eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت132 شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و در آغوشم گرفت. –بازم تبریک می‌
آرش دیشب پیام داده بود که صبحانه را با هم بخوریم. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار می‌رود باهم باشیم. نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده‌ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن. ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم. تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم. دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه. بعد از نماز برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. جوابم را داد و کتابش را کناری گذاشت و موهای بلندم را نوازش کرد به کتاب دستم اشاره کرد. – چی می خونی؟ –یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها نوشته شده، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و بوسه ایی از موهایم برداشت. –اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه‌ی دانشگاه گرفتی؟ ــ اهوم. ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه‌ی دانشگاه هست. به نظر من مهم ترین وظیفه‌ی دانشگاه قبل از آموزش علم، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشن. بعد نفس عمیقی کشید. –مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع. ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی... حرفم را برید. –بله می دونم. ولی اونها کافی نیست و مهارت خاصی رو به دانشجوها آموزش نمیده. دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره. خندیدم. –ولی به نظر من خیلی از چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری. فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره. ــ درسته، حتی یه چیزایی باید توی مدارس از دوران دبستان کار بشه. مسائلی مثل صبوری، تحمل کردن مشکلات و تلاش برای رفع کردنشون نه این که تا مشکلی پیش امد بزنن زیر همه چی. خود تو اگر این مهارتها رو بلد نباشی هزاری هم از این کتابها بخونی فایده نداره، مقطعیه. دستش را گرفتم بوسیدم و روی چشم هایم گذاشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱 ⚡️لطفا حواستون به این بی حرمتی آمریکایی اسرائیلی در بازار باشه🤬🤯 ✅خواهش می کنیم بعد از نگاه کردن نشر بدید تا ناخواسته کسی به خداوند توهین نکنه.🙏
سر بر زمین می سایم ...به امّید قیــــام تو... هیما🌱
کلام طلایی 🌱
#پارت133 آرش دیشب پیام داده بود که صبحانه را با هم بخوریم. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بود که متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. با اکراه کتاب را بستم و مانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بود و به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهایش به لبخند کش امد و از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شد و از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آورد و به طرفم گرفت. –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم. –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت. –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو و گوسفندها بخورن، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر علفهای شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر علفهات زود سبز میشه. باانگشتش لپم رو ناز کرد و نگاه خاصی خرجم کرد. –چون هر یک دقیقه انتظار برای تو برام یه ساله، این رو علفها خوب میفهمن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره‌ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با غرور دنباله ی حرفش را گرفت. –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاهم را از او نمی‌گرفتم. دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش در همین چند روز باعث شده بود تحمل کردن دوری‌اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. دستم را نزدیک صورتش برد و به لپش چسباند. –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
خود تحقیری را کنار بگذاریم ایران قوی💪
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.... بهترین جواب بدگویی:سکوت بهترین جواب خشم :صبر بهترین جواب درد:تحمل بهترین جواب تنهایی:تلاش بهترین جواب سختی:توکل بهترین جواب خوبی:تشکر بهترین جواب زندگی:قناعت بهترین جواب شکست:امیدواری.. برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
کلام طلایی 🌱
#پارت134 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار م
اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. آرش نگاهم کرد. –چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟ –اخه خوردنش کمی سخته. –می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشد و یک تکه‌ی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت: –الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص. بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت: –حالا بگو آآرش... لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشد و با خوشحالی گفت: –دیدی، اصلا سخت نبود. لبخند از لبهایم جمع نمیشد. عمیق به چشم هایم نگاه کرد. –لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی. سرم را پایین انداختم. دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت: –آرش. سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم. – آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم. بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت: – دستت رو بیار. با اکراه دستم را باز کردم. – چیه؟ نگاهی به دستش انداختم. – این که نمک دریا نیست . نگاهی به نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم. چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم: – میشه زودتر بریم. –چرا نشستیم دیگه. نگفتم دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان برایم سخت است. وقتی سکوتم را دید، بلند شد. سوار ماشین شدیم. گوشی‌اش زنگ خورد. جواب داد. –سلام بر مادر عزیزم. ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم... کمی اخم هایش در هم شد و گفت: – خب دیشب می گفتید. ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار. خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه... کمی سکوت کردو بعد گفت: – ببینم چی میشه... سعی می کنم. تماس را قطع کرد و با حرص به روبرو خیره شد. جلوی یک پارک بزرگ ماشین را متوقف کرد. وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشد، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند. پارک یک دریاچه‌ی خیلی کوچیک داشت که چند اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم: – چقدر نازن، نه؟ زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت: – آره. اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود. روبرویش ایستادم. – آرش جان. انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیاید و بگوید: – جان آرش. من هم لبخند زدم. –خوبی؟ لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت: – راحیلم. ــ بله. شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم: –جانم. ــ خوشم میاد که زود می گیری. اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه‌ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟ ــ کجا؟ ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم. البته تو روهم دعوت کرد. امروز کلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم. سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت: –اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه. –اونوقت ناراحت نمیشن؟ –ناراحت که میشه. ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد و من ادامه دادم: –اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم. –پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه‌ی کار خیاطیم. نگاه قدر شناسانه‌ایی به من انداخت و بعدهم خندید. با تعجب نگاهش کردم. –حرفم خنده دار بود؟ همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: –آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه‌ی کلاس خیاطیتم ریختی. من‌هم خندیدم. –خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ ایستاد و صورتم را با دستهایش قاب کرد و عاشقانه چشم هایم را کاوید. – راحیل تو واقعا فرشته‌ایی؟ از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم. منظورم را متوجه شد و کمی فاصله گرفت. – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
🌼🌺🌺✨✨✨🌼🌺🌺 میلاد با سعادت حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیه السلام بر شیعیان عالم مبارک باد. 🌼🌺🌺✨✨✨🌼🌺🌺 ------------------ زمزم احکام https://eitaa.com/zamzame_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
#پارت135 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است.
136 برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشید و بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی می‌رفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت. –اینو میخوای بپوشی؟ شومیزم را برانداز کردم. –مگه چشه، تازه خریدمش. –نوچی کرد و سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشید. –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. – تاپ بپوشم؟ اخمی کرد. –شوهرته دیگه. ــ خب باشه، حالا زوده، تازه برادرشم هست. فکری کرد و دوباره سرش را داخل کمدکرد و شروع به گشتن کرد. زیر لب تکرار می‌کرد کجاست پس؟ چیزی پیدا نکرد و با صدای بلند اسرا را صدا کرد. اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت: –ها! ــ ها و کوفت. نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت: – بله، امرتون. ــ این کت تکه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود. اسرا با تعجب گفت: – مگه تو کمد نیست؟ سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم. اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آورد. –اینجاست. سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد. –خب تو که نمیگی دنبال چی میگردی. بعدشم من نزاشتمش اونجا که. اسرا گفت: – نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم. سعیده دامنم را هم آورد و رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟ اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت. – این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه. ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟ سعیده اخمی کرد. –اصلا هر دوش رو بپوشه ببینیم کدوم قشنگ تره. بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مادر مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کرد. – به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول. سعیده که انگار مدال المپیک گرفته باشد اتوی مو را به برق زد و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار. پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار. ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون. سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برایم می خرد. چه خوب که مخالفت نکردم. همانطور در فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم روی پایم گذاشته شد. اسرا با لبخند کنارم نشست. – شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم. – شیطون شدیا. همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم. با تشر گفتم: – سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن... ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم. چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شد. –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
اعمال ماه مبارک شعبان