچک از کتاب‌ها و مجلات پیشنهادی برای فروش، و البته جزواتی که آماده می‌کرد و در کنار کتاب‌ها در اختیار می‌گذاشت. پیش‌تر نوشتم که استاد با تانک ذوالفقار اولین تیر را به تاریخی من شلیک کرد. حالا بگویم که آن جزوات که بسیاری‌شان حاصل دوران حضور استاد در جمع دانشجویان یزد بود، آن مسیر را در جان من ادامه داد و مرا با تاریخ و قله‌های افتخارآفرین آن آشنا کرد. @jorenush
خاطرات از استاد (7) آن سال‌ها دوره‌ی اول ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد بود و نشاط انقلابی فراوان. طرح مباحثی همچون و انرژی هسته‌ای و ... بستر را برای مباحثات و صهیونیسم‌پژوهی آماده می‌کرد. یکی از برنامه‌های ثابت آن سال‌های دوستان مجموعه، برگزاری نمایشگاه در در مسیر راه‌پیمایی بود؛ . کارهای نمایشگاه هم از تدارکات و نصب و پخش و طراحی و نوشتن متن و ... با خود بچه‌ها بود. و غالباً یکی از سخنران‌های ایستگاه خیبر استاد فرج‌نژاد بود. آن برنامه هم توری بود برای جذب گروهی دیگر از مردم و شهر. پس فعالیت‌های استاد فقط جنبه‌ی تقویت نداشت، بلکه دشمن‌شناسی رویه‌ی دیگر این تلاش‌ها بود. و این دو مکمل هم بودند. جزوات ساده‌ی استاد از متون برگزیده‌ی و تلمود گرفته تا نقد هولوکاست و شناخت اختاپوس شبکه‌ی و معرفی محصولات صهیونیستی برای مبارزه با خرید و ترویج آن‌ها، همه و همه ما را با آشنا می‌کرد، و این آشنایی چقدر در حوادث مختلف آینده ما را کمک کرد. @jorenush
خاطرات از استاد (7) محمدحسین فرج‌نژاد کار ویژه‌ای می‌کرد و آن شکستن تابوهای ذهنی ما و ساختن نظامی جدید در فکر ما بود. در همان اردوی منشاد، یک شب را برای جلسه‌ی اختصاص داد و البته این عنوان بهانه بود. می‌خواست مستند «کدام استقلال، کدام پیروزی» ساخته‌ی مسعود ده‌نمکی را پخش کند. نشد، ولی سخن از به میان آورد. توضیح این نکته لازم است که آن سال‌ها، شب و روز ما با فوتبال می‌گذشت؛ در مدرسه تا می‌توانستیم گل‌کوچک می‌زدیم، در خانه با رایانه‌مان پی‌ای‌اس می‌زدیم، بازی‌های لیگ انگلیس و اسپانیا و ایتالیا و لیگ قهرمانان و و جام ملت‌ها و ... را از دست نمی‌دادیم، بلکه تحلیل می‌کردیم، کُری می‌خواندیم، ترکیب می‌چیدیم، گیم‌نت می‌رفتیم و ... . حالا حسین فرج‌نژاد برای ما از مضرات جسمی فوتبال و از توطئه‌های پشت آن می‌گفت و من با چشم‌هایی گردشده به او خیره می‌شدم... @jorenush
خاطرات از استاد (8) تابستان 1386، یک‌بار دیگر با استاد همسفر شدیم و این‌بار او در میان جمع ما- مدرسه‌ی عشقی‌ها- به مشهد آمد. و باز هم گفت‌وگو. تی‌شرتی داشتم سرخ‌رنگ با نوشته‌هایی انگلیسی بر روی سینه‌اش. شبی در خوابگاهمان در مشهد، پوشیده بودمش و در کنار استاد نشسته بودم. در میان صحبت گفت می‌دانی این‌هایی که بر پیراهنت نوشته به چه معناست؟ در آن حال و هوا برای من این موضوع چه اهمیتی داشت؟ هیچ؛ ولی او مرا نسبت به چیزهایی که ساده از کنارشان می‌گذشتم، می‌کرد. یادم نیست بر آن پیراهن چه نوشته بود و شاید چیز بدی هم نبود، ولی او می‌خواست مرا حساس کند، مرا از این گلابی‌بودن به در آورَد. از آن سفر هیچ خاطره‌ی دیگری از استاد به یادم نمانده، ولی آن را شاید تا پایان عمر فراموش نکنم. @jorenush
خاطرات از استاد (9) استاد، خود با انس داشت و دیگران را نیز از همان اولین گفت‌وگو به کتاب ارجاع می‌داد. کتاب معرفی می‌کرد، سِیر می‌داد و مطالبه می‌کرد. از سال 86، ارتباطمان جدی‌تر شد؛ کتاب «آموزش عقاید در چهل درس» و «شیعه در اسلام» را معرفی کرد و گفت این دو کتاب را بخوان تا کتاب دیگری را برایت بفرستم. آن کتاب دیگر، «چکیده‌ی اندیشه‌های بنیادین اسلامی» برگزیده‌ی آثار آیت‌الله بود. آموزش عقاید را در سال اول دبیرستان با روزنامه جلد کرده بودم و در مدرسه و خانه می‌خواندم. شاید برای کسانی که آن کتاب را دیده‌اند، ساده به نظر آید، ولی همان کتاب ساده، خیلی برای دانش‌آموزی چون من و در آن محیط راه‌گشا بود. @jorenush
خاطرات از استاد (10) دیگر برای تصمیمم را گرفته بودم. به‌تدریج اطرافیان هم این را فهمیدند و البته بسیاری‌شان از آن متعجب شدند و یا نهی کردند. (یک نکته را در این میان یادآوری کنم: محمدحسین فرج‌نژاد علت تامه نبود. مجموعه‌ای از زمینه‌ها، آشنایی‌ها و محرک‌ها مرا به این تصمیم رساندند. حتی شاید برخی از این عوامل، متمرکز بر حوزه هم نبودند و انگیزه‌هایی ثانوی وجود داشت، ولی در این بین، نقش استاد فرج‌نژاد یک نقش ویژه بود.) روزها و ماه‌ها گذشت و تابستان 1387 راهی شدم برای مصاحبه‌ی پس از آزمون، با یکی دیگر از دوستان که او هم با استاد فرج‌نژاد مرتبط بود، از مجموعه‌ای دیگر. دو بار به قم رفتم و هر دو بار، در منزل استاد بیتوته کردم. مدت زیادی از ازدواج استاد نمی‌گذشت. خانه‌ای دو طبقه را با برادر بزرگ‌ترش که طلبه نبود، اجاره کرده بودند و او در زیرزمین می‌نشست. برادرش یک پسر داشت و او هنوز فرزندی نداشت. میان سالنِ همان زیرزمین، پرده‌ای کشیده بود و برای خود و میهمانانش اتاقی دست و پا کرده بود. خانمش هم با هنر دستش چیزهایی می‌ساخت و آن خانه را تزیین می‌کرد. همراه شدن با حسین فرج‌نژاد در زندگی، هنری بود فراتر از آن هنرهای دستی که آن توانسته بود از پس آن برآید. استاد بعدها بارها می‌گفت که دیر ازدواج کرده و تأکید می‌کرد فعالیت‌هایش پس از ازدواج شدت گرفته و موفقیتش فزونی یافته. و این همه بدون یک ممکن نیست. @jorenush
خاطرات از استاد (11) سال تحصیلی آغاز شد و من به‌تنهایی راهی قم شدم. تنها. استاد برای ثبت نام مدرسه مرا ترک موتور (آه موتور) نشاند و همراهی کرد. فرصت را برای حتی روی موتور هم از دست نمی‌داد. داشتیم در بلوار عمار یاسر از کنار ساختمان تازه‌ساز یک پاساژ می‌گذشتیم، از من پرسید: اگر این ساختمان را به تو بدهند، با آن چه می‌کنی؟ من هم متعجبانه گفتم نمی‌دانم. گفت: به این‌ها کن و برایش داشته باش. @jorenush
خاطرات از استاد (12) درس‌ها که شروع شد، چندان بهانه‌ای برای رفت‌وآمد به منزل استاد نداشتم. تا این‌که پس از چند ماه، در یزد، سری به دبیرستان شهید صدوقی زدم تا رفقا را ببینم. با یکی از دوستان صمیمی- نمی‌دانم بر سر چه- بحثی سیاسی کردم و کار به تلخی گرایید. آن‌قدر تلخ که پس از آمدن به قم، سریع به منزل استاد رفتم و موضوع را در میان گذاشتم. استاد هم بلافاصله گفت: کتاب (نوشته‌ی حجةالاسلام‌والمسلمین محمدجواد نوروزی، از کتاب‌های ) را تهیه کن و بیا با هم مباحثه کنیم. من هم ازخداخواسته، کتاب را خریدم و به یکی از رفقای طلبه هم گفتم بیا. رفتیم و دو سه جلسه‌ای منزل استاد به بحث نشستیم. نمی‌دانم چه شد که بحث آن سال ادامه نیافت؛ شاید سال تحصیلی تمام شد. ولی سال آینده که از راه رسید، دوستان زیادی از یزد به قم آمدند و مباحثه را با جمعیتی بیش‌تر و نشاطی افزون‌تر، این‌بار در مدرسه‌ی آغاز کردیم. پیش از آن‌که به سال آینده برسم، لازم است بگویم که سال آینده یک سال عادی نبود؛ سال 1388. از دگردیسی‌های سیاسی خودم که بگذرم، حوادث آن سال، نیاز ما را به چنان مباحثه‌ای مضاعف ساخت. سال تحصیلی که آغاز شد، جلسات هم پا گرفت و آن حلقه که گمانم سومین حلقه‌ی مباحثاتی استاد با طلاب یزدی بود، کلید خورد. البته افراد حاضر، به یزدی‌ها منحصر نماندند و افراد مختلفی از مدارس و شهرهای مختلف به ما پیوستند. دیگر، دوران جدیدی برای من شروع شده بود... @jorenush