به کوری چشم:
تجزیه طلب
بهاییت
وهابیت
سلطنت طلب
ویرانی طلب
بیناموس
کوموله
و تمدن لجن غرب
۴۵ ساله شد انقلاب اسلامی
#اللهاکبر
کلام طلایی 🌱
#پارت 131 از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم. همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم
#پارت132
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و در آغوشم گرفت.
–بازم تبریک میگم. بالاخره کار خودت رو کردی ناقلا؟
لبخندزدم. گونهام را بوسید.
–ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب داد و پیشمان نماند و رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم.
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت.
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد.
سوگند با لبخند به آرش سلام داد و تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشار دوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خندید.
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم.
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونن.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و من هم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردند و کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورد چون با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونن؟
همانطور با بهت نگاهش کردم.
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگر نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتند و سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شما رو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت و دستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماند.
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم.
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی میگم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا داد و مات نگاهم کرد. بعد ماشین را کنار زد و دستم را رها کرد.
ترمز دستی را محکم کشید.
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسهی محکمی رویش نشاند.
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارما، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم.
–چشم، شما فقط امر کنید.
اخم شیرینی کرد.
– اینقدرم شما، شما نکن. اینجوری احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ بازم چشم، ولی فکر کنم کمی زمان ببره.
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش متقاوت ایرانی (خودتحقیر ) و ایتالیایی به یک اتفاق مشابه
امان از خودتحقیری🤦♂
بسمه تعالی
✍پاسخ های زیبای انتخاباتی از منظر ارزشمند قرآن کریم:
✅۱- چرا رای بدهیم؟
- جواب: "ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم"(رعد -11)
خدا سرنوشت قومی را تغییر نمیدهد مگر زمانی که خودشان تصمیم بگیرند که سرنوشتشان را تغییر دهند
✅۲- من وقتی نمیدانم به چه کسی رای بدهم باید چکار کنم؟
جواب: "فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون" (نحل - 43)
از اهلش بپرسید
✅۳- اگر پرسیدم و دیدم هر کسی از پیش خودش اخباری میدهد و تحلیلی میکند آن وقت چه کنم؟
جواب: نگاه کن به شخصی که خبر میدهد که آیا عادل است یا فاسق
قرآن میفرماید:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ (حجرات -6)
ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﮔﺮ ﻓﺎﺳﻘﻲ ﺧﺒﺮﻱ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻭ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ ، ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺭﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﮔﺰﻧﺪ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﻮﻳﺪ .
✅۴- اگر در جامعه موقع تبلیغات موجی ایجاد شد چه کنم؟
جواب: "و لا تتبعان سبیل الذین لا یعلمون" (یونس - 8)
راه کسانی را که علم ندارند پیروی نکن
✅۵- چگونه افراد را تشخیص دهیم؟
جواب: به دنبال کسانی که از چاپلوسی و تعریف و تمجید لذت میبرند نروید.
قرآن میفرماید : "یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا"(آل عمران - 188)
دوست دارند به خاطر کارهایی که در حیطه وظایف آنها بوده و انجام ندادهاند مورد ستایش قرار گیرند
✅۶- به چه کسی رای بدهیم؟
"أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ "(مائده - 54)
جواب: به کسی رای بدهیم که آنان نسبت به مؤمنان نرم و فروتن و در برابر كافران سرسخت و قاطعند، در راه خدا جهاد مىكنند و از ملامت هيچ ملامتكنندهاى نمىهراسند.
کلام طلایی 🌱
#پارت132 شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و در آغوشم گرفت. –بازم تبریک می
#پارت133
آرش دیشب پیام داده بود که صبحانه را با هم بخوریم.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجادهام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه.
بعد از نماز برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. جوابم را داد و کتابش را کناری گذاشت و موهای بلندم را نوازش کرد به کتاب دستم اشاره کرد.
– چی می خونی؟
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها نوشته شده، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و بوسه ایی از موهایم برداشت.
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونهی دانشگاه گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونهی دانشگاه هست. به نظر من مهم ترین وظیفهی دانشگاه قبل از آموزش علم، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشن.
بعد نفس عمیقی کشید.
–مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی...
حرفم را برید.
–بله می دونم. ولی اونها کافی نیست و مهارت خاصی رو به دانشجوها آموزش نمیده.
دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم.
–ولی به نظر من خیلی از چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری. فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره.
ــ درسته، حتی یه چیزایی باید توی مدارس از دوران دبستان کار بشه. مسائلی مثل صبوری، تحمل کردن مشکلات و تلاش برای رفع کردنشون نه این که تا مشکلی پیش امد بزنن زیر همه چی. خود تو اگر این مهارتها رو بلد نباشی هزاری هم از این کتابها بخونی فایده نداره، مقطعیه.
دستش را گرفتم بوسیدم و روی چشم هایم گذاشتم.
#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱
⚡️لطفا حواستون به این بی حرمتی آمریکایی اسرائیلی در بازار باشه🤬🤯
✅خواهش می کنیم بعد از نگاه کردن نشر بدید تا ناخواسته کسی به خداوند توهین نکنه.🙏
#فتنه_یهود
#فتنه_صهیونیسم
#نشر_حداکثری
کلام طلایی 🌱
#پارت133 آرش دیشب پیام داده بود که صبحانه را با هم بخوریم. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا
#پارت134
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بود که متوجهی روشن شدن هوا نشدم. با اکراه کتاب را بستم و مانتو و روسری ام را اتو کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا نکردم.
گیرهی یاسی نداشتم، گیرهی گلبهی رنگی داشتم که با نگینهای سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بود و به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهایش به لبخند کش امد و از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شد و از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آورد و به طرفم گرفت.
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم.
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟
دستم را گرفت.
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو و گوسفندها بخورن، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر علفهای شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر علفهات زود سبز میشه.
باانگشتش لپم رو ناز کرد و نگاه خاصی خرجم کرد.
–چون هر یک دقیقه انتظار برای تو برام یه ساله، این رو علفها خوب میفهمن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیرهی روسریام کشید و آرام گفت:
– چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
– واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با غرور دنباله ی حرفش را گرفت.
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم:
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
– البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید:
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم:
– نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانیاش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاهم را از او نمیگرفتم. دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش در همین چند روز باعث شده بود تحمل کردن دوریاش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود.
دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود.
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش برد و به لپش چسباند.
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
#بهقلملیلافتحیپور