🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 درحالی که یک لیوان آب برای خودم پر کرده بودم، مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:(( چی شده؟ اتفاقی افتاده؟))
🔸 کمی صبر کرد و بعد بدون مقدمه گفت:(( من می خوام زن بگیرم!))
تا این را گفت، همان یک قلپ آبی که سر کشیده بودم به گلویم پرید. چند لحظه ای نفسم بند آمد. بالاخره با کلی سرفه و درحالی که زکریا داشت پشتم را ماساژ می داد، زبانم به کار افتاد و پرسیدم:(( زن؟ حرفای خنده دار نزن زکریا!))
خیلی جدی گفت:(( چرا خنده دار؟ من تصمیممو گرفتم و می خوام ازدواج کنم!))
گفتم:(( آخه پسر خوب! درستو که فقط تا دیپلم خوندی، سربازی که نرفتی، شغل درست وحسابی هم که نداری. ماهم که نه پس اندازی داریم، نه خونه اون قدر بزرگه که بتونیم تورو یه جا سروسامون بدیم. اصلا فکر کردی که عروسی کنی، کجا می خوای زندگی کنی؟))
🔹 تصمیم زکریا خیلی جدی تر از این حرف ها بود. در جوابم گفت:(( اگه مشکل خدمت سربازیه، من همین فردا می رم دفترچه ی اغرام می گیرم؛ ولی شما به بابا بگو که در جریان باشه.))
🔸 زیاد صحبتش را جدی نگرفتم؛ ولی وقتی دیدم واقعا رفته دنبال دفترچه ی سربازی، موضوع را با کربلایی درمیان گذاشتم. کربلایی گفت:(( تقصیر شماست. شما به بچه ها رو دادی. از بچگی می گفتی می خوام برای زکریا زود زن بگیرم. اینم هوابرش داشته.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 ما کلا یه خونه داریم با دو تا اتاق دوازده متری. کجا عروس بیاریم؟ باید صبر کنیم تا تکلیف زمین و ساختمون جدید مشخص بشه بعد اقدام کنیم. من دوست دارم زکریا و عروسم پیش خودمون باشن. با این هزینه های سنگین اگه از اول زندگی بخوان مستاجر باشن، سختشون می شه.))
🔸 حرف کربلایی یک کلام بود؛ اول باید تکلیف خدمت سربازی و درس و کار زکریا مشخص شود. بعد هم مشکل ساختمان حل شود، آن موقع پیگیر ازدواجش باشد.
🔹 خیلی سؤال پیچ کردم تا ببینم زکریا چه کسی را برای ازدواج درنظر دارد. هر کاری می کردم نم پس نمی داد. فقط می گفت قصد دارد ازدواج کند. گذشت تا خیلی اتفاقی فهمیدم زکریا نه تنها دختر مورد نظرش را انتخاب کرده، بلکه خودش به تنهایی خواستگاری را هم انجام داده است!
🔹 آخر هفته برای صلهٔ رحم و دیدار اقوام به روستا رفته بودیم. معمولا هرچند ماه سری به فامیل می زدیم و یکی_ دو روز آنجا می ماندیم. عصر خانهٔ عمهٔ بچه ها بودیم که همه چیز لو رفت!
🔹 کنار خواهر شوهرم نشسته بودم که به من گفت:(( چند وقت پیش زکریا تنهایی اومده بود خونه مون برای خواستگاری. به من گفت خیلی وقته دخترعمه الهه رو می خوام!))
🔸 شوکه شده بودم ولی سعی کردم خودم را عادی جلوه بدهم. در دلم برای زکریا خط و نشان بزرگی کشیدم و گفتم:(( والاّ به ما نگفته بود الهه رو می خواد.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 فقط گفته می خوام زن بگیرم.))
عمه خانم با خنده گفت:(( مشخصه خیلی عجله داشته که خودش پا پیش گذاشته. طفلی زکریا تا بخواد حرفشو به من بزنه کلی سرخ و سفید شد. کار شما رو راحت کرده دیگه. حالا نظر شما و داداش چیه؟))
جواب دادم:(( چه دختر و خانواده ای بهتر از الهه و شما؟ ولی کربلایی شرط کرده که زکریا باید اول بره سربازی. تکلیف کارش هم مشخص بشه تا بعد آستین بالا بزنیم.))
🔸 زکریا که حدس می زد خواهر شوهرم من را در جریان خواستگاری گذاشته باشد، تا یکی _دو ساعت جلوی ما آفتابی نشد. جریان را که برای کربلایی تعریف کردم، کلی خندید. گفت:(( کی بهتر از الهه که دختر خواهر خودمه، ولی نمی دونم این پسر به کی رفته که همین طوری سرِخود رفته خونه عمه ش! به پیر به پیغمبر من این طوری نرفتم خواستگاری!))
گفتم:(( اون که بله؛ آشنایی و خواستگاری ما یه چیز تاریخی بود! شما از اون طرف بوم افتاده بودی زکریا از این طرف!))
🔹 با اینکه ده ها بار این خاطرات را دور هم مرور کرده بودیم، ولی انگار هم کربلایی و هم من دوست داشتیم بنشینیم و با هم خاطرات روزهای اول زندگی مشترکمان را زنده کنیم. آن موقع من چهارده سال داشتم و کربلایی شانزده سال. انگار همین دیروز بود.
🔸 کربلایی عبدالله مرد همسایه به خانه ی ما آمده بود. کنجکاو شده بودم که ببینم چه می گویند.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 چند باری هم به بهانه ی چای بردن و مرتب کردن کفش ها نزدیک شدم.بعدا فهمیدم که کربلایی عبدالله از من برای خواهر زاده اش خواستگاری کرده و اجازه گرفته تا پدر و مادر آقا داماد فردا شب به خانه ی ما بیایند. آن زمان این طور نبود که قبل از ازدواج دختر و پسر همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند. خود بزرگ ترها باهم می بریدند و می دوختند.بعد از توافق اگر عروس و داماد مشکلی نداشتند، همه چیز تمام می شد.
🔸 بعد از اینکه پدرم جواب مثبت اولیه را داد، پدر و مادر کربلایی همراه با دایی و زن دایی اش که همسایه ی ما بودند، به خواستگاری آمدند.خانواده ی کربلایی در روستای خودشان باغ و بوستان های زیادی داشتند؛ برای همین کلی خیار و گوجه و میوه جات با دوتا خروس به عنوان هدیه با خودشان آورده بودند. چون رسم نبود که روز خواستگاری داماد هم حضور داشته باشد، نتوانستم آن شب شوهر آینده ام را ببینم!
🔹 در روستای ما محضرخانه برای عقد ازدواج نبود؛ برای همین قرار شد به نیابت و به صورت غیابی به جای من و داماد پدر من و پدر کربلایی به شهر بروند. عاقد عقد محرمیت را بخواند و آن ها عقدنامه را امضا بزنند.
🔹 آن زمان رفت و آمد بین عروس و دامادهای تازه عقدکرده خیلی سخت بود.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 خجالتی بودن داماد و اینکه از روستای دیگری بودند، مزید بر علت شده بود تا دیدار اول من و کربلایی خیلی طول بکشد. چند وقت بعد ما خانواده ی داماد را دعوت کردیم تا آن ها را (( عیاق آشما)) کنیم. بهترین فرصت بود تا من بتوانم شوهرم را برای اولین بار ببینم.
🔸 از چند روز قبل کلی تدارک دیده بودیم. حیاط و خانه ها را با خواهرهایم آب و جارو کرده بودیم و حالا همه چیز آماده بود تا مهمان ها از راه برسند. برای مهمانی آن شب خانواده و فامیل های نزدیک و یک سری از دوستان کربلایی دعوت بودند.با شنیدن صدای یا الله گفتن مهمان ها، من و ابجی سکینه پشت در اندرونی قایم شدیم. خیلی هیجان داشتم. از درز وسط در چوبی کشیک می دادیم و چون خواهرم داماد را می شناخت، قرار شد فال گوش بایستیم تا آبجی سکینه کربلایی را به من نشان بدهد.
هرکدام از پسرها که رد می شدند، می پرسیدم:(( همینه سکینه؟))
آبجی سرش را بلند می کرد و می گفت:(( نه!))
🔹 بین آن همه پسر جوان، فقط یک نفر را نپرسیدم. چون دوست نداشتم شوهر آینده ام آن شکلی باشد. پسری کچل که یک کلاه نمدی روی سرش گذاشته بود. به حدی چهارشانه بود که به زور از چهار چوب در رد شد. منتظر بودم نفر بعد بیاید که آبجی سکینه گفت:(( شوهرت همینه!)) بعد هم بدون آنکه چیزی بگوید، رفت سراغ آماده کردن وسایل سفره ی شام.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 تا این را شنیدم، انگار روزگارم سیاه شد. حسابی توی ذوقم خورده بود. خودم هم نمی دانستم چرا از اول این همه به موی سر حساس بودم. شاید اگر الان به آن روزها برگردم، از این همه حساسیت خنده ام بگیرد. همهٔ آرزوهایم نقش بر آب شده بود. اشک چشم هایم بند نمی آمد؛ آن هم چه شبی، شب پاگشا کردن شوهرم!
🔸 دقایقی بعد، مادرم که برای بردن میوه ها به اندرونی آمده بود، متوجه گریهٔ من شد. چندباری از من علت را پرسید که چرا وسط این همه شلوغی گریه می کنم.من هم که فقط بغض کرده بودم و اشک هایم تمامی نداشت، به زور گفتم:(( من شوهر کچل نمی خوام!))
🔹 مادرم هاج و واج مانده بود، پرسید:(( کچل؟ مگه داماد کچله؟! پسر به این خوبی و خوش تیپی، اهل کار، خانواده دار.))
🔸 وقتی پدرم داخل اندرونی آمد و موضوع را شنید، همه فهمیدیم که آبجی سکینه با من شوخی کرده و به جای داماد فرد دیگری را به من نشان داده است! حالا یکی باید جلوی پدرم را می گرفت. اصرار داشت داماد را صدا کند تا با چشم های خودم او را ببینم و مطمئن بشوم نه کچل است و نه زشت! اما من که خیلی خجالتی بودم و اصلا آمادگی نداشتم تا در آن وضعیت و با آن چشم های اشک آلود شوهرم را برای اولین بار ببینم، مانع شدم و گفتم:(( همین که شما می گی زشت و کچل نیست، قبوله!))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹خلاصه این اتفاقات ادامه داشت و مدتها طول کشید تا من آقا داماد را برای اولین بار ببینم، وقتی از زکریا علت این مدل خواستگاری اش را پرسیدم، با خجالت درحالی که قرمز شده بود، گفت:(( می دونستم که باید از طریق شما وارد می شدم، ولی حسین آباد که بودم، شنیدم الهه خواستگار داره. روستا هم که کوچیکه و خیلی زود خبرها می پیچه. ترسیدم تا به شما بگم الهه رو شوهر بدن. برای همین خودم رفتم خونه ی عمه و موضوع رو مطرح کردم.))
🔸 زکریا خیلی جدی دنبال کارهای دفترچه ی اعزام به خدمتش افتاده بود. در همین حین برای آزمون استخدامی نیروی انتظامی هم ثبت نام کرد. هر جوری بود می خواست هر چه زودتر شرط هایی که کربلایی گذاشته بود را محقق کند تا به مراد دلش برسد.
🔹 روزی که باید مدارک استخدام را تحویل می داد، خیلی خوشحال و قبراق اول صبح از خانه بیرون رفت. یکی_ دو ساعت بیشتر نگذشته بود که با ناراحتی به خانه برگشت و یک راست رفت گوشه ی اتاق نشست. هرچه می پرسیدم به نشانه ی قهر سربالا جواب می داد. از من اصرار و از زکریا انکار. دست آخر با بغض گفت:(( یه وقت زنگ نزنی به برادرت سفارش منو بکنیا. دایی هم اونجا بود، ولی هیچ کاری نکرد!))
پرسیدم:(( مگه چی شده؟ چه سفارشی؟))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 گفت: (( همهٔ مدارک و شرایطم جور بود، ولی برای اون رده ای که نیرو می خواستن قد من چند سانت کوتاهه، برای همین منو رد کردن.))
🔸 به زکریا توپیدم و گفتم:(( رد شدن تو به برادر من چه ربطی داره؟ تو خودت باید شرایطتت جور باشه. می دونی که نه دایی ت نه من اهل پارتی بازی نیستیم. اگه قسمت نباشه، هر کاری هم بکنی باز جور نمی شه.))
🔹 به شوخی و با لحنی که می خواست لج من را دربیاورد، گفت:(( مگه داداش شما قد بسکتبالیستا رو داره که نیروی انتظامی استخدام شده؟))
جواب دادم:(( لابد اون موقع شرایط این مدلی نداشتن. الان هم این قیافه رو نگیر. کسی که می خواد زن بگیره باید خیلی محکم باشه؛ نه اینکه سر هرچی اخم و تَخم کنه.))
🔸 چند هفته از این ماجرا بیشتر نگذشته بود که زکریا از طریق پایگاه بسیج محل متوجه شد سپاه هم نیرو می گیرد. خوشحال از این خبر بشکن زنان پیش من آمد و گفت:(( ننه رقیه فردا می خوام برم برای مصاحبهٔ ورودی سپاه. فکر کنم اون دفعه برای نیروی انتظامی چون تو دعا نکردی من قبول نشدم. من می دونم اگه دعای شما پشت سرم باشه همهٔ کارام درست می شه.
🔹 زکریا را که راهی کردم، دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از کلی دعا به امام رضا(ع) متوسل شدم. به آقا گفتم:(( یا علی بن موسی الرضا! ما هرچی داریم از سفرهٔ کرامت خودته.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 تو رو به جان جوادت قسم می دم که زکریای منو سربلند کن و هرچی صلاحشه پیش پاش بذار.))
🔸 تا ظهر کار آزمون و مصاحبه هایش طول کشیده بود. وقتی به خانه برگشت، کبکش خروس می خواند. گفت:(( ننه من باید زودتر برم سربازی!))
🔹 پرسیدم:(( پس سپاه چی شد؟ اگه رد شدی و می خوای بری سربازی پس چرا داری با دمت گردو می شکنی؟ این همه خوشحالی برای چیه؟))
گفت:(( این دفعه دعا کردی همه ی مصاحبه ها رو با نمره ی بالا قبول شدم؛ ولی تا پرونده تکمیل بشه و نتیجهٔ استخدام قطعی بشه، چند ماه طول می کشه. قرار شد من برم سربازی که غیبت نخورم. هر وقت کارا نهایی بشه، خودشون خبر می دن.))
🔸 دو ماه اول آموزشی(( عجب شیر)) بود. روزی که می خواست اعزام شود، داخل ساکش کلی تنقلات و کشمش و شیرینی محلی گذاشتم که خودم پخته بودم. موقع بدرقه دوست داشتم زکریا را بغل کنم، ولی چون بعضی ریش سفیدهای محل هم بودند، خجالت می کشیدم جلو بروم. همراهش تا سر کوچه آمدم و همین که خلوت شد، بغلش کردم و سرو صورتش را بوسیدم و گفتم:(( تو چشم امید مایی، پسر بزرگ خونه ای، مراقب خودت باش.))
🔹 زکریا برای اینکه فضا را عوض کند و به من روحیه بدهد، گفت: (( چشم ننه! من قول می دم مراقب خودم باشم، شما هم قول بده هر وقت آش پشت پا پختی، همهٔ رفقای منو دعوت کنی.))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 گفتم:(( باشه چشم.یه آشی بپزم که یه وجب روغن بندازه، دوستات انگشتاشونم بخورن!))
🔸 از همان ساعت های اول که زکریا را راه انداختیم، دلتنگی عجیبی سراغم آمده بود. در و دیوار خانه به دلم چنگ می زد. حالی شبیه همان روزی که برای اولین بار سر کار رفته بود. نه من و نه کربلایی حال خوبی نداشتیم و هوش و حواسمان سر جایش نبود. سعی می کردیم به روی هم نیاوریم ولی همه دل تنگش بودیم و دلمان برای خنده هایش ضعف می رفت.
🔹 روز بعد تماس گرفت و بعد از کلی احوال پرسی مطمئنمان کرد که همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست، موقع خداحافظی بی اختیار اشک هایم جاری شد. زکریا که همیشه به گریه های من حساس بود،پشت تلفن گفت:(( ننه اگه بخوای گریه کنی من از پادگان فرار می کنم می آم پیشت!))
🔸 به او قول دادم که صبور باشم. روز سوم آش پشت پا پختیم. طبق سفارش زکریا همهٔ رفقایش را دعوت کردیم. داخل حیاط هم فرش انداختیم و به همه آش دادیم. آن قدر به همه خوش گذشته بود و مزهٔ آش زیر دهانشان مانده بود که تا مدت ها همه از آن روز تعریف می کردند.
🔹 بعد از اتمام دورهٔ آموزشی ۴۵ روزه، زکریا برای ادامهٔ خدمت به سنندج منتقل شد. هر بار که به مرخصی می آمد، از دسته گل های خودش و رفقایش تعریف می کرد و همه از دستش می خندیدیم.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 همیشه هم دست پرمی آمد و البته تنها کسی که برایش هدیهٔ خاص می خرید، الهه بود.
🔸 ایام سربازی زکریا با پس اندازی که داشتیم یک زمین خریدیم و کار پی ریزی ساختمان جدید را شروع کردیم. دستمان خیلی خالی بود.مجبور بودیم خرد خرد کار را جلو ببریم. دیوارها و سقف که بالا آمد، به ناچار کار را تعطیل کردیم تا کمی پول به دستمان برسد. روزی که می خواستیم اثاث کشی کنیم، هنوز دیوارها گچ و خاک بود و خیلی از کارها درست و حسابی انجام نشده بود.
🔹 چند روز بعد از نقل مکان به خانهٔ جدید، زکریا تماس گرفت و اطلاع داد که هفتهٔ بعد به مرخصی می آید. پشت گوشی گفتم:(( زکریا جان ما اثاث کشی کردیما، نری خونهٔ قبلی. یک راست بیا ساختمون جدید))
خدا را شکر کرد و از اینکه بالاخره ساختمان جدید به سرانجام رسیده خیلی خوشحال شد.
🔸 چند دقیقه بعد دوباره گوشی تلفن زنگ خورد. فکر کردم زکریا چیزی را فراموش کرده و برای همین دوباره تماس گرفته است، ولی حدسم اشتباه بود. کسی که پشت خط بود پرسید:(( منزل آقای شیری؟))
گفتم:(( بله بفرمایید.))
🔹 گفت:(( خدا رو شکر جواب همهٔ مصاحبه های آقا زکریا خوب بوده و برای دانشگاه افسری سپاه قبول شده. به پدرشون بگید بیاد از ما یه نامه بگیره و برسونه به پادگان سنندج. باید زودتر کارهای عضویتشو انجام بده.))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_پنجم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 آن قدر خوشحال شده بودم که نمی دانستم باید چه کار بکنم. دقیقا روز تولد امام جواد(ع) این خبر به ما رسیده بود.ذوق زده به سمت حرم امام رضا(ع) گفتم:(( آقا جان روز تولد پسرت عجب عیدی ای به ما دادی. روسفیدم کردی، شما امروز پاقدم امام جواد(ع) خوشحالی، ما رو این طوری خوشحال کردی.ممنونم آقا!))
🔸 با شنیدن صدای (( الو؟ الو حاج خانم؟ صدای من می رسه؟))، تازه متوجه شدم که هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده ام.
🔹 آن آقا از اینکه شنیده بود من با آن لحن ساده با امام رضا(ع) صحبت می کردم، هم تعجب کرده بود، هم خیلی خوشش آمده بود. گفت(( آفرین به مادری که این همه به عنایت اهل بیت اعتقاد قلبی داره و صاف و ساده باهاشون حرف می زنه. ما رو هم دعا کنید حاج خانوم.))
🔸 بلد نبودم شمارهٔ زکریا را بگیرم و این خبر خوش را به او بدهم. بچه ها که آمدند، سریع زنگ زدیم و خبر را رساندیم. کربلایی هم نامه به دست به سنندج رفت و زکریا بعد از چند روز مرخصی برای گذراندن دورهٔ افسری به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت.
🔹 بعد از مشخص شدن تکلیف استخدام زکریا با صلاحدید کربلایی قرار شد در تعطیلات عید نوروز به خواستگاری برویم. عیدی خواهر شوهرم را که به دستش دادم، گفتم:(( انگار قسمت این طور بود اون دو سالی که زکریا از شما مهلت خواسته بود، هفت ماهه تموم بشه.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___