eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_149 نوشیدنی پرید تو گلوم و شروع کردن به سرفه کردن الناز نگران نگ
از ماشین پیاده شدیم و سریع خودمونو به داخل ببمارستان رسوندیم فرهادو پارمیس و خاله سهیلا رو دیدم که مشغول حرف زدن با یه دکتر بودن ،،، توی چشم به هم زدنی خودمونو بهشون رسوندیم پارمیس بادیدن من خودشو تو بغلم انداختم و گفت -- بالاخره جواب داد با شنیدن این حرف تو خوشحالی غرق شدم خودمو از آغوشش جدا کردم قبل اینکه چیزی بگم الناز گفت -- الان وضعیتش چطوره ؟؟؟ دکتر در جواب الناز گفت -- حالشون خوبه اما حافظشونو به خاطر این دوماهی که توی کما بودن آسیب دیده که انتظار میره طی یه مدت کوتاه حافظشو به دست بیاره دکتر اینو گفت و بعدش نگاهشو به من داد و با لبخند گفت -- خانم ملکی بهتون تبریک میگم اینکه فیلم خاطرات گذشته رو با مانیتور برای بیمارگذاشتن خیلی تاثیر گذاره شماالان مشغول کارید ؟؟؟ سری تکون دادم و گفتم -- نه متاسفانه یه مدت نتونستم سرکارم حضور داشته باشم بیمارستانم یه نفرو جایگزینم کرده بود -- راستش ماهم به کادری مثل شما نیاز داریم اگه مایل باشید میتونید با ما همکاری کنید باشنیدن اسن حرف دکتر یه نگاه به فرهاد انداختم که مشغول حرف زدن با مادرش بود و متوجه حرفای ما نشده بود ،،، الناز سرشو جلو آورد و آروم تو گوشم گفت -- بهتره که اول با فرهاد مشورت کنی سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و به دکتر گفتم -- من فکرامو میکنم بعدن بهتون اطلاع میدم -- پس منتظر خبرتونم تشکری کردم و دکتر رفت ،، بعد از رفتنش از بیمارستان زدم بیرون داشتم تو محوطه نفس میکشیدم که با صدایی الناز به خودم اومدم -- چی شد ؟؟ -- الناز میخوام تنها باشم -- باشه متوجه افتادن یه کاغذ از جیب یه آقایی شدم ،،، الناز جلورفت و کاغذ رو برداشت و باصدای نسبتا بلندی گفت -- ببخشید آقا این کاغذ از جیبتون افتاد اون آقا باشنیدن حرف الناز برگشت سمتمون و بعدش به طرفمون اومد ،، چهره اش خیلی برام آشنا بود ،، رفتم توی فکر اینکه کجا دیدمش که با صدای دادوبیداد پارمیس به خودم اومدم -- مرتیکه پررو تو به چه رویی اومدی اینجا رفت سمت پارمیس که داشت به طرف اون یارو حمله میکرد و گرفتمش و گفتم -- این کیه پارمیس ؟؟؟؟ پارمیس عصبی گفت -- این شهراده شوهر پارمیدا همون که باعث تصادف ما شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_150 از ماشین پیاده شدیم و سریع خودمونو به داخل ببمارستان رسوندیم
-- اين شهراده شوهر پارميداست هموني که باعث تصادف ما شد هاج و واج به پارمیس که این حرفو زد نگا میکردم که متوجه شهراد شدم .... میخواد از موقعیت استفاده کنه و فرار کنه اما الناز پيرهنشو از پشت گرفت ونذاشت که فرار کنه ،، شهراد با چهره ای عصبی و چشای مثل خون به سمت الناز برگشت و محکم هلش داد به سمت عقب و سریع فرار کرد هين بلند کشيدم و خودمو به الناز که روی زمين افتاده بود رسوندم ... پارميسم شروع کرد به دوییدن و سعی میکرد خودشو به شهراد برسونه و با صداي بلندي میگفت -- دو ماهه داري فرار ميکني اين دفعه ديگه نميذارم که دربری به الناز کمک کردم و از رو زمين بلند شد يه نگاه بهش انداختم اصلا حالش خوب به نظر نميرسيد با دستاش لباسای خاکيش رو پاک کردو کيفشو از رو زمين برداشت نگاهمو دوباره به پارميس دادم که داشت به سمتون ميومد و با صدای نسبتا بلندی میگفت -- بايد تاوان همه کاراشو پس بده چند قدمی جلو رفتم‌و سوالی پرسیدم -- چي شد ؟؟؟ پارميس سری تکون داد و گفت -- هیچی به مامورايي که کنار خيابون بودن قضیه رو گفتم اوناهم افتادن دنبالش .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت195 چند روزی می گذرد تا زخم هایم بهتر شود اما هر شب کابوس های ترسن
💜🍃 🍃 از تهران فاصله می گیریم و همچنان مرتضی می‌راند. سید رضا را خیابانی پیاده می کنیم تا کارش را انجام دهد. آنقدر می رویم تا به شهر ری می رسیم. مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم می پیچد و رو به روی خانه ای می ایستد. خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوه‌ی شیشه های مشجر. در را باز می کند‌ کمکم می کند تا وارد خانه شوم. خانه‌ی یک طبقه است و به زحمت از دو یا سه پله بالا می روم. سعی میکنم کمرم را راست بگیرم. دوست ندارم مرتضی غم ها و سختی کشیدن هایم را ببیند. نگاه گذارایی به خانه می اندازم. آشپزخانه‌ی شش متری، نشیمنی که داخلش یک موکت ۱۲ متری پهن شده است به همراه یک اتاق کوچک که دیوار مشترک با نشیمن دارد. از توی اتاق دری به حیاط می خورد که وسط آن باغچه‌ی کوچکی است. حیاط به بیرون دری ندارد و گوشه‌ی حیاط چند ردیف آجر قرار داده اند؛ انگار بنایی شده. مرتضی برایم بستری پهن می کند و تشکر می کنم. بدنم ضعیف شده است و نمیتوانم خیلی راه بروم و یا بایستم. ناهار را هم خودش درست می کند و برایم سوپ جا می کند. تشکر می کنم و میخواهم کنارم بنشیند. انگار هنوز خودش را مقصر این اتفاق می داند و با درد کشیدن من بیشتر خودش را سرزنش می کند. سر خم می کنم و به آرامی می پرسم: _مرتضی؟ سرش را بالا نمی آورد و همان گونه لب می زند: _جانم؟ _خوبی؟ کجاها رفتی؟ _تو کنارم نشستی معلومه که خوبم. چند روزی بیرجند و چند روزی زاهدان بودیم. خیلی افراد با دل و جرئت بودن که توی شهرشون فعالیت کنن. سری به نشانه‌ی تحسین تکان می دهم. انگار مرتضی تحمل نشستن در کنارم را ندارد و به بهانه‌ی کاری از خانه بیرون می زند. دواهایی که خدیجه خانم به دستم داده است را در نبود مرتضی به زخم پاهایم می زنم. سعی دارم جوراب را از پایم در نیاورم تا چشمش به زخم هایم نیافتد. کف پایم را با پارچه‌ی تمیز می بندم و جوراب ها را رویش می پوشم. از این می‌ترسم که پرده‌ی شرم بین مان با گذر زمان فرو بریزد و از ساواک بپرسد. آن وقت از چه بگویم؟ از بی‌حیایی شکنجه گران و آرش با آن پیشنهاد شرم آورش یا زخم های روی دست و پشت گوشم به‌دلیل خاموش کردن سیگار! از خوردن کابل های درنده بر جسم جانم یا زخم هایی که روحم را به تاراج برد. فکر دوباره به آن صحنه ها حالم را دگرگون می کند. این خیال ها را از پس ذهنم کنار می زنم و یکی از کتاب های روی قفسه را برمی دارم. خودم را با کتاب سرگرم می کنم که زنگ در به گوشم می خورد. به امید دیدن مرتضی به هر سختی است به سمت در میروم. لای در را که باز می کنم چهره‌ای چهارستون بدنم را می لرزاند. پایش را لای در می گذارد و می گوید: _من حرف دارم باهاتون! در رو باز کنین لطفا! _حرف؟ چه حرفی؟ مگه امثال شما حرف زدن هم میدونن؟ _من گفتم ساواکی نیستم، من ارتشی هستم. این جرمه آخه؟ اگر ساواک بودم اینجوری نمی آمدم. من فقط میخوام با شما و مرتضی حرف بزنم. زورش زیاد است و نمیتوانم بیش از این مقاومت کنم و از طرفی با حرف هایش نرم تر می شوم. دستم را از روی در برمیدارم و با دلخوری می گویم: _بیاین تو! چادرم را روی سرم جا به جا میکنم. می ترسم حرف هایش راست نباشد و به طمع مرتضی به اینجا آمده باشند. اگر مرتضی اینگونه دستگیر شود و من هیچ گاه خودم را نمی بخشم. داخل می آید و به پشتی ها تکیه می دهد. رو به روی اش می نشینم و رویم را با چادر می پوشانم. _ریحانه خانم... سرم را بالا می آورم و با تعجب می گویم: _خانم حسینی! دستش را به علامت مثبت تکان می دهد:«بله، همون خانم حسینی. من میخواستم درمورد چیزی صحبت کنم. نمیدونم میدونین یا نه. شما همه چیز رو در مورد مرتضی غیاثی می دونین؟» تای ابرویم را بالا می‌دهم و برای حمایت از مرتضی لب می گشایم: _اون چیزی که تشخیص داده باید بدونم رو گفته. بعدشم هر کسی یک رازهای شخصی داره که نمیتونه به هیچکی بگه. _حتی اگه اون فرد همسرش باشه؟ با جدیت تمام می گویم:« بله!» _پس بزارین وقتی خودش باشه رازشو بگم. بعد هم بلافاصله بلند می شود و به طرف در می رود. از رفتارش متحیر می شوم. نه به آن اصرار که وارد خانه شد و نه به این سرعت که خارج می شود. بعد از بدرقه اش به طرف آشپزخانه می روم تا شام درست کنم. نگاهی به یخچال پر و کابینت ها می اندازم. دلم میخواهد برای مرتضی کوفته درست کنم. به هر جان کندنی است. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت196 از تهران فاصله می گیریم و همچنان مرتضی می‌راند. سید رضا را خیا
💜🍃 🍃 دستم را به طرف کابینت دراز می‌کنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم به آخر کابینت نمی رسد و روی پنجه‌ی پایم می ایستم که از درد جیغ می کشم و پخش زمین می شوم. خودم را که جمع می کنم. متوجه می شوم رویم و دور و اطرافم پر از نمک هایی شده که از قوطی بیرون پریدن. از بی عرضگی ام حرصم می گیرد و با جارو دستی آشپزخانه را جارو می کنم. تا کوفته ها حاضر شود بار ها از شدت درد کار را تعطیل کرده ام. زنگ که به صدا می آید و می پرسم:« کیه؟» صدای مرتضی را که می شنوم در را باز می کنم. با دیدن او یاد مرد ارتشی می افتم که به خانه آمد. میان او و مرتضی شباهتی وجود دارد ولی رابطه‌ای که میان آن هاست برایم گنگ است. لبخندی می زنم و خسته نباشید را به استقبالش می فرستم. تشکر می کند و با بو کشیدن هوا چشمانش خماری می رود و می پرسد: _کوفته درست کردی؟ با چشمانم جوابش را می دهم. اخمی از سر دلسوزی می کند:«آخه تو حالت خوب نیست. چرا زحمت می کشی؟» _قابلت رو نداره، فقط ضرر هم رسوندم‌. نمیدونم چیشد وقتی افتادم پایین دیدم نمکا ریخته! شانه اش را تکان می دهد و می گوید: _خودت خوبی؟ آخه من نوکرتم، اگه خودت یا بچه طوری‌تون میشد چی؟ لبخند تلخی می زنم. بیچاره بچه‌‌ام چه کتک ها که نخورده! معجزه می دانم که بچه از آن جهنم زنده مانده. _خوبیم. باباجون نگران نباشه. سفره‌ی شام را پهن می کنم مدام به پدر و آن تیمسار فکر می کنم. ای کاش می توانستم از آقاجان خبری بگیرم، میترسم حرف هایش حقیقت شود! با این فکرها دیگر میلی به غذا ندارم. مرتضی چشمش به من می افتد و حس کنجکاوی ذهنش را قلقلک می دهد و می پرسد: _چیزی شده؟ سرم را بلند می کنم:«نه! چطور؟» _به خودت نگاه کن، تو ریحانه ای نیستی که خستگی رو از تن من درمیاوردی. چیشده ریحانه؟ ماهروی من چرا لبخند نمیزنه؟ لبخندی همراه با بغض روی لبم نقش می بندد. _نه چیزی نیست. چانه ام را میان دستانش می گیرد:«چیزی نشده یا دیگه محرم اسرارت نیستم؟» لبم را به دندان می گیرم و می گویم: _این چه حرفیه. نمیخوام ناراحتت کنم. _ساواک؟ تو فکر کردی چیزی نگی من نمیفهمم؟ بخدا نمیخواستم بگم اما وقتی میبینم تویِ پر انرژی توی بستر خوابیدی یا تویِ جوونی دولا راه میری دلم میخواد کور باشم و اینا رو نبینم. غیرتم له شده اما نابودش که نکردن. مطمئن باش حسابشونو پس میدن! _اونا همین الانشم خیری نمیبینن. دنیا و آخرتشونو نابود کردن ولی درد من اینا نیست. بی اختیار لحن به بغض نشسته ام تبدیل به جویبار اشک می شود و از چشمم می چکد. دست گرمش را جلو می آورد و قطرات باران چشمانم را با دستش محو می کند. بشقاب را جلو می دهم و می گویم: _من آقاجونمو دیدم، توی زندان بود. نمیدونی نامردا چقدر اذیتش کرده بودن. آقاجون یه حرفی بهم زد که... شدت اشک ها به حدی است که مجال صحبت کردن را به من نمی دهند. دلم نمیخواهد مرتضی ناراحت شود و اشتهایش کور! اما اشک و غصه این چیزها را نمی‌فهمند. مرتضی لیوان آبی به دستم می دهد و می گوید: _گریه نکن! طاقت اشکاتو ندارم ریحانه جان. _آخه... آقاجون گفت ساواکیا شهیدش میکنن. گفت اسم دخترشو بزارم زینب. مرتضی آقاجون درست میگه؟ بنظرت شهیدش میکنن؟ سکوتش را که میبینم آه از نهادم برمی‌خیزد. _تو رو خدا یه چیزی بگو مرتضی! آقاجونم چی میشه؟ دست هایش را دور بازوهایم قلاب می کند:« تو رو خدا بی تابی نکن! جز دعا کاری ازمون برنمیاد.» اشکم شدت می گیرد. به سختی بلند می شوم و خودم را به بستر می رسانم. پتو را روی خودم می اندازم و با فکر کردن به آقاجان و بغض پنهان به خواب می روم. همه اش کابوس! این کابوس های لعنتی خودشان را مثل بختک روی زندگی ام انداخته اند. نفس زنان بیدار می شوم و تا صبح با چشمان باز به سقف زل می زنم. دلم نمی‌خواهد با آن ماجرایی که شب درست کردم الان مرتضی را بیدار کنم. بیدار بشود و ترس مرا ببیند فکر و خیال می کند. بعد از نماز صبح آرامشی به من دست می دهد و باعث می شود بخوابم. میان خواب و بیداری هستم که با صدای در بلند می شوم. با چشمان نیمه باز به طرف در می روم و چادر را روی سرم مب اندازم. با بی حوصلگی می گویم:«بله؟ کیه؟» صدای مردانه ای می گوید من هستم. ترس برم می دارد و به تته پته می افتم. _اممم... شما؟ _افشار. دست و پایم را گم می کنم و می پرسم باز چه میخواهد. کمی طول می کشد تا در را باز کنم. سرک می کشم به کوچه، انگار کسی نیست. داخل می آید و به بهانه‌ی چای می‌روم توی آشپزخانه تا به مرتضی زنگ بزنم. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_151 -- اين شهراده شوهر پارميداست هموني که باعث تصادف ما شد
پيشونيمو خواروندم و گفتم -- انشالله که اين دفعه دستگير بشه پارميس نگاهشو به الناز داد و گفت -- حالت خوبه ؟؟؟ الناز سرشو به نشونه مثبت پايين داد و دیگه چیزی نگفت ،،، نگامو به پارمیش دادم و گفتم -- ديگه بريم داخل هم قدم با هم رفتيم داخل ،، فرهاد و خاله سهيلا رو صندلي نشسته بودن با پارميس جلو رفتیم ،،، وقتی بهشون رسیدیم پارمیس گفت -- چی شد ؟؟؟؟ خاله سهيلا نگاهی بهمون انداخت و با اخمی که توی چهره اش بود گفت -- شما کجا غيبتون زد ؟؟؟؟ پارميس با کلافگی گفت -- مامان جون ميشه جواب سوال منو با سوال ندي ؟؟ خاله سهيلا باعصبانيت تمام گفت -- تو هنوز انقدر تربيت پيدا نکردي که با مامانت درست حرف بزني ؟؟؟؟ پارمیس پوزخندی زد و گفت -- اين ديگه از کم کاري شما و باباست فرهاد با شنیدن این حرف پارمیس چشم غره اي بهش رفت و پارمیسم دیگه چیزی نگفت و ساکت شد ،،، روکردم به خاله سهيلا و گفتم -- شما به دل نگيريد به خاطر اتفاقاتي که بيرون افتاد يکم عصبيه با چیزی که گفتم فرهاد تیز نگام کرد و گفت -- چه اتفاقاتي !!؟؟؟ خواستم حرف بزنم و بگم که پی شده که پارمیس با دستش محکم به بازوم زد و مانع حرف زدنم شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_152 پيشونيمو خواروندم و گفتم -- انشالله که اين دفعه دستگير بشه
خاله سهيلا که سکوتمو دید با لحن آرومی گفت -- خب دخترم بگو چي شده ؟؟ سرمو پایین انداختم و رفتم توی قکر که چی بگم ،،، بايد سريع يه دروغ بسازم و بگم تا دعوای بینشونو بیشتر نکردم .... توی اين افکار بودم که با صداي دکتر به خودم اومدم -- چشمتون روشن فرهاد و خاله سهيلا بلند شدن و با خوشحالی به سمت دکتر رفتن ،،، دکتر ادامه داد -- دخترتون به هوش اومد الانم به پخش منتقل ميشه خاله سهيلا با خوشحالی که توی صداش بود گفت -- ميتونم دخترمو ببينم آقای دکتر ؟؟ دکتر سری تکون داد و گفت -- نه ،،، فعلا بايد صبر کنيد خاله سهيلا سری تکون داد و گفت -- ماکه دو ماه صبر کرديم اين چند ساعتم روش ،،، ممنون آقاي دکتر آقاي دکتر نگاشو به من داد و گفت -- من که کاري نکردم شما بايد از ليلي خانم تشکر کنيد سری تکون دادم و گفتم -- اين چه حرفيه ،، من که کاری نکردم بعد اینکه حرفا و توصیه های دکتر تموم شد دکتر رفت و فرهاد و پارميس و خاله سهيلا پشت شيشه به پارميدا نگاه ميکردن و من و النازم از دور نکاصون میکردیم یه مدت بعد صدای الناز تو گوشم پيچيد -- تو نميري پيششون ؟؟؟؟ سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم -- با اون حرفايي که قبل از تصادف بهم زد غير ممکنه که برم پیشش الناز نگاه تاسف باری بهم انداخت و گفت -- تو به خاطر فرهاد برو رفتم توی فکر و دیدم که حق با النازه ،،، یه مدت بعد با الناز رفتيم پيششون .... خیلی خوشحال بودن خاله سهيلا با ديدن من و الناز رو کرد به فرهاد وگفت -- فرهاد پسرم تو و ليلي دیگه بريد خونه امروز خيلي خسته شديد حرفشو با دادن نگاهش به الناز ادامه داد -- دخترم توهم توی اين مدت خيلي زحمت کشيدي الناز لبخندی زد و گفت -- اين چه حرفيه خاله جون خداروشکر که پارميدا به هوش اومد -- ممنون دخترم .... معطل نکنید بريد دیگه فرهاد نگاشو به مامانش داد و گفت -- نه مامان جون ما جايي نميريم خاله سهيلا با اخم نگاهی به فرهاد انداخت و گفت -- همين که من گفتم بريد خواستم مخالفت کنم که دیدم خاله سهیلا دستشو به سمت ورودی بیمارستان دراز کرد و گفت -- بفرما باباتم اومد يه نگاه بهش انداختم و با صداي نسبتا آرومي گفتم -- الان ديگه رفتنمون واجب شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 و عاقبت کارها به دست خداست 📖 سوره حج| آیه ۴۱ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....