eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙امام صادق عليه السلام: مِن سَعادَةِ الرَّجُلِ أن يَكونَ القَيِّمَ عَلى عِيالِهِ از نيك بختى مرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد 📚الكافی جلد4 صفحه13 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت197 دستم را به طرف کابینت دراز می‌کنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم
💜🍃 🍃 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شماره‌ی کارگاه و چاپخانه را می گیرم کسی برنمی دارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمی گردم‌. نگاهش میان در و دیوار خانه می پیچد و گاهی نچ نچی می کند که مرا بسیار آزار می دهد. _کارتون چیه؟ _کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز. _نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد. دوباره به بهانه‌ی چای به آشپزخانه سرک می کشم. صدای بوق ممتد گوش هایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش می گذارم. چای را مقابلش می گذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج می گیرد و خودش را به قفسه‌ی سینه ام می زند. با خودم می گویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند. سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهره‌ی آشفته‌ام می خواند. ِدهانم خشک شده و به سختی زبان می چرخانم:«مرتضی برو!» رگه های تعجب در چهره‌اش نمایان می شود و می پرسد: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ فقط میتوانم سر تکان بدهم. با دستم اشاره می کنم برود و اضافه می کنم: _من سرگرمشون میکنم فقط تو برو! حالات چهره‌اش عوض می شود‌. دستم را می گیرد و می کشد. همان وقت صدایی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: _من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست. مرتضی مرا کنار می کشد و با دیدن چهره‌ی آن مرد چشمانش دو دو می زند. _شما اینجا چیکار میکنین؟ افشار دستانش را باز می کند و به دور و بر اشاره می کند:« اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم.» _بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون. یک گوشه می ایستم و نظاره‌گر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت می کنند! _به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه. مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمی گردد و نیم نگاهش را حواله‌ی تیله های براق چشمانم می کند. _خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟ چون ریحانه رو آزاد کردین؟ _ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟ حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا می کند و ریشه‌ی این ماجرا عمیق تر فرو می رود. مرتضی اخمی به پیشانی اش می دهد و با غیض می گوید: _قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین. میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشته‌تون کردین؟ افشار لب می گزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم می کند. _تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته! _من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش! چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان می پرسم:«میشه به منم بگین چیشده؟» مرتضی سرش را به طرفم می چرخاند:« یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیه‌اش بزنم.» _درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی. مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد. _بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم. _پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟ تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشته‌ی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود. مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و می گویم: _آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشته‌شو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین. افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل می دهد و با اشاره به خانه می گوید: _باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم‌. چکی از توی جیبش در می آورد و رو به مرتضی می پرسد:«چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟» از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت198 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شمار
💜🍃 🍃 از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. _لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر علاحضرتتون ترجیح میدیم. _خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم. بعد هم خداحافظی زیر لب می گوید و از خانه خارج می شود. نمیدانم چه باید بگویم؟ شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمی کند و روی زمین می نشینم. مرتضی آهسته کنارم می نشیند و شروع می کند به تعریف کردن: _نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم. سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همه‌ی کس و کارم. تنها یک کلمه می پرسم که:« چرا؟» _چرا چی؟ _چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟ ذهنم شده پر از چرا هایی که دارن لبریز میشن. نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه ام به او و کارهایش شک کنم. _داستانش طولانیه. _میشنوم. فقط بگو! _باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با این که روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شان‌ش نباشه اما مادرم دوست داشت مرتضی باشم. افتخاره که رابطه‌ی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، بر عکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و می گفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت می کرد، طوری که سوژه‌ای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درومد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد‌. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونه‌ام می ریخت رو یادمه. پیرهن مشکی‌مو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونه‌ی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نذاشت. انگار این زخم شر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمی کردم تا دلش له نمی شد. نمی‌توانم بگویم بس است و او همچنان می گوید: _پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشته‌اش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. می بینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ برای این نگفتم چون پدر برام مرد. من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همه‌ی دنیا عزیزترن. بعد هم بلند می شود و چک را ریز ریز می کند. از این که به مرتضی اعتماد کرده‌ام خوشحال هستم. با خودم می گویم کاش هیچ وقت به او شک نکنم. ................................. دو سال بعد... هر چه به دنبال لباس صورتی زینب می گردم پیداش نمی کنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمی شود و ذهنم را مختل کرده. بالاخره ساک لباس هایشان را می چینم و به سراغشان می روم. نمی دانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟ زینب را به دست چپ می گیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم می فشارم. کمی که ساکت می شوند شروع می کنم به حرف زدن با آن ها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی! با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرف هایش را زمین می گذارد و احساس سبکی می کنم. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 📌خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سالها در سلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و ⚪️ قرآن را کامل حفظ کرده بود، ⚪️ زبان انگلیسی می‌دانست ⚪️ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... 🌹شادي روح شهید حسین‌ لشگري صلوات. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
مهم نیست چــقدر شب تاریڪ است خــــورشید دوباره طلوع خـــواهد ڪرد مهم نیست چقدر اندوهت عمیق است دلت ڪه به خـدا روشن باشد قلبت دوباره لبخند خـــواهد زد. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_153 خاله سهيلا که سکوتمو دید با لحن آرومی گفت -- خب دخترم بگو چ
با حرفی که زدم سنگين نگاه های فرهاد و الناز رو حس کردم ،،، چند ثانیه بعد فرهاد گفت -- پس ما بريم فردا برميگرديم خاله سهيلا سری تکون داد و گفت -- باشه پسرم به سلامت از بيمارستان اومديم بيرون پارميس سوار ماشين فرهاد شد ،، النازم بامن اومد .... وااای حالا کل راهو غر ميزنه که چرا اين حرفو زدی ،، مدتی بود که راه افتاده بوديم ديگه نزديکی های خونه اش بوديم اما اصلا حرف نميزد و سکوت سنگینی توی فضای کوچیک ماشین حاکم بود .... ديگه نتونستم صبرکنم به آرومی لب زدم -- خير باشه حرف نميزنی الناز نگاهشو از خیابون گرفتو به من داد و گفت -- هر حرفی زدم فايده ای نداشت درست مثل کوبيدن ميخ تو سنگه ،، پس بهتره سکوت کنم نگامو از خیابون روبه روییم گرفتم و به الناز دادم و گفتم -- تقصير من نيست النا بدون توحه به حرف من گفت -- همين جا نگه دار منم بدون هیچ حرفی ماشين رو نگه داشتم که ادامه داد -- خيلی دوست داشتم بيای داخل و چای بخوری اما دير وقته و شوهرتم منتظرته سری تکون دادم و گفتم -- آره منم اصلا مساعد نيستم الناز از ماشين پياده شد و گفت -- پس من ديگه برم ميبينمت دستمو به نشونه خداحافظ تکون دادم و ماشينو راه انداختم ،،، دختره پررو انگار همين نبود که منو تو دردسر انداخت الانم داره تيکه ميندازه .... جلوی خونه پارک کردم و از ماشين پياده شدم نگامو توی حیاط بزرگشون چرخوندم اما ماشين فرهاد نبودش ابرویی بالا انداختم با خودم گفتم -- يعنی هنوز نرسيدن ؟؟؟ رفتم سمت در ورودی و کليد رو از داخل کيفم در آوردم و درو باز کردم ،،، همه چراغا روشن بودن عجيب بود رفتم داخل سالن پارميس جلوی تلويزیون لم داده بود با ديدن من خودشو جمع کرد و سریع رو مبل نشست و گفت -- ببخش خسته بودم سری تکون دادم و گفتم -- نه اين چه حرفيه نگامو توی سالن چرخوندم و باوتعجب گفتم -- فرهاد کجاست ؟؟ پارمیس سری تکون داد و گفت -- برگشت بيمارستان .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_154 با حرفی که زدم سنگين نگاه های فرهاد و الناز رو حس کردم ،،، چ
با تعجب گفتم -- چی !!!! چرا برگشت ؟؟؟؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -- نمیدونم ،،، گفت که تو خونه حوصله ام سر ميره -- باشه ،،، بگذريم من برم بخوابم شب بخير -- شب خوش رفتم داخل اتاقم و در رو محکم بستم و رفتم توی فکر فرهاد ،،، حتما از دستم عصبيه که رفته بیمارستان ،،، روی تخت نشستم و گوشيم رو در آوردم و با فرهاد تماس گرفتم صدای بوق های آزاد پشت سرهم تو گوشم ميپيچيد اما فرهاد جواب نمیداد ،،، گوشي رو از گوشم دور کردم و چند ثانیه بعد دوباره تماس گرفتم ،،، ای خدا خودت کمک کن که جواب بده .... دیگه ناامید شده بودم و میخواستم گوشي رو قطع کنم که صدای فرهاد رو شنیدم -- الو سریع گفتم -- الو فرهاد چرا برگشتی ؟؟ -- مامانم خيلی خسته شده گفتم که بجاش بمونم چند ثانیه ای سکوت کردم و گفتم -- فرهاد يعنی دليل ديگه ای نداره ؟؟؟ اِمممم بيمارستان و اون حرفا -- نه اما در مورد اون حرفا تو يه فقط مناسب حرف ميزنيم باشه ای گفتم و گوشي رو قطع کردم ،، خودمو انداختم روی تخت ....چشامو بستمو سعی که به چيزي فکر نکنم و بخوابم .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت199 از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی
🌻✨ ✨ صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشم‌شان انرژی و امیدی به من می دهد که هیچ کس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند. با دست چپم زینب را بغل می گیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمی دارم. محمدحسین را هم با دست راست بغل می کنم. کشان کشان از خانه خارج می شویم. تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام. توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران می گویند. گاهی محمدحسین را روی زمین می گذارم و به التماس چند قدمی برمی دارد. سوار مینی بوس اسکو می شویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم. کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا می نشانم. شیطنت شان گل می کند و گاه دعوایشان می شود. تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل می کنم. ساکشان را به دست می گیرم و زینب را روی زمین می گذارم تا راه بیاید. مدام دنبال ستاره ها می رود، فکر میکند می تواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند. گاهی لج می کند و میخواهد دستش را رها کنم. آخر عصبانی می شوم و تشر به او می زنم که باعث می شود بغضش بترکد. تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش می سوزاند. توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد. بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش می دهد:« سلام آبجی، کندوان میری؟» _بله! _پس سوار شین که دیره. دست بچه ها را می گیرم و سوار ژیان می شویم. بچه ها از بس ورجه ورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند. چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه می دارم. وقتی به کندوان می رسیم چند برقی چشمک می زنند. پیاده می شوم و بچه ها را بغل می گیرم. ساک در دستم سنگینی می کند و با حرکت پا در ماشین را می بندم. خم می شوم و کرایه را حساب می کنم. از پله های بالا می روم تا به خانه‌ی سلین جان می رسم. سرکی می کشم و انگار برق شان روشن نیست. از روی خجالت در می زنم و سلین جان را صدا می کنم. طولی نمی کشد که در باز می شود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد. با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز می کند و می گوید: _ریحانه جان؟ خودتی بابا؟ سری تکان می دهم و مرا به داخل راهنمایی می کند. باورم نمی شود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم. ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت. سلین جان هم از خواب می پرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان می رود. محمدحسین از خواب می پرد و با دیدنشان غریبی می کند. سلین جان در اتاقی را باز می کند. وارد اتاق که می شوم احساس می کنم هنوز همین دیروز بود! برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم! من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانه‌ی ماهرو را در گوشم می خواند. بی اختیار قطره‌‌ی اشکم می چکد. گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او می دهم. خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد می خوانم: _لالا گل پیرم... واست آروم نمی‌گیرم... چرا می‌گی دلم سیره؟ چشات خوابش نمی‌گیره؟ پاهات خوابیده شد از درد... می‌گی هیچه واسه یک مرد.. لالا لالا گل پونه... می‌گن بابات نمیمونه... زینب کمی خودش را تکان می دهد و بعد می خوابد. توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که می‌گن بابات نمیمونه... مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟ نگاه صورت های مظلومشان می کنم و پاورچین از اتاق خارج می شوم. سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده. جلو می روم و می‌گویم: _بد موقع مزاحم شدیم. با صدایم نگاهش را به من می دهد. لبخند شیرینی روی لب هایش می نشاند. _این چه حرفیه عروسم؟ خوش اومدین! _از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم. همون رو ساک بچه ها رو بستم و اومدم. سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟ سرش را به آرامی تکان می دهد و دلداری ام می دهد:«نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود. کلی هم از حال و احوال تو و بچه ها پرسید. بچه‌م شده بود پوست استخون. لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!» _حتما اذیتش کردن. بمیرم براش. دستم را روی صورتم می گذارم تا سلین جان اشک هایم را نبیند. سلین جان پیش می آید و اشک هایم را پاک می کند. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت200 صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشم‌شان انرژ
🌻✨ ✨ آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درونش غرق می شوم. _میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره. _میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟ من دلتنگ چهره‌اش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم. دستش را روی شانه ام می کشد و می گوید: _توکلت به خدا دختر. ان شاالله خیره. _توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود می شدم. باهم زیر سایه‌‌ی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان می شویم. صدای مرتضی توی گوشم می پیچد که همین جا از دستم فرار می کرد و من رویش آب میریختم. با شنیدن صدای خمیازه‌ی سلین جان بلند می شویم تا بخوابیم. شب بخیر می گویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور می شوم. چند باری با صدای بچه ها بیدار می‌شوم و به سختی می خوابم. میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم می شنوم. به عقب برمی گردم و آقاجان را می بینم. عبای سیاه رنگش را به دوش دارد. با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش می کند و بعد با محمدحسین بازی می کند. صدای خنده های شان توی گوشم می پیچد که از خواب بلند می شوم. با دیدن اتاق وا می روم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام. محمدحسین که بیدار می شود چشمانش را با دستان کوچکش مالش می دهد. با دیدنش لبخندی می زنم و دستم را دراز می کنم. به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام می گذارد. موهای خرمایی اش را پشت گوش‌اش می اندازم و برایش می گویم: _محمدم، اومدیم خونه‌ی بابا. نبینم غریبی کنی. بابا رو که یادته؟ لب هایش را غنچه می کند و حرف‌های بی مفهومی می گوید. از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار می شود. دست شان را می گیرم و به اتاق نشیمن می رویم. حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچه‌ی لبخندش شکوفه می زند. _صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین. دست شان را تکان می دهم و زیر لب می گویم:«سلام کنین.» با لحن بچگانه شان سلام می کنند و خجالت زده کنارم می نشینند. سلین جان با بقچه‌ی نانش کنارمان می نشیند. زینب را روی پایش می گذارد و لقمه‌ی عسل به دهانش می دهد. خنده ها و قربان صدقه های سلین جان باعث می شود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد. اما محمدحسین همچنان به من چسبیده است و با تردید آنها را نگاه می کند. بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را می گیرم و با سلین جان می رویم سر مزار مادر مرتضی. یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم‌. بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز می کرد. کنار قبر می نشینم و به خاک دست می کشم. همانطور که حمد و سوره را می خوانم با خودم می گویم؛ عجب شیر زنی بوده این خانم. سلین جان خیره به قبر می شود: _یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود. روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه. چه روزها که سوار وانت های درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمی رفتیم. هر روزی که می شنید تظاهراته به بهانه‌ی خرید می رفت شهر. مرید سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه! با صدای گریه‌ی زینب بلند می شوم. خاک ها را از لباسش پاک می کنم و قربان صدقه اش می روم. گریه اش که بند می آید با هم به خانه برمی گردیم. توی کارها به سلین جان کمک می کنم اما محمدحسین گاهی بی تابی می کند. اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم. سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار می دهد. دست های کوچکشان را که می گیرم متوجه سردی دست شان می شوم‌. کنار بخاری نفتی می روم تا گرم شان شود. تا شب یخ زینب باز می شود و حاج بابا حسابی او را سرگرم می کند. شب که می شود آن ها را برای خواب به اتاق می برم‌. بهانه هایشان که تمام می شود چشمان کوچک و پر انرژی شان را می بندند. نگاهم را به چهره‌ی معصوم شان می اندازم. دفتر خاطراتم را برمی دارم. هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود می کند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده می کند. چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم. با خواندن برگی به بچه ها نگاه می کنم. میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است. یادش بخیر... با این که یک سال و اندی از آن شب می گذرد اما هنوز احساس می کنم زمان برایم در همان شب متوقف شده. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا