شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت692 گذر از طوفان✨ نگاهی به جلوی در راهرو انداختم نفسی کشیدم خدا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت693
گذر از طوفان✨
ساندوچی که پریسا آورده بود رو خوردم کمی نوشابه داخل لیوانم ریختم
پریسا با لبخند گفت
_خوشمزه بود؟
_آره دستت درد نکنه دستپخت مامانت همیشه عالیه بوده و هست
_نوش جانت دستپخت مامان نبود پونه نزدیک های عروسیشونه دیگه کمتر جلوی دار قالی میشینه داره آشپزی تمرین میکنه
_پونه که ما شاءالله هنرمند و کدبانوه
آروم خندید
_آره میخواد غذا و دسرهای جدید هم یاد بگیره
_آفرین کار خوبی میکنه
شروع به تایپ متنی که فروغی گفته کردم
با صدای حرکت چرخهای صندلی پریسا سرم رو بلند کردم
_برم اینا رو تحویل شفقت بدم اگر پوشه یا لیست اینجا داره بده ببرم
_نه فعلا فقط کارهای که فروغی و برادرش گفتن پیش منه
دوباره مشغول کار شدم با سوزش معده م نفس عمیقی کشیدم به لیوان نوشابه خیره شدم
کاش نوشابه رو نمیخوردم قرص هامم یادم رفت داخل کیفم بزارم
با تحمل دردی که کتفمم در گیر کرده بود یه صفحه رو تموم کردم سراغ صفحه بعدی رفتم
چند خطی رو تایپ کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
صندلی رو عقب کشیدم گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و تماس رو وصل کردم
_الو سلام عمو
_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_الحمدالله عمو جان میتونی بری داروهای بابات رو تحویل بگیری از داروخانه زنگ زدن داروهاش رسیده خودم تا برسم شب شده زنگ به سلمان هم زدم تا عصر سرکار اگر میشه خودت بری تحویل بگیری که داروخانه بسته نشه
_باشه چشم میرم فقط آدرس رو برام بفرستید
_دستت دردنکنه همین الان بری ها
_چشم
خدا حافظی کردم گوشی رو قطع کردم پریسا سوالی از جلوی در بهم خیره شد
_کی بود میخوای بری جایی؟
_عموم، آره باید برم دارو خانه داروهای بابا رو بگیرم
_الان؟برگشت نمیشه بریم؟
_اره ،نه برگشت شاید تا برسیم بسته باشه
_زنگ بزنم خانم خزایی بیاد دنبالت؟
_نه تا برسه زیاد طول میکشه، خداکنه فروغی مرخصی ساعتی بهم بده
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫