eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_152 پيشونيمو خواروندم و گفتم -- انشالله که اين دفعه دستگير بشه
خاله سهيلا که سکوتمو دید با لحن آرومی گفت -- خب دخترم بگو چي شده ؟؟ سرمو پایین انداختم و رفتم توی قکر که چی بگم ،،، بايد سريع يه دروغ بسازم و بگم تا دعوای بینشونو بیشتر نکردم .... توی اين افکار بودم که با صداي دکتر به خودم اومدم -- چشمتون روشن فرهاد و خاله سهيلا بلند شدن و با خوشحالی به سمت دکتر رفتن ،،، دکتر ادامه داد -- دخترتون به هوش اومد الانم به پخش منتقل ميشه خاله سهيلا با خوشحالی که توی صداش بود گفت -- ميتونم دخترمو ببينم آقای دکتر ؟؟ دکتر سری تکون داد و گفت -- نه ،،، فعلا بايد صبر کنيد خاله سهيلا سری تکون داد و گفت -- ماکه دو ماه صبر کرديم اين چند ساعتم روش ،،، ممنون آقاي دکتر آقاي دکتر نگاشو به من داد و گفت -- من که کاري نکردم شما بايد از ليلي خانم تشکر کنيد سری تکون دادم و گفتم -- اين چه حرفيه ،، من که کاری نکردم بعد اینکه حرفا و توصیه های دکتر تموم شد دکتر رفت و فرهاد و پارميس و خاله سهيلا پشت شيشه به پارميدا نگاه ميکردن و من و النازم از دور نکاصون میکردیم یه مدت بعد صدای الناز تو گوشم پيچيد -- تو نميري پيششون ؟؟؟؟ سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم -- با اون حرفايي که قبل از تصادف بهم زد غير ممکنه که برم پیشش الناز نگاه تاسف باری بهم انداخت و گفت -- تو به خاطر فرهاد برو رفتم توی فکر و دیدم که حق با النازه ،،، یه مدت بعد با الناز رفتيم پيششون .... خیلی خوشحال بودن خاله سهيلا با ديدن من و الناز رو کرد به فرهاد وگفت -- فرهاد پسرم تو و ليلي دیگه بريد خونه امروز خيلي خسته شديد حرفشو با دادن نگاهش به الناز ادامه داد -- دخترم توهم توی اين مدت خيلي زحمت کشيدي الناز لبخندی زد و گفت -- اين چه حرفيه خاله جون خداروشکر که پارميدا به هوش اومد -- ممنون دخترم .... معطل نکنید بريد دیگه فرهاد نگاشو به مامانش داد و گفت -- نه مامان جون ما جايي نميريم خاله سهيلا با اخم نگاهی به فرهاد انداخت و گفت -- همين که من گفتم بريد خواستم مخالفت کنم که دیدم خاله سهیلا دستشو به سمت ورودی بیمارستان دراز کرد و گفت -- بفرما باباتم اومد يه نگاه بهش انداختم و با صداي نسبتا آرومي گفتم -- الان ديگه رفتنمون واجب شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 و عاقبت کارها به دست خداست 📖 سوره حج| آیه ۴۱ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🎙امام صادق عليه السلام: مِن سَعادَةِ الرَّجُلِ أن يَكونَ القَيِّمَ عَلى عِيالِهِ از نيك بختى مرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد 📚الكافی جلد4 صفحه13 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت197 دستم را به طرف کابینت دراز می‌کنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم
💜🍃 🍃 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شماره‌ی کارگاه و چاپخانه را می گیرم کسی برنمی دارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمی گردم‌. نگاهش میان در و دیوار خانه می پیچد و گاهی نچ نچی می کند که مرا بسیار آزار می دهد. _کارتون چیه؟ _کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز. _نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد. دوباره به بهانه‌ی چای به آشپزخانه سرک می کشم. صدای بوق ممتد گوش هایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش می گذارم. چای را مقابلش می گذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج می گیرد و خودش را به قفسه‌ی سینه ام می زند. با خودم می گویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند. سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهره‌ی آشفته‌ام می خواند. ِدهانم خشک شده و به سختی زبان می چرخانم:«مرتضی برو!» رگه های تعجب در چهره‌اش نمایان می شود و می پرسد: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ فقط میتوانم سر تکان بدهم. با دستم اشاره می کنم برود و اضافه می کنم: _من سرگرمشون میکنم فقط تو برو! حالات چهره‌اش عوض می شود‌. دستم را می گیرد و می کشد. همان وقت صدایی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: _من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست. مرتضی مرا کنار می کشد و با دیدن چهره‌ی آن مرد چشمانش دو دو می زند. _شما اینجا چیکار میکنین؟ افشار دستانش را باز می کند و به دور و بر اشاره می کند:« اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم.» _بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون. یک گوشه می ایستم و نظاره‌گر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت می کنند! _به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه. مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمی گردد و نیم نگاهش را حواله‌ی تیله های براق چشمانم می کند. _خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟ چون ریحانه رو آزاد کردین؟ _ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟ حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا می کند و ریشه‌ی این ماجرا عمیق تر فرو می رود. مرتضی اخمی به پیشانی اش می دهد و با غیض می گوید: _قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین. میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشته‌تون کردین؟ افشار لب می گزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم می کند. _تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته! _من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش! چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان می پرسم:«میشه به منم بگین چیشده؟» مرتضی سرش را به طرفم می چرخاند:« یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیه‌اش بزنم.» _درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی. مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد. _بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم. _پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟ تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشته‌ی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود. مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و می گویم: _آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشته‌شو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین. افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل می دهد و با اشاره به خانه می گوید: _باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم‌. چکی از توی جیبش در می آورد و رو به مرتضی می پرسد:«چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟» از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت198 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شمار
💜🍃 🍃 از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. _لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر علاحضرتتون ترجیح میدیم. _خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم. بعد هم خداحافظی زیر لب می گوید و از خانه خارج می شود. نمیدانم چه باید بگویم؟ شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمی کند و روی زمین می نشینم. مرتضی آهسته کنارم می نشیند و شروع می کند به تعریف کردن: _نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم. سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همه‌ی کس و کارم. تنها یک کلمه می پرسم که:« چرا؟» _چرا چی؟ _چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟ ذهنم شده پر از چرا هایی که دارن لبریز میشن. نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه ام به او و کارهایش شک کنم. _داستانش طولانیه. _میشنوم. فقط بگو! _باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با این که روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شان‌ش نباشه اما مادرم دوست داشت مرتضی باشم. افتخاره که رابطه‌ی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، بر عکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و می گفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت می کرد، طوری که سوژه‌ای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درومد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد‌. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونه‌ام می ریخت رو یادمه. پیرهن مشکی‌مو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونه‌ی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نذاشت. انگار این زخم شر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمی کردم تا دلش له نمی شد. نمی‌توانم بگویم بس است و او همچنان می گوید: _پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشته‌اش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. می بینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ برای این نگفتم چون پدر برام مرد. من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همه‌ی دنیا عزیزترن. بعد هم بلند می شود و چک را ریز ریز می کند. از این که به مرتضی اعتماد کرده‌ام خوشحال هستم. با خودم می گویم کاش هیچ وقت به او شک نکنم. ................................. دو سال بعد... هر چه به دنبال لباس صورتی زینب می گردم پیداش نمی کنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمی شود و ذهنم را مختل کرده. بالاخره ساک لباس هایشان را می چینم و به سراغشان می روم. نمی دانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟ زینب را به دست چپ می گیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم می فشارم. کمی که ساکت می شوند شروع می کنم به حرف زدن با آن ها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی! با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرف هایش را زمین می گذارد و احساس سبکی می کنم. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 📌خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سالها در سلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و ⚪️ قرآن را کامل حفظ کرده بود، ⚪️ زبان انگلیسی می‌دانست ⚪️ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... 🌹شادي روح شهید حسین‌ لشگري صلوات. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
مهم نیست چــقدر شب تاریڪ است خــــورشید دوباره طلوع خـــواهد ڪرد مهم نیست چقدر اندوهت عمیق است دلت ڪه به خـدا روشن باشد قلبت دوباره لبخند خـــواهد زد. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_153 خاله سهيلا که سکوتمو دید با لحن آرومی گفت -- خب دخترم بگو چ
با حرفی که زدم سنگين نگاه های فرهاد و الناز رو حس کردم ،،، چند ثانیه بعد فرهاد گفت -- پس ما بريم فردا برميگرديم خاله سهيلا سری تکون داد و گفت -- باشه پسرم به سلامت از بيمارستان اومديم بيرون پارميس سوار ماشين فرهاد شد ،، النازم بامن اومد .... وااای حالا کل راهو غر ميزنه که چرا اين حرفو زدی ،، مدتی بود که راه افتاده بوديم ديگه نزديکی های خونه اش بوديم اما اصلا حرف نميزد و سکوت سنگینی توی فضای کوچیک ماشین حاکم بود .... ديگه نتونستم صبرکنم به آرومی لب زدم -- خير باشه حرف نميزنی الناز نگاهشو از خیابون گرفتو به من داد و گفت -- هر حرفی زدم فايده ای نداشت درست مثل کوبيدن ميخ تو سنگه ،، پس بهتره سکوت کنم نگامو از خیابون روبه روییم گرفتم و به الناز دادم و گفتم -- تقصير من نيست النا بدون توحه به حرف من گفت -- همين جا نگه دار منم بدون هیچ حرفی ماشين رو نگه داشتم که ادامه داد -- خيلی دوست داشتم بيای داخل و چای بخوری اما دير وقته و شوهرتم منتظرته سری تکون دادم و گفتم -- آره منم اصلا مساعد نيستم الناز از ماشين پياده شد و گفت -- پس من ديگه برم ميبينمت دستمو به نشونه خداحافظ تکون دادم و ماشينو راه انداختم ،،، دختره پررو انگار همين نبود که منو تو دردسر انداخت الانم داره تيکه ميندازه .... جلوی خونه پارک کردم و از ماشين پياده شدم نگامو توی حیاط بزرگشون چرخوندم اما ماشين فرهاد نبودش ابرویی بالا انداختم با خودم گفتم -- يعنی هنوز نرسيدن ؟؟؟ رفتم سمت در ورودی و کليد رو از داخل کيفم در آوردم و درو باز کردم ،،، همه چراغا روشن بودن عجيب بود رفتم داخل سالن پارميس جلوی تلويزیون لم داده بود با ديدن من خودشو جمع کرد و سریع رو مبل نشست و گفت -- ببخش خسته بودم سری تکون دادم و گفتم -- نه اين چه حرفيه نگامو توی سالن چرخوندم و باوتعجب گفتم -- فرهاد کجاست ؟؟ پارمیس سری تکون داد و گفت -- برگشت بيمارستان .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_154 با حرفی که زدم سنگين نگاه های فرهاد و الناز رو حس کردم ،،، چ
با تعجب گفتم -- چی !!!! چرا برگشت ؟؟؟؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -- نمیدونم ،،، گفت که تو خونه حوصله ام سر ميره -- باشه ،،، بگذريم من برم بخوابم شب بخير -- شب خوش رفتم داخل اتاقم و در رو محکم بستم و رفتم توی فکر فرهاد ،،، حتما از دستم عصبيه که رفته بیمارستان ،،، روی تخت نشستم و گوشيم رو در آوردم و با فرهاد تماس گرفتم صدای بوق های آزاد پشت سرهم تو گوشم ميپيچيد اما فرهاد جواب نمیداد ،،، گوشي رو از گوشم دور کردم و چند ثانیه بعد دوباره تماس گرفتم ،،، ای خدا خودت کمک کن که جواب بده .... دیگه ناامید شده بودم و میخواستم گوشي رو قطع کنم که صدای فرهاد رو شنیدم -- الو سریع گفتم -- الو فرهاد چرا برگشتی ؟؟ -- مامانم خيلی خسته شده گفتم که بجاش بمونم چند ثانیه ای سکوت کردم و گفتم -- فرهاد يعنی دليل ديگه ای نداره ؟؟؟ اِمممم بيمارستان و اون حرفا -- نه اما در مورد اون حرفا تو يه فقط مناسب حرف ميزنيم باشه ای گفتم و گوشي رو قطع کردم ،، خودمو انداختم روی تخت ....چشامو بستمو سعی که به چيزي فکر نکنم و بخوابم .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت199 از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی
🌻✨ ✨ صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشم‌شان انرژی و امیدی به من می دهد که هیچ کس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند. با دست چپم زینب را بغل می گیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمی دارم. محمدحسین را هم با دست راست بغل می کنم. کشان کشان از خانه خارج می شویم. تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام. توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران می گویند. گاهی محمدحسین را روی زمین می گذارم و به التماس چند قدمی برمی دارد. سوار مینی بوس اسکو می شویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم. کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا می نشانم. شیطنت شان گل می کند و گاه دعوایشان می شود. تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل می کنم. ساکشان را به دست می گیرم و زینب را روی زمین می گذارم تا راه بیاید. مدام دنبال ستاره ها می رود، فکر میکند می تواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند. گاهی لج می کند و میخواهد دستش را رها کنم. آخر عصبانی می شوم و تشر به او می زنم که باعث می شود بغضش بترکد. تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش می سوزاند. توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد. بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش می دهد:« سلام آبجی، کندوان میری؟» _بله! _پس سوار شین که دیره. دست بچه ها را می گیرم و سوار ژیان می شویم. بچه ها از بس ورجه ورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند. چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه می دارم. وقتی به کندوان می رسیم چند برقی چشمک می زنند. پیاده می شوم و بچه ها را بغل می گیرم. ساک در دستم سنگینی می کند و با حرکت پا در ماشین را می بندم. خم می شوم و کرایه را حساب می کنم. از پله های بالا می روم تا به خانه‌ی سلین جان می رسم. سرکی می کشم و انگار برق شان روشن نیست. از روی خجالت در می زنم و سلین جان را صدا می کنم. طولی نمی کشد که در باز می شود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد. با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز می کند و می گوید: _ریحانه جان؟ خودتی بابا؟ سری تکان می دهم و مرا به داخل راهنمایی می کند. باورم نمی شود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم. ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت. سلین جان هم از خواب می پرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان می رود. محمدحسین از خواب می پرد و با دیدنشان غریبی می کند. سلین جان در اتاقی را باز می کند. وارد اتاق که می شوم احساس می کنم هنوز همین دیروز بود! برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم! من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانه‌ی ماهرو را در گوشم می خواند. بی اختیار قطره‌‌ی اشکم می چکد. گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او می دهم. خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد می خوانم: _لالا گل پیرم... واست آروم نمی‌گیرم... چرا می‌گی دلم سیره؟ چشات خوابش نمی‌گیره؟ پاهات خوابیده شد از درد... می‌گی هیچه واسه یک مرد.. لالا لالا گل پونه... می‌گن بابات نمیمونه... زینب کمی خودش را تکان می دهد و بعد می خوابد. توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که می‌گن بابات نمیمونه... مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟ نگاه صورت های مظلومشان می کنم و پاورچین از اتاق خارج می شوم. سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده. جلو می روم و می‌گویم: _بد موقع مزاحم شدیم. با صدایم نگاهش را به من می دهد. لبخند شیرینی روی لب هایش می نشاند. _این چه حرفیه عروسم؟ خوش اومدین! _از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم. همون رو ساک بچه ها رو بستم و اومدم. سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟ سرش را به آرامی تکان می دهد و دلداری ام می دهد:«نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود. کلی هم از حال و احوال تو و بچه ها پرسید. بچه‌م شده بود پوست استخون. لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!» _حتما اذیتش کردن. بمیرم براش. دستم را روی صورتم می گذارم تا سلین جان اشک هایم را نبیند. سلین جان پیش می آید و اشک هایم را پاک می کند. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)