47.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نسخه کامل مستند «آرمان روحالله»
مستند «آرمان روح الله»، روایتی است از دیدار خانوادههای شهدای امنیت با رهبر انقلاب
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت690
گذر از طوفان✨
آخرین ظرف چلو کباب رو داخل سبدی که خانم کریمی گفته بود گذاشتم
ظرف زرشک رو برداشتم و سمت پریسا رفتم
_زرشک رو بریزم روی چلو مرغ ها؟
با آستین مانتوش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد
_ظرف های که روی میز هستن رو بریز
به طرف پنجره رفتم نگاهی به آسمونی که داشت تاریک میشد انداختم و نگران به پریسا گفتم
_داره شب میشه هنوز جوجه کباب و خورشت ها رو بسته بندی نشدن
نگاهش سمت پنجره رفت
_با سه تا سفارش گرفتنشون چه وضعی درست شده خوبه روز آخره عمرأ دیگه اینجا نمیایم به بابات گفتی اومدیم آشپزخونه؟
_آره ولی گفتم زود بر میگردیم میترسم حالش بد بشه
_به دلت بد راه نده زرشک ها رو بریز
ظرف زرشک رو برداشتم سمت میز رفتم
خانم کریمی و پرگل با قابلمه بزرگی داخل اومدن
پریسا وا رفته نگاهی بهشون انداخت
_این قابلمه چیه؟
_برنج
دستم رو بلند کردم روی سرم گذاشتم
_وای این برای کدوم سفارشه ؟
_برای سفارش مراسم آخره ولی منو پرگل بسته بندیش میکنیم شما فقط سالاد هارو بسته بندی کنید که برید خونه
درظرفهای که روی میز چیده شده بود رو بستم
سمت ظرفهای که محتویات سالاد داخلشون بود رفتم پریسا هم اومد کمکم شروع به بسته بندی کردیم
باصدای زنگ گوشی که داخل آشپزخونه پخش شد ظرفی که دستم بود رو روی میز گذاشتم با قدم های بلند سمت کیفم رفتم تند زیپ کیفم رو کشیدم گوشی رو بیرون آوردم با دیدن صفحه خاموشش نفس راحتی کشیدم وگفتم
_گوشی کی داره زنگ میخوره ؟
پرگل از کنار ظرفشویی گفت
_فک کنم گوشی منه
گوشیم رو نگاه کنم ببینم بابا زنگ نزده
قفلش رو باز کردم عدد صد و بیست و چهار تماس بی پاسخ با پیام های که بالای صفحه بود ضربان قلبم رو بالا برد
صفحه تماس ها رو باز کردم
_وای بابا بیست بار زنگ زده فروغی نود بار
خانواده پریسا و عمو هم زنگ زدن خدا بخیر کنه
انگشتم که درحال لرزش بود رو روی جعبه پیام ها کشیدم دیدن هشت پیام بابا و دو پیام پونه و شصت پیام فروغی باعث شد استرسی بدی به جونم بی افته
انگشتم رو روی پیام بابا گذاشتم و نوشتم
_بابا جون کارمون طول کشیده تموم بشه زنگ میزنم
پریسا نگران صدام زد
_چی شده چرا رنگ پرید؟
زبونم که خشک شده بود رو بزور چرخوندم
_بابا زنگ زده پونه زنگ زده پیام فرستادن همه شون نگران کردیم
_بیا این سالاد هارو تموم کنیم حق دارن نگران بشن ساعت ده شبه تا برسیم خونه دوازده شده
زنگ بزنم ببینم محمد و پونه میتونن بیان دنبالمون بعید میدونم الان آژانس ماشین داشته باشن
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘
همه با هم فریاد می زنیم
الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فریاد_ایستادگی_ملت_ما
#بیست_و_دو_بهمن
#ایران_پیروز
#ایران_سربلند
#ایران_قوی
#کوری_دشمنان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت690 گذر از طوفان✨ آخرین ظرف چلو کباب رو داخل سبدی که خانم کریمی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت691
گذر از طوفان✨
ظرف سالاد ها رو مرتب روی میز چیدیم با استرس سمت چوپ لباسی رفتم کت و کیفم و رو برداشتم
نجمه خانم سویچ به دست داخل آشپزخونه اومد بهم نزدیک شد
_آماده اید بریم؟
_پریسا داره با گوشی حرف میزنه اگر داداشش بیاد دنبالمون دیگه شما مزاحم شما نمیشیم
لبخندی زد
_مزاحم چیه وظیفه مونه این وقت شب برسونیمتون خونه بخاطر کار ما تا الان سرکار موندید
پریسا وا رفته سمت صندلی که نجمه خانم نشسته بود اومد
_خانواده نامزد پونه اومدن خونه مون محمد هم نیستش باید خودمون بریم
نجمه خانم سریع بلند شد
_ بریم تا بیشتر از این دیرتون نشده
شتاب زده و نفس نفس زنان پله ها رو بالا رفتیم
نجمه خانم در ماشین رو باز کرد سوار شدیم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
نجمه خانم نگاهی از داخل آینه وسط ماشین بهمون انداخت
_گوشی کدومتون داره زنگ میخوره ؟
پریسا دستش رو روی جیبش گذاشت
_گوشی من نیست از کجا فهمیدید گوشی داره میخوره؟
_صدای لرزش باندها
پریسا نگاهی بهم انداخت
_پس احتمالا گوشی ترانه س
زیپ کیفم رو کشیدم با صفحه روشن گوشی روبرو شدم انگشتم رو کنار گوشی فشار دادم و گوشی رو خاموش کردم کیفم رو بستم
پریسا دستم رو تکون داد
_بابات زنگ زده؟
_نه نگاه نکردم، به بابا گفتم داریم برمیگردیم
_خب ببین کیه زنگ بزن بهش
_حوصله ندارم برسیم خونه زنگ میزنم
نجمه خانم از مسیر های که پریسا میگفت میرفت بعد از یک ساعت و نیم سر کوچه رسیدیم قبل از اینکه بگیم داخل کوچه بره با سرعت بالا کوچه رو رد کرد پریسا گفت
_کوچه رو رد کردید
تند روی ترمز زد نگاهی به پشت سرش انداخت
_اشکال نداره دنده عقب میگیرم
سرکوچه نیش ترمزی گرفت و گفت
_این کوچه میشه ؟
_بله
هر دوتا به سر کوچه خیره شدیم پریسا جواب نجمه خانم رو داد
با دیدن ماشین مدل بالای که سر کوچه پارک شده بود آهسته گفت
_همسایه های ما از این ماشین ها دارن؟
_ندیدم نمیدونم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت691 گذر از طوفان✨ ظرف سالاد ها رو مرتب روی میز چیدیم با استرس
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت692
گذر از طوفان✨
نگاهی به جلوی در راهرو انداختم نفسی کشیدم
خداروشکر امشب فامیل های ناز بانو زودتر رفتن
آروم در هال رو باز کردم و داخل رفتم و در رو بستم بابا از روی تخت نیم خیز شد مهربون گفت
_سلام بابا جان نمیگی من نگران میشم چرا جواب زنگ و پیام هام رونمیدادی ؟
_سلام ببخشید گوشی روی سکوت بود ندیدم سفارش های امشب هم خیلی زیاد بود کارمون طول کشید
_خدا پدر و مادر پریسا رو خیر بده زنگ زدم پدرش زنگ زد آشپزخونه بهم خبر داد حالتون خوبه مشغول کار هستید
_ببخشید
_تو باید ببخشی نه من، تمام مشکلات خونه و خرج افتاده رو دوشت خدا کمکم کنه بهم توان بده جبران کنم شرمنده از دنیا نرم
_عه بابا این چه حرفیه
_واقعیته عزیزم، برو بخواب دخترم فردا باید صبح زود بیدار بشی بری مدرسه بد خواب نشی
شب بخیری گفتم سمت اتاق رفتم لباس هام رو عوض کردم رختخوابم رو پهن کردم گوشیم رو روشن کردم
به محض روشن شدن صفحه شماره فروغی روی صفحه افتاد
انگشتم رو روی صفحه کشیدم تماس رو رد کردم صفحه پیام ها رو باز کردم پیام های که فرستاده بود رو نخوندم و براش نوشتم
_نمیتونم حرف بزنم
پیام رو فرستادم
پیامش روی صفحه ظاهر شد
_جواب بده من حرف دارم لازم نیست حرف بزنی
تند تند نوشتم
_نمیشه فردا حرف بزنیم؟
چند ثانیه از دریافت پیامی که فرستادم نگذشت که جواب داد
_نورا تا نیومدم در خونه جواب بده
چشم هام از خوندن پیامش گرد شد ترس و دلهره بدی به دلم افتاد
به محض افتادن شماره ش روی صفحه گوشی جواب دادم
_الو
عصبانی و طلبکار گفت
_تا این وقت شب کجا بودی ؟
آروم جواب دادم
_نمیتونم حرف بزنم فردا میگم
صدای عصبانیش بلندتر شد
_تا نصف شب میتونی بیرون باشی ولی نمیتونی جواب بدی فردا ساعت هشت آپارتمانی یک دقیقه هم دیر برسی من میدونمو تو فهمیدی ؟
لحن عصبانی و صدای بلندش حرصم رو در آورد با لحن تندی ولی باصدای پایینی گفتم
_صبح مدرسه دارم
با صدای فریاد بلندی وسط حرفم پرید
_مدرسه بی مدرسه صبح باید آپارتمان باشی فهمیدی؟
به چه حقی به خودش اجازه میده اینطوری بامن حرف بزنه تهدید کنه
با لحن تندی گفتم
_نه نفهمیدم خدانگهدار
منتظر جوابش نموندم وقطع کردم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه
دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگر عکس ها رو ببینید دست راستشم دو انگشت ندارن برای رهن خونه ش که دور ترین منطقه شهره ۴۰میلیون قرض گرفته شده حتی یخچال هم مال خودش نیست امانت دستش دادن برای این خونه ۷۰میلیون رهن و ماهی ۱۵۰۰میلیون کرایه میدن که کارت کمیته امداد و یارانه برای کرایه به صاحب خونه دادن
حتی برای خرج زندگی هم کم میاره
عزیزان
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعجسلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید یا صدقه بدید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمری
دوستانیکه واریز میزنن بگن برای قربانی یا کمک به بدهی
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
هدایت شده از دُرنـجف
تو مسیر زندگی به گذشته دنده عقب نرو
مسیرت تو زندگی جاده ایه که پیش روته
فقط باید گاهی از آینه جلو، به عقب نگاه انداخت
تا یادت نره، از کجا اومدی و میخوای به کجا برسی...
شـــهــیــدانـــه🌱
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه😊
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
#السلام_علے_العشـق ❤️
صبحی که در آن ذکر لبم نام حسین است
ای جان دلم صبح من آن روز بخیر است
#صبحتون_حسینی🌿
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت692 گذر از طوفان✨ نگاهی به جلوی در راهرو انداختم نفسی کشیدم خدا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت693
گذر از طوفان✨
ساندوچی که پریسا آورده بود رو خوردم کمی نوشابه داخل لیوانم ریختم
پریسا با لبخند گفت
_خوشمزه بود؟
_آره دستت درد نکنه دستپخت مامانت همیشه عالیه بوده و هست
_نوش جانت دستپخت مامان نبود پونه نزدیک های عروسیشونه دیگه کمتر جلوی دار قالی میشینه داره آشپزی تمرین میکنه
_پونه که ما شاءالله هنرمند و کدبانوه
آروم خندید
_آره میخواد غذا و دسرهای جدید هم یاد بگیره
_آفرین کار خوبی میکنه
شروع به تایپ متنی که فروغی گفته کردم
با صدای حرکت چرخهای صندلی پریسا سرم رو بلند کردم
_برم اینا رو تحویل شفقت بدم اگر پوشه یا لیست اینجا داره بده ببرم
_نه فعلا فقط کارهای که فروغی و برادرش گفتن پیش منه
دوباره مشغول کار شدم با سوزش معده م نفس عمیقی کشیدم به لیوان نوشابه خیره شدم
کاش نوشابه رو نمیخوردم قرص هامم یادم رفت داخل کیفم بزارم
با تحمل دردی که کتفمم در گیر کرده بود یه صفحه رو تموم کردم سراغ صفحه بعدی رفتم
چند خطی رو تایپ کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
صندلی رو عقب کشیدم گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و تماس رو وصل کردم
_الو سلام عمو
_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_الحمدالله عمو جان میتونی بری داروهای بابات رو تحویل بگیری از داروخانه زنگ زدن داروهاش رسیده خودم تا برسم شب شده زنگ به سلمان هم زدم تا عصر سرکار اگر میشه خودت بری تحویل بگیری که داروخانه بسته نشه
_باشه چشم میرم فقط آدرس رو برام بفرستید
_دستت دردنکنه همین الان بری ها
_چشم
خدا حافظی کردم گوشی رو قطع کردم پریسا سوالی از جلوی در بهم خیره شد
_کی بود میخوای بری جایی؟
_عموم، آره باید برم دارو خانه داروهای بابا رو بگیرم
_الان؟برگشت نمیشه بریم؟
_اره ،نه برگشت شاید تا برسیم بسته باشه
_زنگ بزنم خانم خزایی بیاد دنبالت؟
_نه تا برسه زیاد طول میکشه، خداکنه فروغی مرخصی ساعتی بهم بده
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه
عزیزان کمک کنید بتونیم توی این ماه شعبان دل این مادر شاد کنیم
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت693 گذر از طوفان✨ ساندوچی که پریسا آورده بود رو خوردم کمی نوشا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت694
گذر از طوفان✨
_طیب و طاهر اومدن شرکت که طاهر چند دقیقه پیش با سرعت نور از شرکت بیرون رفت خیلی عجله داشت طیب هم نمیدونم داره دنبال کدوم مدارک میگرده یه پاش اتاق مدیریت یه پاش داخل سالن ته تقاریشون نیومده
چه خوب که نیستش طیب هم که از شرایط بابام خبر داره بهش بگم میخوام برم داروها رو تحویل بگیرم بعید میدونم مخالفت کنه
کوله پشتیم رو برداشتم دستم رو روی موس گذاشتم صدای پریسا بلند شد
_میخوای سیستم رو خاموش کنی ؟
_آره چطور مگه؟
_خاموش نکن تا برگردی برات تایپ میکنم
_پس کارهای خودت؟
_فعلا تا شفقت و خوشنام پرینت بگیرن بفرستن بیکارم کارهاتو انجام میدم
لبخند عمیقی زدم
_دستت درد نکنه
با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتم چندضربه به در باز اتاق مدیریت زدم طیب سرش رو بلند کرد
_سلام خانم نیکجو خوبید؟بفرمایید
چند قدم جلو تر رفتم
_سلام ممنون ببخشید میتونم چند ساعت مرخصی بگیرم؟
_مرخصی ساعتی چرا؟
_باید برم داروخانه یه سری دارو سفارش دادیم تحویل بگیر
_داروهای پدرتون؟
سرم رو تکون دادم
_بله
_مشکلی نیست برید دارو خانه نزدیک به شرکته؟
_نمیدونم منتظرم عموم آدرس بفرستم برام
با صدای زنگ تلفن شرکت نگاهش سمت تلفن رفت و برش داشت مشغول حرف زدن شد بعد چند ثانیه نگاهی بهم انداخت و گفت
_شما برید برگه مرخصی مینویسم امضا میزنم
_ممنونم
از اتاق بیرون اومدم شتاب زده سمت در خروج رفتم خانم شفقت سوالی پرسید
_میخوای بری خونه ؟
در رو باز کردم
_نه مرخصی ساعتی گرفتم فعلا خدانگهدار
در رو بستم تند تند پله ها رو پایین رفتم
خداکنه پولم کافی باشه برای هزینه داروها کم نیارم
با برخوردم محکمم به شخصی که جلوم ظاهر شد سرم رو بلند کردم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت694 گذر از طوفان✨ _طیب و طاهر اومدن شرکت که طاهر چند دقیقه پیش
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت695
گذر از طوفان✨
فروغی با چشم های قرمز و اخمی که روی پیشونیش نقش بسته بود بهم خیره شد
چند قدم عقب رفتم دستم رو روی پیشونیم کشیدم
ای خدا چی میشد الان که من میخوام برم بیرون شرکت نمی اومد
_سلام
با لحن طلبکار و دلخوری گفت
_علیک سلام کجا بسلامتی؟
آب دهنم رو قورت دادم
_از آقا طیب مرخصی ساعتی گرفتم
_گفتم کجا نگفتم از کی مرخصی گرفتی
_داروخانه
با سر به ماشینش اشاره کرد
_برو بشین خودم میبرمت
نگاهی به پله های پشت سرم انداختم
_خودم میرم زود بر میگردم
_نورا دیشب به حد کافی اعصابم رو بهم ریختی برو سوار ماشین شو
_ اینجا سوار ماشین شما نمیشم
_بجای کل کل کردن الکی برو سوار شو
اخمی کردم و غر غر کنان سمت ماشین رفتم
زورگو خود خواه ،اگر مطمئن بودم بابا امشب به اون داروها نیاز نداره برای اینکه حال فروغی رو میگرفتم بر میگشتم سرکار داروخانه نمیرفتم صبح میرفتم دنبال داروها ولی میترسم امشب بابا دارو نداشته باشه
سویچ رو چرخوند و حرکت کرد بعد از چند دقیقه سکوت دلخور تر از قبل گفت
_خجالت نکشیدی دیشب گوشی رو روی من قطع کردی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_نه چون حرفتون منطقی نبود
_عجب اون وقت همه رفتار های تو درست و منطقیه؟
نفس کلافه ای کشیدم
_آقای فروغی اگر میخواید تا جلوی در داروخانه غر بزنید و جنگ اعصاب راه بندازید بزنید کنار پیاده بشم
_چیه شنیدن حرف حق برات تلخ
با حرص گفتم
_حرف حقی نشنیدم
پوزخند عصبی زد
_آدرس دارو خانه رو بده فعلا بعد تکلیف خودمو تو رو روشن میکنم
بی توجه به حرف آخرش گوشیم رو بیرون آوردم و آدرسی که عمو فرستاده بود رو خوندم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
هدایت شده از حضرت مادر
از روىِ حسـین تا نقاب افکندند
در عالمِ عشـق، انقلاب افکندند
تبریک به طوفانزدگانِ غم و درد؛
کشتیِّ نجـات را به آب افکندند..💚
#میلاد_امام_حسین
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت696
گذر از طوفان✨
جلوی در دارو خانه ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم و داخل رفتیم سمت پذیرش رفتم سلام کردم و جواب گرفتم
کد نسخه ای که عمو فرستاده بود با اسم و فامیل بابا رو برای خانمی که قسمت پذیرش بود گفتم
_چند لحظه صبر کنید
سمت قفسه های دارو رفت و با پلاستیک سفیدی برگشت
_هزینه داروها سه میلیون و سیصد هزار تومن میشه برید صندوق پرداخت کنید رسید رو بیارید داروها رو تحویلتون بدم
فروغی نسخه رو برداشت قبل از من سمت صندوق رفت کارت عابر بانکش با نسخه رو روی میز گذاشت
خودم رو بهش رسوندم کارت عابر بانکم رو روی میز گذاشتم
_ممنون خودم حساب میکنم
نگاه زیر چشمی بهم انداخت
_برش دار
مسئول صندوق نگاهی به مبلغ نسخه انداخت
_دستگاه کارتخوانمون خرابه فعلا نیومدن درستش کنن لطف کنید هزینه رو نقدی حساب کنید
نفس کلافه ای کشیدم
_عابر بانک سه میلیون وسیصد هزار پول نمیده باید برم بانک
فروغی کارت رو از روی میز برداشت و گفت
_نمیشه برای شماره کارت دکترتون واریز بزنم؟
_خانم دکتر نیستن
سرش رو تکون داد به صندلی ها اشاره کرد
_بشین برم پول بیارم
_از کجا؟
_احتمالا عابر بانک همین اطراف هست
_خب نهایتش دویست تومن میشه از عابر بانک بگیری
_کارت باهام هست یه کاریش میکنم
روی صندلی نشستم و منتظر اومدن فروغی شدم با تکون خوردن پایه صندلی از پشت سر سرم رو برگردونم با پسری که با نیش باز بهم خیره شده بود روبرو شدم ابروهام رو توی هم گره زدم از روی صندلی بلند شدم یه ردیف جلو تر رفتم و نشستم سریع پشت سرم اومد روی صندلی کناریم نشست
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫