eitaa logo
کانون شهید عباس دانشگر شهرستان بابل ۵۰
95 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
97 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج شهید عباس دانشگر سال تولد : ۱۳۷۲٫۲٫۱۸ سال شهادت: ۱۳۹۵٫۳٫۲۰ محل تولد: سمنان محل شهادت: سوریه مزار شهید: امام زاده علی اشرف ⏳پایگاه رسانه فرهنگی شهید مدافع حرم عباس دانشگر در بابل راه ارتباطی با خادم: @Sarbaz_gomnaaam
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سه ماهی از شهادت عباس می گذشت یک شب در عالم رؤیا دیدم که با همکارم "امیر فشگی" در حال قدم زدن در یک دشت سرسبز هستیم در پایین ترین نقطهٔ دشت، جایی که از هر طرف به تپه های سرسبز محصور بود، ویلای زیبا و مجللی قرار داشت به سمت آن ویلا رفتیم شهید عباس دانشگر جلوی در ایستاده بود او را که دیدیم، خوشحال شدیم و در آغوشش گرفتیم از ما دعوت کرد به داخل ویلا برویم مثل وقت هایی که به دفتر کارمان می آمد، مشغول شوخی و خنده شدیم. ما را به اتاق شخصی خودش برد که در یک ساختمان تازه ساخت و تمیز واقع شده بود از او پرسیدم " اینجا که هستی چه می کنی؟ " گفت: " از اینجا همهٔ شما را می بینم " از پنجرهٔ اتاق به بیرون نگاه کردم؛ تا چشم کار می کرد تپه های سرسبز بود با تعجب گفتم: « از اینجا که چیزی دیده نمی شود! » از خواب که بیدار شدم، متوجه منظور عباس شدم آری! او همهٔ ما را می بیند... ♦️به نقل از ↓ ″رسول غلام رضایی؛ همکار شهید″
📄 خاطره ای از ۱۷ آبان ماه ۱۳۸۵ و ✉ نامه ی عباس به رهبر معظم انقلاب 🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️ سال ۸۵ بود و عباس ۱۳ سال بیش‌تر نداشت. روزشماری می‌کرد تا روز موعود فرابرسد. قرار بود حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به سمنان سفر کنند. دل توی دلش نبود که حضرت آقا را از نزدیک ببیند. روز موعود، از همان صبح زود به سمت میدان سعدی حرکت کرد. برای آقا نامه‌ای نوشته بود و از علاقه‌اش به ایشان گفته بود. در نامه چفیه متبرک حضرت آقا را طلب کرده بود. بی‌قرارِ پاسخ نامه، لحظه‌شماری می‌کرد. دو هفته که گذشت از طریق پست چفیه را جلوی در آوردند. بال درآورده بود! چفیه را که دید آن را بوسید و به چشم‌ها و پیشانی‌اش مالید. 📌به نقل از مادر شهید ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰ ✍ نامه‌ای از شهید به رهبر معظم انقلاب : بسم‌الله الرحمن الرحیم سلام بر تو ای جانم، ای جانم، ای عشقم که هر تپش قلبم به تو وابسته است؛ نگاهت مملو از کلمات حق تعالی است. صدای تو لالایی کودکان و آرام‌بخش وجودم است؛ چهره‌ات دلکش و دلرباست و عصایت چوب‌دستی موسی(ع) است. دوستت دارم؛ راهت را ادامه می‌دهم و به سخنانت عشق می‌ورزم؛ به آمدن تو که تمام برکات الهی را به سمنان آورده‌ای، خوش‌آمد می‌گویم. ای نائب امام عصر(عجل‌الله) سلام ما را به امام مهدی برسان... •📨• نامهٔ شهید عباس دانشگر همزمان با تشریف‌فرمایی مقام معظم رهبری به استان سمنان- آبان‌ماه ۱۳۸۵
اهل ادعا نبود به‌خاطر همین کسانی که یک شناخت اجمالی از عباس داشتند گمان می‌کردند که چند گام از او جلوترند بااین‌همه او بی‌ادعا بود و به ما یاد داد که ادعا کاری را از پیش نمی‌برد اهل خودنمایی نبود متواضع بود و افتادگی می‌کرد همین رفتارها گاهی این توهم را در اطرافیانش ایجاد می‌کرد که اطلاعات کمی دارد و نیروی قدرتمندی نیست اما این‌گونه نبود و نیروی بسیار شجاعی بود فهیم بود و در کارهایی که به او سپرده می‌شد بسیار عالی عمل می‌کرد کونگ‌فو کار کرده بود و آمادگی جسمانی‌اش فوق‌العاده بود درحالی ‌که وقتی جسم ظاهرا نحیف او را می‌دیدند گمان می‌کردند ضعیف است هرگز ادعایی درباره این توانمندی‌ها نمی‌کرد اما به ما ثابت کرد که حرف و ادعا و سابقه ، انسان را آسمانی نمی‌کند بلکه این اخلاص است که به پرواز انسان می‌انجامد. 👤به نقل از↓ ″ سردار‌ حمید‌ اباذری ″ 📚بر گرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱۵ "
برای حضور به موقع در مسجد، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن می کردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند. گاهی هم که فراموش می کردم رادیو را روشن کنم، می دیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند. به کنایه می گفتم: «امروز مدرسه دیر شد.» قبلا فیلمی به نام «باز مدرسه ام دیر شد» را خانوادگی از تلویزیون دیده بودیم. سوژه ای شده بود که هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود، آن را می گفتم. همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث می شد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا می کردیم. یک روز که می خواستم به مسجد بروم، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته. در اتاق را باز کردم، دیدم مشغول مطالعه است. به او گفتم: «عباس باز مدرسه دیر شد.» دیدم سریع بلند شد تا آماده شود. من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم. برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد، کمی معطل شدم. وقتی وارد مسجد شدم، عباس را دیدم. به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: «امروز مدرسه دیر نشد.» باهم خندیدیم. فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است. ♦️نقل از پدر بزرگوار شهید
چهره اش بچه سال بود و برای من جالب بود که با این سن کم، این همه طرح و نظر در ذهنش وجود دارد. پیش از اینکه دبیری کانون اندیشه مطهر را بپذیرد، به عنوان فعال کانونی زیاد به دفتر من می آمد وطرح می آورد. با رفقایش تیمی تشکیل داده بودند و فعالیت و برنامه ریزی می کردند. من با خودم فکر می کردم آن نوجوانی که در هتلی در مشهد با او شوخی کردم، چقدر نوجوان پخته ای است. آن اوایل دو سه دیدار غیر رسمی داشتیم و در همان دیدار ها علاقمند شده بود که من را ببیند. اولین بار که تنها به اتاقم آمد و درباره طرح هایش صحبت کرد احساس کردم که طرح ها بهانه است و او آمده تا مرا ببیند. بعد از اینکه صحبت هایش درباره طرح ها تمام شد، باب گفتگو و خوش و بش باز شد. همان جا فهمیدم که قلب صاف و بسیار زلالی دارد. 👤به نقل از↓ ″ سردار حمید اباذری ،فرمانده‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
یک روز به من گفت : « حاجی! من در کانون های دانشگاه رشد کردم، نه اینکه کلاس ها چیزی یاد نگرفته باشم، اما حاصل فعالیت های کانونی، ارتباط با فرمانده جهادی، دعوت از سخنران ها و برگزاری جلسات برای من بسیار موثر تر از کلاس ها بود. من در مدتی که در دانشگاه بودم، بیشترین تاثیر را از کانون ها گرفتم.» نفس این فعالیت ها اورا پخته و با تجربه کرده بود. محتوای فعالیتش هم اندیشه او را بارور می‌کرد. دبیر کانون اندیشه مطهر بود و همین اورا با اندیشه های شهید مطهری پیوند می داد. خانواده اش هم گفتند که او کتاب های شهید مطهری را می خواند و یادداشت برداری می کرد! شاید عباس آنجا که شهید مطهری درکتاب هایش از «نشاط شهادت» حرف می زند را خوانده بود که این گونه عاشق شهادت شده بود. با آن تجربه و پختگی، با آن روحیات و اندیشه ها و با آن نشاط به سوریه اعزام شد؛ اما هر بار که تماس میگرفت صدایش گرفته بود. در آخرین تماس اما بسار شاداب و خوشحال بود. آخرین حرفش به من این بود که : « حاجی! خیلی حرف ها برای گفتن دارم!» 👤به نقل از↓ ″ سردار حمید اباذری ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۳ ″
یک روز به من گفت : « حاجی! من در کانون های دانشگاه رشد کردم، نه اینکه کلاس ها چیزی یاد نگرفته باشم، اما حاصل فعالیت های کانونی، ارتباط با فرمانده جهادی، دعوت از سخنران ها و برگزاری جلسات برای من بسیار موثر تر از کلاس ها بود. من در مدتی که در دانشگاه بودم، بیشترین تاثیر را از کانون ها گرفتم.» نفس این فعالیت ها اورا پخته و با تجربه کرده بود. محتوای فعالیتش هم اندیشه او را بارور می‌کرد. دبیر کانون اندیشه مطهر بود و همین اورا با اندیشه های شهید مطهری پیوند می داد. خانواده اش هم گفتند که او کتاب های شهید مطهری را می خواند و یادداشت برداری می کرد! شاید عباس آنجا که شهید مطهری درکتاب هایش از «نشاط شهادت» حرف می زند را خوانده بود که این گونه عاشق شهادت شده بود. با آن تجربه و پختگی، با آن روحیات و اندیشه ها و با آن نشاط به سوریه اعزام شد؛ اما هر بار که تماس میگرفت صدایش گرفته بود. در آخرین تماس اما بسار شاداب و خوشحال بود. آخرین حرفش به من این بود که : « حاجی! خیلی حرف ها برای گفتن دارم!» 👤به نقل از↓ ″ سردار حمید اباذری ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۳ ″
کارت پایان دوره را گرفته بودیم و قرار بود به عنوان نیروهای کادری در دانشگاه بمانیم. می خواستیم سه نفری کار فکری و تربیتی را آغاز کنیم. روزهای اول در اتاق دانشجویی بودیم اما فضای انجابسیار شلوغ بود و نمی شد درآن فضا با آرامش فکر کرد. در دانشگاه به دنبال اتاق آرامی می گشتیم. بالاخره بعد از جست و جوی بسیار اتاق را پیدا کردیم که دیوارهایش از فرط کثیفی سیاه شده بود! باور نمی کردم که بشود ازچنین اتاقی محلی برا اقامت ساخت! اما آستین ها را بالا زدیم وشروع کردیم. سر تا پایمان را خاک گرفته بود. کار که تمام شد، یک قالی پیدا کردیم و کمدی گرفتیم تا حداقل های اقامت در یک اتاق را فراهم کرده باشیم. دل عباس اما هنوز راضی نبود. می گفت دیوار ها هنوز کار دارند! هر چه تلاش کردم که از این قلم کوتاه بیاید افاقه نکرد. می گفت وقتی می شود وضعیت اتاق را از این بهتر کرد چرا نکنیم؟ بالاخره کسی را از بیرون دانشگاه آوردیم تا دیوار ها را مطابق میل عباس رنگ یاسی بزند!اتاق حالا روشن و دلپذیر شده‌بود. بعداز شهادت عباس هر وقت از جلوی آن اتاق رد می شوم خاطرات آن روز ها برایم زنده می شوند و تلاش وهمت بلند عباس را بهتر درک میکنم. 👤به نقل از↓ ″ مجتبی حسین‌پور ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
📌توصیه شهید دانشگر با خودم می‌گفتم:« می‌شود عباس را در خواب ببینم و از او بپرسم که تو چطور به این مقام رسیدی؟» این فکر از زمانی که عباس شهید شده بود در سرم می‌پیچید. مدتی گذشت تا بالاخره او را در خواب دیدم. خوشحال بود و مثل همیشه خندان. از عباس پرسیدم:« من باید چه کنم تا رحمت و لطف خدا شامل حالم بشود؟» سه بار گفت:« کار کنید، کار کنید، کار کنید!» و بعد گفت:« اگر می‌خواهید لذت معنوی کارکردن را تجربه کنید، نماز شب بخوانید!» 🌹
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●⁠برادر شهید : در واقع می‌تونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽 «۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
اول اذان در مسجد حاضر بود . هنوز اذان نگفته بود که وضو می‌گرفت و خود را به مسجد می‌رساند. من که همکارش بودم ندیدم که نماز اول وقت به جماعتش به تأخیر بیفتد. در مدت هشت ماهی که ارشد نظامی گروهان بودم نسبت به رفت و آمد زیادش به مقبره شهدای گمنام کنجکاو شده بودم . فهمیدم دور از چشم دیگران و مخفیانه عبادت می‌کند. گاهی نیمه شب ها به مقبره شهدا می رفت و قرآن و زیارت عاشورا می‌خواند . باطنش را با عبادت ها صیقل میداد و پله پله به ملاقات خدا نزدیک می شد.... 🖇به نقل از↓ ″ مجتبی کیانی ، همکار شهید ″ 📌برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۶ ″
۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ پیشگفتار بدون شک یکی از نتایج مهم و ارزشمند مجاهدت مدافعان حرم تثبیت و تقویت و تداوم همان راهی است که رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس انتخاب کرده بودند و پرچم عزت و مقاومت اسلامی را برافراشته نگه داشتند. چند سالی که از دوران دفاع مقدس می‌گذشت، بعضی‌ها می‌گفتند دیگر آن دوران تمام شد و جوان‌های امروز مثل آن جوانان دهه ۱۳۶۰ نیستند؛ ولی مدافعان حرم بر ضرورت تداوم راه و آرمان‌های رزمندگان اسلام و شهدای هشت سال دفاع مقدس مهر تأیید زدند و ثابت کردند با همان روحیۀ انقلابی و جهادی و بصیرت و فداکاری و دغدغه‌مندی به اسلام عزیز و انقلاب اسلامی در صحنۀ نبرد حاضرند و جانشان را برای حفظ ارزش‌های اسلام هدیه می‌کنند. ... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4