eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
راوی: همسر فاتح سوسنگرد قبل از شروع مراسم علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از بخواهد، اجابتش حتمی است. گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید... از این جمله تنم لرزید... چنین آرزویی برای یک در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد... نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض نائل شدند... راوی: خانم نسیبه عبدالعلی زاده
۰۰۰: شب جمعه حدود ساعت ۲۰:۳۰ تعدادی از دوستان در مقر تاکتیکی مستقر بودند که دونفر را در حال فرار مشاهده کردند، با آمدن تکاوران و تعدادی از گروه‌های کرد تعداد بیشتر شد. به هر حال حدود ساعت ۱۰ درگیری آغاز شد و شروع به شلیک کردند، در دقایق اول تعدادی از ما را در محاصره‌ی کامل گذاشتند. این گروه‌ها برای تسلط بر شهر برنامه‌ریزی کرده بودند، ما تمام تلاش خود را کردیم که اجازه ورود به آنان را ندهیم برای نجات یکی از جانبازان به داخل شیار محاصره شده رفت که مورد هدف دشمنان قرار گرفته و به داخل آن افتاد و به رسید. تمام آن گروهک‌ها دستگیر شدند و تمام مهمات آنها گرفته شد و حدود سی ساعت با آنها در حالی که در بدترین جای ممکن قرار داشتند و امکان نزدیک شدن به آنها وجود نداشت مبارزه کردیم .تعدادی از آنها قبل از دستگیر شدن دست به عملیات انتحاری زده و خود را کشتند. اگر این ۲۱ نفر وارد شهر می‌شدند واقعا فاجعه‌های عظیمی رخ می‌داد چراکه همه‌ی آنها از کماندوها و گروه‌های آموزش دیده بودند. راوی:سرهنگ بهاریان ۷_۱۱_۹۶
شلمچـه دے‌ماه ۱۳۶۵ قاسم عیوضے، جعفر لشڪرے را ڪه در عملیـات مجـروح شده بود بر دوش خود به اورژانس رساند اما در بـازگشـت به خط مقدم بر اثـر اصـابـت ترڪش به شهـادت رسید. ِ
ایهاالعزیز ... گمانم عمرم قد ندهد بگو وعده‌ی دیدار ڪمی نزدیڪتر آید ... 💠
می گفت: «بچہ مسلمان باید محڪم باشد» ایشان دستور داده بودند ڪه وقت ظهر هر ڪجا بودند باید اذان بگویند ... یڪ روز رو بہ من ڪرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نہ آقا، خجالت می ڪشم.» ایشان گفت: «یڪ سوال از تو دارم؛ شما چہ می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، ڪدو و...» آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا» گفت: «می شود یڪی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نہ آقا خجالت می ڪشم؛ آخر آقا من ڪه جنس ندارم، حالا اگر سر ڪار بودم و مثلا خیار داشتم می گفتم خیار یہ قرون؛ اما اینجا ڪه چیزی ندارم." گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یڪ جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می ڪشد فریاد بزند الله اڪبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت می دهم ڪه خدا از همه بالاتر است! خجالت می ڪشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی ڪشی با این همہ عظمت داد بزنی: خیار یہ قرون؟!»
الهــــی چه عزتی دارد، اینکه بنده ی تو باشم و چه فخری بالاتر از اینکه، تو خدای من باشی ،،، پس از من آن بنده‌ای را بساز که تـو دوست داری.. سفارش یاران آسمانیمان
ای کاش در رکابِ امامم شوم شهید من سخت بر دعای فرج بسته ام امید . . .
برای کاخ نشینان روایت یکی از فرماندهان واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی: جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی‌نظمی می‌کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم. دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل. داشتم حکومت می‌کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد. گفت: آقا بد که نمی‌گذره! گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه! با ناراحتی گفت: خجالت نمی‌کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می‌گردم خبری از این اوضاع نباشد.
كجـــــا می روی؟ ای مسافـــــر! درنگی کـــــن ببـــــر با خـــــودت پـــــارهٔ ديگـــــرت را جـــــامــــانده ام... 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
: آنان ڪه یڪ عمر مرده‌اند یڪ لحظه هم نخواهـند شد... یڪ عمر زندگی است نه یڪ اتفاق... شهادت: دمشق، زینبیه
زیر باران گلوله به ایستاد. رکعت اول را با سرعت خواند، اما رکعت دوم را خیلی آهسته و با طمأنینه. نماز که تمام شد، پرسیدم: چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ جواب نداد. اصرار که کردم، گفت: چنان گلوله می‌اومد که رکعت اول رو با عجله خوندم، برای یک لحظه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم، ولی از ترس تیر و ترکش فقط به جون خودم فکر می‌کنم. به همین دلیل استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم.