eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
343 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
✅روند اجرای پروژه های شهرداری✅ ♦️زیر سازی ، آسفالت و لکه گیری معابر شهر♦️ 🔹زیرسازی کوچه ارغوان 🌐https://kahrizsang.ir 🔹روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ @shahrdarikahrizsang
✅روند اجرای پروژه های شهرداری✅ ♦️پارک بزرگ شهر♦️ 🔹اجرای چمن پارک 🔹نصب درب ورودی پارک بزرگ شهر 🌐https://kahrizsang.ir 🔹روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ @shahrdarikahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جریان حکمیت، ‎عمروعاص به ‎ابوموسی اشعری گفت: تو ‎رأی نده و من هم رأی نخواهم داد، تا با هم پیروز شویم. ابوموسی رأی سفید داد، ولی عمروعاص به معاویه رأی داد و معاویه پیروز حکمیت شد . ابوموسی مبهوت از خدعه دشمن و شرمنده در مقابل علی (ع) و دوستان خود شد . عمروعاص های رسانه ای در کمین‌اند. 🎥رسانه شهرستان ⚜⚜فرزندان نجف آباد┅✿❀❀✿┅┅ @farzandannajaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... جز کی می تونه این حجم از معرفت رو در ۵۷ ثانیه منتقل کنه 🔸مرگ 😭همه آمال و آرزوها رو زیرخاک خواهد برد. پنجشنبه های دلتنگی....
توجه📢📣 توجه📢📣 قابل توجه همشهریان عزیز و گرامی شهر کوشک وحومه مغازه جنب نانوایی حکمت اله مهرابی واقع در خیابان معلم شمالی شهر کوشک امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۲ از ساعت ۵ بعدازظهرالی ۱۰ شب گوشت گرم گوساله توزیع میکند برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید ۰۹۱۳۶۶۹۶۸۴۴ شعبه ۱ https://eitaa.com/joinchat/2749694487Cd404453dae
موج بارشی که ابتدای هفته صحبتش کردیم امروز عصر بارشهایش در فلات مرکزی ایران و گلپایگان خوانسار داران فریدونشهر و کل نمیه غربی استان اصفهان شروع میشود و به تدریج به دیگر نقاط هم میرسد بارش در نقاط سرد سیر به صورت برف میباشد مجموع بارش پیش بینی شده از موج بارشی جدید برای فعالیت این موج بارشی در بسیاری از نقاط نیمه غربی و شمالی کشور شاهد بارش گسترده باران و برف خواهیم بود. تقریباً تمام استان های کشور برای سه روز آینده بارش دارند و به جز مناطقی از مرکز کشور در سایر نقاط کشور بارش های بسیار خوبی خواهیم داشت . @kahrizsang
سلاااام خدمت همشهریان عزیز ✓برنج لنجان و عنبربو ✓خرده برنج ✓گندم ✓آرد گندم بومی موجود است. در صورت نیاز با شماره ی زیرتماس بگیرید. ۰۹۱۳۸۳۸۹۳۸۰ قربانی
کسب رتبه برتر مسابقه انشانویسی در جشنواره ایران به میزبانی موزه مردم شناسی تهران توسط سرکار خانم مهتاب صالحی را به ایشان و جامعه فرهنگ دوست کهریزسنگ تبریک عرض می نماییم. به امید کسب موفقیتهای بیشتر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸بسمه تعالی🌸 🚚طرح "سبد خیرات و صدقات" (جمع آوری بازیافت) فردا جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ از ساعت ۸ تا ۱۳ در سطح شهر برگزار می گردد. ✍️تذکر : 🔸️از همشهریان عزیز درخواست داریم جهت جلوگیری از برداشتن بازیافتها توسط دوره گردهای غیربومی ، تا قبل از رسیدن ماشینهای جمع آوری بازیافت موسسه ؛ از قرار دادن بازیافت خود درب منزل خودداری نمایند . 🔸️طبق بررسی های بعمل آمده ، بازیافتهائی که شما به نیت خیرات و صدقات و برای رفع مشکلات نیازمندان شهرمان جمع آوری می کنید ؛ اگر مستقیماً تحویل خادمیاران خیریه رضوی نگردد و پشت درب منازل قرار داده شود ؛ بلافاصله توسط افراد دوره گرد غیربومی جمع آوری می شود و باعث هدررفت زحمات شما خیرین گرانقدر می گردد. ✨️کانال موسسه خیریه رضوی @m_kh_razavikahrizsang
💫بخش شصتم💫 گرسنگی و خستگی بالارفتن از شیب پل را برایمان سخت تر کرده بود،به زهرا گفتم: تندتر بیا اینجا رو رد کنیم.حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار گلوله توپی را شنیدم. صدای مهیبی بود و موجش برای یک لحظه همه چیز را در آن اطراف لرزاند از دود و گرد و خاکی که بلند شده بود، محل اصابت توپ را تشخیص دادیم.به طرف آن دویدیم.به نظر توپ توی نخلستان روبروی شط افتاده بود. بین نخل ها و خانه های محقر روستایی به دنبال محل انفجار بودیم،صدای گریه و زاری زنی ما را به آن طرف می کشاند.هرچه نزدیک تر می شدیم،صدای ضجه و شیون واضح تر می شد.از بین کوچه ها و خانه های کاهگلی گذشتیم.صدای گریه همچنان به گوش می رسید.بلند پرسیدم:کجایید؟جواب بدید.ولی فقط صدای گریه و زاری می آمد.دوباره فریاد کشیدم و این بار جوابم را دادند.به نقطه اصلی رسیدیم و با صحنه عجیبی روبروشدیم. گلوله توپ توی سنگری کنار یک خانه به زمین نشسته،کل سنگر را از هم پاشیده بود و دیوار خانه هم فرو ریخته بود انگار زمین جلوی خانه با ترکش های توپ شخم خورده بود.در آهنی خانه بر اثر انفجار از جا در آمده و به طرف داخل حیاط کج شده بود کمی آن طرف تر از در،پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود.نمی توانستم بیشتر از این به او نگاه کنم چه برسد به اینکه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم آخر،پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود.طوری که پاهایش خلاف تنه رو به بالا افتاده بودند،یک دستش هم از ناحیه کتف کاملا له شده بود.بقیه قسمتها هم وضع بهتری نداشتند.تقریبا تمام بدن جوان لهیده شده بود.احساس می کردم به محض تکان دادنش استخوان های خرد شده اش از هم جدا می شوند و وسط به دو نیم خواهد شد.دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخورده او بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال كورمال روی خاکها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه برساند تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند.به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود،روی جنازه دست میکشید می گفت:مادر،مادر.پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گربه میگفت: عبدالرسول جوابم رو بده.انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است.به شوهرش می گفت:ببین چه شده است.ببین چرا چیزی نمیگه.به نظرم آمد می داند پسرش ترکش خورده ولی نمی خواهد آن را باور کند.پیرمرد بی رمق جلو آمد. در حالی که گریه امانش نمیداده مزمه کنان گفت: پسرم،نزدیک جنازه روی زمین ولو شد. دستش را روی پیکر بی جان پسرش میکشید و تکانش می داد.هر دو امید داشتند بیهوش شده باشد.دیگر طاقت نداشتم.قلبم می خواست از جا کنده شود،با گریه گفتم:مادر بیا اینور،ولش کن،همین که صدایم را شنید، با التماس پرسید:شهید که نشده نه؟با اینکه یقین داشتم جوان کشته شده است،نمی توانستم حقیقت را به آنها بگویم،گفتم ما می بریمش بیمارستان،شما هم براش دعاکنین. زن این را که شنید با حرص بیشتری جنازه را بغل کرد و خودش را به او چسباند.هرچه می گفتم:مادر بیا،حاضر نبود از پسرش جدا شود، کنارش رفتم و آرام آرام سعی کردم متقاعدش کنم،پسرش را رها کند.با گریه و التماس می گفت:تو رو خدا من رو از بچه ام جدا نکن به صورت جوان نگاه کردم.حدود بیست و هشت تا سی سال سن داشت،بلوز آبی روشن و شلوار لی تنش بود.تفنگش هم با قنداق خرد شده و لوله شکسته،کمی آن طرفتر از سنگر افتاده بود.حدس می زدم سنگر را خودش کننده باشد.نیم متری زمین را گود کرده بود و دور تا دورش را با گونی های خاک،حدود هشتاد سانت بالاآورده بود.به چهره پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه کردم.سن شان بین شصت تا هفتاد سال به نظر می رسید.چشم هایشان جمع شده،کوچک شدهدبودند.نمی دانم شاید به خاطر کهولت سن و آب مروارید بینایی شان را از دست داده بودند.پیرمرد لاغر و قد بلند بود.چفیه شیری رنگ بر سر و دشداشه طوسی چروکیده کهنه ای به تن داشت.دست هایش بیش از حد بزرگ بودند، از زمختی پوست و جمع شدگی انگشتانش،از صورت آفتاب سوخته اش می توانستم خوب حدس بزنم که چقدر در نخلستان بیل زده و کشاورزی کرده چقدر از این دست ها کار کشیده و عرق ریخته.با اینکه فقط یکی از چشم هایش باباقوری شده بود ولی چشم دیگرش هم که سالم تر به نظر می رسید، دید نداشت.صورت کشیده پسر،بیشتر شبیه پدرش بود.سر و وضع زن هم دست کمی از شوهرش نداشت،لباس های مندرس و شله پوشیده،دمپایی پلاستیکی اش از پایش بیرون افتاده بود.وقتی دیدم زن از جنازه دست نمیکشد،به زهرا که کنار ایستاده و خشکش زده بود،گفتم بیا بریم جلوی یه ماشین رو بگیریم،جنازه رو ببریم.از نخلستان بیرون آمدیم و لب جاده ایستادیم.پرنده پر نمیزد نگران حال پیرزن و پیرمرد بودم.