#روایٺــ_عِـشق ✒️
🔹19 ديماه سال 62 بود كه با سعيد ازدواج كردم؛ نمي دانستم قرار است تاريخ سالگرد ازدواجمان با تاريخ شهادتش يكي شود. آن موقع زمان جنگ بود. من توي آزمايشگاه بيمارستان شهيد بهشتي دزفول كار مي كردم و او در جبهه مي جنگيد.
🔸در طول جنگ بارها مجروح شده بود. مفصل يكي از زانوهايش در اثر اصابت تركش از بين رفته بود. به همين دليل يكي از پاهايش كوتاهتر از پاي ديگر شده بود. وقتي اين اتفاق افتاد كار در بيمارستان را رها كردم و قيد ادامه تحصيل در مقطع كارشناسي ارشد را هم زدم و خودم شدم پرستار سعيد در خانه.
🔹سه سال دوره درمانش طول كشيد. در اين سه سال علاقه و وابستگي خاصي به هم پيدا كرده بوديم و به قول معروف يك روح در دو بدن شده بوديم.
🔸از لحظه مجروحيت تا زمان شهادتش يادم نمي آيد يك بار هم از وضعيت جسماني خود شكوه و شكايتي كرده باشد. هيچ گاه نفهميدم درد كشيد يا نكشيد؛ بس كه صبر و آرامش داشت. گاهي حتي براي من كه همسرش بودم باور 65 درصد جانبازي و تحمل آن همه درد و رنج و لحظه اي دم نزدن، بسيار سخت بود.
🔹طوري كارهايش را انجام مي داد كه انگار از همه ما سالم تر بود. با آن همه آرامش و شكيبايي به مقام واقعي رضا و صبر رسيده بود. خلوص در نيت و عشق به ائمه اطهار (ع) و ولايت در وجودش موج مي زد.
🔸نسبت به انجام وظايفش بسيار حساس بود. تعهد كاري داشت و هر مسووليتي را كه به او مي سپردند به بهترين نحو ممكن انجام مي داد. با تدبير خاصي كه داشت، يك لشكر را اداره مي كرد. با اين وجود هيچ گاه مسائل كاري را به خانه نمي آورد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#سردارشهید_سعید_مهتدی🌷
#سالروز_شهادت
#رسم_خوبان
💠زمان جنگ مدتي در يكي از خانه هاي دزفول زندگي مي كرديم. اگر اشتباه نكنم عمليات بدر بود. سعيد در عمليات بود و مشغول جنگ. روز تولد من بود.
💠صداي ماشين آمد. از پنجره كوچه را نگاه كردم. ديدم اشاره مي كند كه بيا بيرون. رفتم كنارش. از توي ماشين يك قواره چادر مشكي درآورد و با لبخند گفت: تولدت مبارك و رفت و سريع خودش را به منطقه رساند.
#سردارشهید_سعید_مهتدی🌷
#سالروز_شهادت