شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت_چهل سراب🕳 ندا دو برگ دستمال کاغذی رو از داخل جعبه روی میز برداشت و دسته
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتچهلویک
سراب🕳
زهرا استکان چاییش رو روی نعلبکیاش گذاشت و متفکرانه پرسید:
_ندا، یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده.
_چی؟
_کیانی پولایی که از تو گرفته با پیرزاده تقسیم کرده؟
صدای خنده ندا بلند شد و دستش رو رو به بالا تکون داد:
_نه بابا، سهیل اصلاً قابل مقایسه با این پسره مفتخور نیست. درسته من ازش دلخورم و دلم میخواد پوستش رو بِکَنم، ولی منتظره پولی که برای پیرزاده انتقال داده رو پس بگیره. وقتی برگرده ایران پول پس بده.
فائزه کیک توی دهنش رو قورت داد و کنجکاو پرسید:
_آقاسهیل وقتی متوجه شد قضیه چی بوده، از حرف و قضاوتهایی که کرده بود شرمنده نبود؟ نظرش برای ازدواجتون عوض نشد؟
ندا نفسش رو محکم بیرون فرستاد:
_چرا، کلی عذرخواهی کرد، ولی خب گفت من هم مقصرم. حتماً یه حد و حدودی رو توی رفتارهام رعایت نکردم که پیرزاده به خودش اجازه داده اینطور چرندیاتی رو پشت سرم بگه. من حرفش رو قبول نکردم، شایدم حرف سهیل درست باشه. اولش که میخواست بره حرفی نزد، ولی چند روز پیش که من پیگیر پس گرفتن پولام شده بودم پیام فرستاده بود برگرده همدیگه رو ببینیم حرف بزنیم. نوشته بود این دیدن هم برای فرصت گرفتن پولا نیست، من هم جوابش رو ندادم و نمیدم.
ناخواسته از حرف آخرش خندهم گرفت:
_ندا جان، ناراحت نشیها، ولی من هم با حرفهای آقای کیانی موافق هستم. باید خانما یه حد و مرزی توی رفتارشون با آقایون داشته باشن. اون طوری که اولش حرف زدی فکر کردم همهچی تموم شده، ولی الان مشخص شد عصبانی بودی.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست:
_من از اینکه یه مبلغی از پولام دست پیرزادهست از سهیل عصبانی و ناراحتم، وگرنه سهیل و خانوادهش مال و مرد خور نیستن. و اعتمادش به مازیار اشتباه بود. من خودمم شک داشتم ولی با تعریفهایی که بقیه از کارهای مازیار میکردن، به خودم گفتم سهیل که بچه نیست، بقیه هم دارن مازیار رو تایید میکنن، کار خیلیها رو درست کرده. نمیدونستم قرار برای من و سهیل آفَت بزنه به همه چی.
زهرا صندلیاش رو عقب کشید و بلند شد و به شوخی گفت:
_کاش سرد نبود میرفتم توی یکی از آلاچیقها مینشستیم. من آدمی نیستم چند ساعت یه گوشه بشینم.
هر سه تا آروم خندیدیم.
فائزه تیکه آخر کیکش رو خورد، همونطور با دهن پرش گفت:
_خب ندا، حالا برای این موجود موذی چه فکری توی سرته، ببینیم اصلاً شدنیه یا نه؟
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از حضرت مادر
شما به دیدار خصوصی با امام حسین علیه السلام دعوت شدید😍
هدایت شده از درصد طلایی
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️رمز برکتِ زمان...
🔻میدونی هر ساعت فقط یه صلوات برای امام زمان💐 بفرستیم چی میشه ؟!
#امام_زمان💐
#درصدطلایی
https://eitaa.com/joinchat/206439491Ca9ef2a3326
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتچهلویک سراب🕳 زهرا استکان چاییش رو روی نعلبکیاش گذاشت و متفکرانه پرسید:
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_چهلودو
سراب🕳
باید از روزهایی که دورهمی دارند مطمئن بشم. یه چند روزی باید برنامهریزی کنیم، تعقیبش کنیم. اگر موفق بشیم همه پاتوقهاشو پیدا کنیم، اونطوری کارمون راحتتر میشه. فعلاً فقط آدرس دوتا از محلهای رفتوآمدش رو بلدم. اونم باید یه روز قرار بزاریم بریم ببینیم چطور جاییه. میشه زیر نظرش داشت یا یه فکر دیگهای باید بکنیم.
زهرا دوباره روی صندلیش نشست، کنجکاو پرسید:
آدرس اون دوتا مکان کجاست؟ نزدیک یا دوره؟ مگه این عصاقورت داده دورهمی هم میره؟
دست به سینه تکیه زد و با خنده گفت:
_آره، چه دورهمیهایی هم میره! البته خیلی زرنگه، فعلاً دستش برای کسی رو نشده. این دوتا آدرسی که بهم دادن، سمت رامسره.
تن صدای زهرا بلندتر شد:
نه بابا، آقا! چه مسیری رو هم میره و میاد؟ مطمئنی این آدرسها سرکاری نیست؟
_آره ، از یه کسی گرفتم که اونجا دیدش و روزگار براش زهر کرده.
نتونستم جلوی حس کنجکاویام رو بگیرم، لبهام رو باز کردم:
_روزگار برای پیرزاده زهر شده؟
_نه، اگر اینطور میشد که من کل شهر شیرینی میدادم برای اون طفلکی که رفته یه نهار بخوره، با دیدن مازیار فضول بیشخصیت، کوفت بجای نهار میخوره.
فائزه خودش رو جلو کشید، با چشمهایی که گرد شده بود، وسط بحث اومد:
_کیه؟ ما میشناسیمش؟
ندا چشمهاش رو بست و باز کرد:
_فعلاً اجازه ندارم اسمی ازش بیارم، چون بهش قول دادم. ولی اونم داره یه کارهایی میکنه برجک این زهرمار بیاره پایین. فقط فعلاً باید صبر کنیم امتحانها تموم بشه. بعد دوتا از بچهها میخوان به جمعمون اضافه بشن. اون وقت دو یا سه تیم میشه. یه هفته بتونیم هرجا میره تحت نظرش بگیریم. برگ برنده دستمونه.
جرعهای از چاییم رو خوردم تا گلوم و زبونم از خشکی دربیاد. سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود، بالاخره به زبون آوردم:
_این دورهمیها مختلطه؟
ندا سرش رو به نشونه بله تکون داد.
زهرا با نگاه سوالی و متعجبش وسط حرفم پرید:
_یعنی با کسی میره؟؟؟
ندا سرش رو به دو طرف تکون داد:
_نه، گفتم که خیلی زرنگه. تنها میره، ولی یه گوشه میشینه ببینه چه خبره. بقول یکی از بچهها، دود قلیون حلقه میکنه، میفرسته تو فضا، دنبال سوژه برای حقالسکوت گرفتن میگرده.
از حرفهای ندا هنگ کردم:
_قلیون؟ حقالسکوت؟
فائزه با صدای پر از حرص و نفرتی گفت:
_چه آدمیه! اصلاً نمیشه بهش گفت آدم. یه موجود پست.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از حضرت مادر
در باب توسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام
آقای کشمیری گفتن؛
دو رکعت نماز حاجت خوانده شود
و به حضرت ابوالفضل علیه السلام هدیه شود
سپس تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده
و باز ثوابش هدیه شود
و سپس ۱۳۳ مرتبه خوانده شود:
يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ
اكْشِفُ كَرْبِي بِحَقِّ أخيك الحسين عليه السلام
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت_چهلودو سراب🕳 باید از روزهایی که دورهمی دارند مطمئن بشم. یه چند روزی با
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_چهلوسه
سراب🕳
ندا خودش رو جلو کشید و دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
خب، حالا نظرتون چیه؟ موافقید به بچهها بگم یا نه؟
زهرا و فائزه همزمان با هم بهم خیره شدن. ندا از این حرکتشون خندهش گرفت و گفت:
_صنم جان، از این طرز نگاه کردن زهرا و فائزه مشخصه موافق هستن. منتظر نظر شما هستن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
با تعقیب کردن و زیر نظر داشتن پیرزاده مخالفم. اینطور کارهای خطر داره. با این تعریفهایی که از پیرزاده کردی، اگر شک بکنه داریم چکار میکنیم، بیچاره میشیم.
زهرا گلوش رو صاف کرد و وسط حرفم پرید:
_صنم جان، ما که هنوز هیچ کاری نکردیم که بسنجیم خطر داره یا نه. صبر کن بریم پاتوقهاش رو پیدا کنیم. اگر دیدیم توی دردسر میافتیم، ما هم که دیونه نیستیم بخواهیم خودمون با یه موجود از خدا بیخبر درگیر کنیم. فعلاً تنها راهمون همینه. اصلاً میخوای تو نیا، من و فائزه و ندا میریم. وقتی دیدیم خطری تهدیدمون نمیکنه، بهت خبر میدیم. اگر دوست داشتی، بیا.
فائزه لبخند عمیقی روی لبش نشست و در تأیید حرف زهرا ادامه داد:
_پیشنهاد خوبیه. صنم، نتونیم دست این پسره رو رو کنیم، میخوای چطوری به بابات ثابت کنی که این همونی نیست که خودش رو نشون داده؟
بالرزش گوشیم و حرکتش روی میز، نگاهم رو از فائزه برداشتم و دستم رو به نشونه سکوت بالا آوردم.
_سلام داداش.
صدای صدرا توی گوشم پیچید:
_سلام عزیزم، کجایی؟ دارم میام دنبالت.
گوشی رو توی دستم جابجا کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم:
وای، چرا حواسم به ساعت نبود؟ دیر نرسم، خوبه.
_داداش، چند دقیقه دیگه میرسی؟
_احتمالا بیست دقیقه دیگه، اگر ترافیک باشه، نهایتاً نیم ساعت. چطور، مگه؟
_هیچی، من هم الان میام سمت دانشگاه.
_خب، آدرس بگو بیام دنبالت.
_نه، مسیرت دور میشه، تا برسی من هم اونجام.
_باشه عزیزم، میبینمت. فعلاً خداحافظ.
خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و صندلی رو عقب کشیدم.
_بچهها، من باید برم. داداشم داره میاد دنبالم. شما هر تصمیمی که میخواید بگیرید، فکرام رو بکنم. بهتون خبر میدم که همراهتون میام یا کلاً کنار میرم.
زهرا و فائزه همزمان باهام بلند شدن.
ندا لبخندی زد و به شوخی گفت:
_دیگه رفیق نیمهراه نشو! نگران نباش، اتفاق بدی برای ما نمیافته
فائزه چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
_فعلاً تا صنم بیخیال فکر کردن هم نشده بریم.
شما با بچهها حرف بزنید، بعد از امتحانها یه روز همدیگه رو ببینیم.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
عزیزانی که درخواست تحفیف برای رمان ها رو داشتید
تا فردا شب
گذر از طوفان35
مسیر۲۰
حامی۲۰
بزنید رو شماره ذخیره میشه
👇👇👇👇
6280231321098179هانیه محمدی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید @Karbala15 فیش رو همون روز ارسال کنید. دو روز بعد سه روز بعد بفرستید شرمندتون میشم❌