💓 نبض دنیا...
🦋 معصومه که باشی، عصمت از دستانت میچکد و عطر فاطمه دامنت را پُر میکند.
بانویی همین حوالی طلوع میکند تا آفتابِ همیشگی قم شود.
«او» با نگاهش ما را برای شفاعت میخواند و نبض دنیا را در آخرالزّمان تنظیم میکند.
🦋 السَّلام عَلیکِ یا بنت رسول الله
🌺 #حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#روز_دختر
#همه_خادم_الرضاییم
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت47🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
لباسی که مامان و سمیه برام آماده کرده بودن رو با اعصبانیت از روی تخت برداشتم داخل کمد آویزونش کردم تونیک گلبهی رنگم رو از روی رگال برداشتم سمت آینه چرخیدم
همین رو میپوشم حالا که اینا دارن بامن لج میکنن بجای من تصمیم میگیرن من هم بلدم چکار کنم یه کاری کنم پسره دمش رو بزاره روی کوله ش بره دیگه این طرف ها آفتابی نشه
تونیک وجوراب شلواریم روپوشیدم مشغول آرایش کردن شدنم
توجه ای به باز شدن در اتاق نکردم زیرچشمی ازداخل آینه نگاهی به مامان که با اخم نگاهم میکرد انداختم
_پریا مگه من نگفتم بهت لباسی که روی تختت گذاشتم بپوش چرا این تونیک روپوشیدی میخوای آبرومون روببری
پیام هم باشنیدن صدای مامان به اتاقم اومد ابروهاش توی هم رفت
طلبکار سمتشون چرخیدم
_چکار کردم که باعث رفتن آبرومیشه؟این خانواده باید خود واقعی من روببینن نه اون پریای که باب میل شماست
_یه بار دیگه با صدای بلند بامامان حرف بزنی یه طوری میزنم تودهنت تاچند ماه حسرت حرف زدن برات آرزو بشه
_مادر ولش کن درست میگه این خانواده باید پریا واقعی ببینن که باچشم باز انتخاب کنن بعدأ نگن اون دختری که مادیدیم وانتخاب کردم باالان زمین تاآسمون فرق داره واختلاف بشه بینشون
یه کاری کنم از اومدنشون پشیمان بشن تا بفهمید وقتی من نمیخوام بگید نیان
بخاطر اینکه حرص پیام رودربیارم باخونسردی کامل شامم روخوردم بشقابم بر نداشتم صندلی روعقب دادم از روش بلند شدم به اتاقم رفتم
باصدای زنگ آیفون ازپنجره نگاهی به داخل کوچه انداختم
گل وشیرینی دستت گرفتی اومدی خواستگاری فکر کردی با جواب مثبت برمیگردی خونه آخی نمیدونه قرار چی پیش بیاد براش
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت48🍁🍃🍂🍁🍃
⚡️مـسـیر اشـتـباه⚡️
با کی حرف میزنی؟
سمت در چرخیدم و نگاهی به پیام انداختم
_با اجنه، میخوای باهاشون حرف بزنی؟
_لعنت برشیطون پریا بیا بیرون تا نیومدم زبونت رو کوتاه کنم
_سوال مسخره میپرسی طلبکار هم میشی، از اینجا تو این تاریکی کی داخل کوچه اس تا من بخوام باهاش حرف بزنم؟
_حرف نباشه بیا بیرون
نمیدونم چرا خدا این رو شفا نمیده گند اخلاق
کنار سمیه و مامان ایستادم و با صدای یا الله گفتن مردی که معلوم بود پدر خواستگار عتیقه اس مامان دستش رو سمت شالم آورد
_کمی بکش جلو همه موهات رو ریختی بیرون
_نمیکشم همینطور باید من رو ببینن
همه به جز من برای استقبال جلوی در ورودی هال رفتن، بعد از سلام و احوال پرسی پیام با خانواده ای که به فامیلی رادمنش صداشون می کرد به طرف مبلا هدایتشون کرد
مامان کنارم ایستاد و رو به خانواده رادمنش گفت:
_دخترم پریا
همسر آقای رادمنش و دختر و پسرشون از دیدن من کمی جا خوردن، بعد از چندثانیه تعجبی که توی صورتشون تابلو بود رو جمع و جور کردن
به زور لبخند زدن، بعد از حال و احوال دورهم نشستن
من هم رو به روشون نشستم
و شروع به حرف زدن کردن
زیرچشمی مشغول دیدن خانواده رادمنش شدم زنش با اینکه روسریش رو کیپ بسته بازم خوشگل ولی قدش کوتاهه، شوهرشم مشخصه مرد با جذبیه ای مخصوصا با این ته ریش سفیدش، دختره چقدر شبیه باباشه، پسرشونم تقریبا شبیه مادرشه
معلومه پس خواستگار من پسر بزرگشه چون از در اومد گل و شیرینی دستش بود
ازحق نگذرم تیپ و قدش عالیه ولی اندازه داداشش قشنگ نیست ولی صورت مهربونی داره مشخصه خیلی باجذبه اس
چرا اصلا یادم نبود از سمیه بپرسم شغل این پسره چیه، همون بهتر که نپرسیدم من که قرار نیست زنش بشم
فعلا با اولین حرکتی که زدم یک گل توپ بهشون زدم، همین که برن دیگه عمرا اینجا پیداشون بشه
بیچاره ها فکر کردن الان من هم مثل مامان و سمیه کیپ جلوشون ظاهر میشم
سمیه بخاطر حرفی که از قبل زده بودم به جای من به آشپزخونه رفت و با یه سینی چای خوش رنگ برگشت
چند دقیقه بعد از خوردن چای، بزرگ جمع خانواده نگاهی به پیام انداخت
_آقای منتظری چه خبرا شرایط کار خوبه ؟
_خداروشکر خوبه
_خانومم خیلی تعریف از خانواده و شما و همسرتون می کرد، فکر کنم تا حالا دختر خانمتون رو ندیده بودن
مامان لبخندی زد
_نه پریا خیلی برای مراسم و جلسه های روضه نتونستم بیارمش، یا مدرسه بوده یا امتحان داشته
ان شاءالله از این به بعد وقت بشه مثل سوگندجان شما بیاد
فاطمه خانم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد
_بله امروز قسمت شد پریا جان رو هم ببینیم
_اگر اجازه بدید دختر و پسر برن چند کلمه ای باهم دیگه حرف بزنن
مامان نگاهی به پیام انداخت و با لبخند پیام گفت:
_چرا که نه برن اتاق پریا جان، باهم دیگه صحبت کنن
اینا چرا تکلیفشون با خودشون روشن نیست، الان اول از در اومدن من رو دیدن شوکه شدن الان میگن بریم حرف بزنیم؟ من حرفی با این پسره ندارم، الان بریم داخل اتاق میزنم برجکش رو میارم پایین...
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارتاول
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت49🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـر اشـتـباه⚡️
با اشاره پیام از روی مبل بلند شدم سمت اتاقم رفتم دراتاق رو باز کردم داخل رفتم پسرخانواده رادمنش پشت سرم وارد اتاق شد در رو پشت سرش بست
کاش میتونستم اذیتش کنم دراتاق بازکنم بگم چرا
در روبستی ولی میدونم پیام قاطی میکنه عواقب خوبی برام نداره
صندلی پشت میز تحریرم روبرداشتم دورتر از تخت گذاشتم خودم روی لبه تخت نشستم به صندلی اشاره کردم
_بفرمایید
لبخند ژکوندی زد سرش روپایین انداخت روی صندلی نشست تک سرفه ای کردوگفت
_شما شروع میکنید یامن اول بگم
انگاراومده مناظره ،بزارم اول حرفاش روبزنه بعدبزنم اساسی حالش روبگیرم
نگاهی بهش انداختم
_شما بفرمایید
لبخندی زد
_اسمم امیرحسین ،امیرحسین رادمنش پلیس هستم تحصیلتم کارشناسی علوم سیاسی بیست وهشت سالمه یه خواهروبرادر کوچیکترازخودم دارم که الان دیدیشون خونه وماشین دارم ازنظرمالی هم متوسطم ،اگرسوالی دارید ازم بپرسید جواب بدم
ده سال ازمن بزرگتره اینکه سن بابابزرگ من روداره باچه رویی بلند شده اومده خواستگاری من
_میشه بدونم چرا من روانتخاب کردید منظورم اینه روی چه ملاکی اومدید خواستگاری ؟
_چندوقتیه خانواده م منتظرن ازدواج کنم وسرسامان بگیرم من هم به مادرم سپردم دختری که مورد تاییده ازنظرش انتخاب کنه بریم خواستگاری
ای بچه ننه
_اینجا چندمین جایی که خواستگاری اومدید؟
_اولین چرا؟
_همینطور
گلوم روصاف کردم دست به سینه شدم وگفتم
_ببینید آقای رادمنش من و شما اصلا به درد هم نمیخوریم من اینطوری که در ظاهرشما وخانواده تون دیدم شما مذهبی هستید و بنظرمن باید یه دختری مثل پوشش شبیه خواهر و مادرتون هست رو انتخاب کنید ومن نمیخوام همسراینده م مذهبی باشه واینکه دوست ندارم سنتی ازدواج کنم میخوام چندوقتی قبل از ازدواجم با کسی که قرار همسرم بشه دوست اجتماعی باشم که همدیگه روبشناسیم
چشم های رادمنش ازشنیدن حرف های که میزدم هرلحظه گرد گرد ترمیشد، من هم توی دلم عروسی راه انداخته بودم لبخند ملیحی زدم وادامه دادم
_ببینید من قبلا باچند نفر دوست بودم منظورم پسره ها تا چند روز پیش که حتی قصدمون هم ازدواج بود ولی بخاطر زورگویی های خانواده م مجبور شدم امروز اجازه بدم شما خواستگاری بیاید که خودم بهتون بگم من و شما انتخاب درستی برای همدیگه نیستیم
رادمنش صورتش مثل لبو قرمز شده بود انگار مخش در حال دود کردن بود نفس عمیقی کشید
_ببینید پریا خانم من کاری به گذشته ندارم ولی آینده خیلی برام مهم و دوست دارم همسرم چادری باشه و پوشش کامل باشه و به زندگیش تعهد داشته باشه
ابروهام رو بالا انداختم وگفتم
_میگم که من و شما به درد هم نمیخوریم من چادری نمیشم کلا دوست ندارم بپوشم و اینکه دوست دارم با دوست پسرم ازدواج کنم ولی خوب بعدش به زندگیم تعهد دارم دیگه
رادمنش کلافه با اخم های گره خورده از روی
از روی صندلی بلند شد به طرف در اتاق رفت و در روباز کرد ببخشید من الان برمیگردم
حتما من هم وایمیسم شما برگردی
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم
مادرش نگاهی بهم انداخت
_خوب نتیجه حرفاتون چی شد
من که میدونم این پسره سکته ناقص رو باحرف های من زد بر نمیگرده پس برای اینکه لج پیام رو در بیارم بگم مثبته
لبخند زدم
—جواب من مثبت ببینید جواب پسرتون چیه
پیام خان من رو مجبوری میکنی این از اولین خواستگار که نسخه ش رو پیچوندم، ایول به خودم
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارتاول
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
#صبحتونحسینی🌿
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
دوستانی که عجله دارند زودتر قسمتهای هیجان انگیز رمان مسیراشتباه رو بخونند، میتونند با پرداخت هزینه لینک کانال ویآیپی رو دریافت کنند
جهت اطلاعات بیشتر به آیدی زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/456655018Cf112230a29
تخفیف ویژه به مناسبت ولادت حضرت معصومه(س)😍 وروز دخترتاولادت امام رضا(ع)
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
دوستانی که عجله دارند زودتر قسمتهای هیجان انگیز رمان مسیراشتباه رو بخونند، میتونند با پرداخت هزینه لینک کانال ویآیپی رو دریافت کنند
جهت اطلاعات بیشتر به آیدی زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/456655018Cf112230a29
تخفیف ویژه به مناسبت ولادت حضرت معصومه(س)😍 وروز دخترتاولادت امام رضا(ع)