eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79.3هزار عکس
15.2هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹وصیت نامه شهید 🌹🌹 بخش3⃣ 🔹برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده، حالا شما و مرا به دیگران باید بدهید . زیرا من عاشق خانواده ام ، اطرافیانم ، شهرم ، و... بوده ام و شما خود من هستید در جسمی دیگر. 🔸پدرم تو هم روزی در جبهه علیه باطل از زینب های مملکت دفاع کردی ، شما دعا کن که با دوستان شهیدت شوم
🌒 ♥️ ؛ 🔹هرگاه دلم رفت تا کسی را به دل بگيرد، تو او را خراب کردی. 🔹 به هر که و به هر چه دل بستم، تو دلم را . 🔹 هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی. 🔹هر کجا خواستم دل و دردمندم را آرامش دهم، در سايه اميدی، و به خاطر آرزويی، برای دلم امنيتی به وجود آورم، تو يکباره همه را بر هم زدی و در $طوفانهای وحشت زای حوادث رهايم کردی، تا هيچ در دل نپرورم و هيچ خير اميدی نداشته باشم و هيچ وقت آرامشی و امنيتی در دل خود احساس نکنم ... 🔹تو اينچنين کردی تا به غير از تو نگيرم و به جز تو نداشته باشم، و جز تو به چيزی يا کسی اميدی نبندم، و جز در سايه به تو آرامش و امنيتی احساس نکنم .... . 🔹خدايا تو را بر همه اين نعمتها می کنم. 🌷 🌷
🌷🕊🌺🕊🌺🕊🌷 ای خدای مهربان این فخر و عزت مرا بس که تو بوده و و تو باشی ، پس در مرا آنگونه جا و ده که تو دوست می‌داری. ای حکیم با حکمت، اینک که دریچه‌های نور و خویش را به روی بندگانت و توفیق و در راهت را نصیبم کردی و بذر و خویش را در ریختی و هدف و را ، پرستش به سوی خویش خواندی. تو را می‌گذارم و پیام و را بگوش جان گفتم و در فضای عاشورای در جبهه سرخ با فریاد لبیک یا به سرزمین کربلای رو کردم تا با انتخاب و آزادی و آگاهی در راه درس و و چگونه زیستن را که در مکتب سرخ آموخته‌ام به نسل‌های اسلامیمان بیاموزانم و فریاد همیشه و حیات و را با خویش به نسل‌ها بسپارم 🌷🕊🌺🕊🌺🕊🌷 🌷🕊🌺🕊🌺🕊🌷
👆خاکریز خاطرات ۱۷۴ 🌸 پیشنهاد جالب شهید باقری برای افزایش مهر و محبت
🔸عیسی از بچگی، بزرگمرد بود... با خواندن این دو خاطره‌ی بسیار ناب، به بزرگی شهید پی ببرید 🌼 |دوران دبستان بخاطر ادب، نجابت، هوش و ذكاوت سرشارش، همیشه مورد علاقه و توجه ویژه‌ی آموزگارانش بود. يه روز كه از مدرسه برگشت، چهره كودكانه‌اش رو ناراحت و غمگين ديدم. پرسيدم: چی شده عیسی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: معلمی دارم كه منو خيلی دوست داره و هميشه جلوی هم‌كلاسیام ازم تعريف می‌کنه... گفتم: خب اين كه چيز بدی نيست... با همون شرم كودكانه‌اش رو کرد به من و گفت: آخه اونا هم دوست و همكلاسیم هستند و وقتی معلم از من جلوی اونا تعریف می‌كنه، حتما ناراحت میشن. دوست ندارم بخاطر من كسی ناراحت بشه... اینو گفت و بدون اينكه منتظر جواب من بمونه، از خونه زد بیرون، تا گريه‌اش رو نبينم... 🌼 |بخاطر خدمتِ همسرم مجبور شدیم از روستا به تهران نقل مکان کنیم. چون به عيسی دلبستگی عجیبی داشتم، او هم با اصرار ما به تهران اومد. هم شد همدمِ خواهرش توی غربت، و هم توی کارهای خونه بهم کمکم می‌کرد. یه روز كه توی آشپزخونه استكان‌ها رو می‌شُست، سينی از دستش افتاد و همه‌‌ی استکان‌ها شكست. من هم ناراحت شدم و باهاش تندی کردم؛ اما عیسی هیچی نگفت... فردای اون رو با كمال تعجب ديدم كه مثل همون استكانهای شكسته شده، توی جاظرفی آشپزخونه قرار داره... بعد فهمیدم عیسی نتونسته ناراحتی منو تحمل کنه؛ قلکش رو شکسته، و با پولش به تعداد استكان‌هایی که شكسته شده، برام استكان خريده... 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از خواهر شهید