هدایت شده از حضرت مادر
مادر شهید دربارهی علاقهی فرزندش برای رفتن به سوریه گفت:
دوست داشت سوریه برود ولی پدرش اجازه نداد
همه کارهایش را کرده بود و عجیب دوست داشت برود که نشد و قسمتش این بود در تهران به شهادت برسد...
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهید_محمدمهدیرضوان🕊🌹
سلامارباب خوبم
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ..
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ ..
اَلسَّلامُ عَلَیالْحُسَیْن وَ عَلی عَلَیِ بْنالْحُسَین
وَ عَلی اَوْلادِالْحْسَیْن وَ عَلی اَصحابِالْحُسَین🏴
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت439 گذر از طوفان✨ پوشه و متن های چاپ شده ای که فروغی گفته بود
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت440
گذر از طوفان✨
لباس هام رو عوض کردم از اتاق بیرون رفتم ناز بانو در هال رو باز کرد و داخل اومد
_چند تا چایی بیار داخل حیاط داخل کابینت هم نگاهی بنداز ببین بیسکویت یاکیک چی هست بیار
چپ چپ نگاهش کردم
_تا الان چایی نخوردید که من برسم درست کنم بریزم بخوری خودت بریز ببر کار دارم
_یه طوری میگی چایی درست کردی انگار چکار مهمی انجام دادی خوبه آب سماور بجوش اومده بود
بی توجه به حرفش رد شدم رفتم داخل آشپزخونه یه استکان برداشتم چای برای خودم ریختم در کابینت رو باز کردم یکی از کلوچه های که فروغی خریده بود رو برداشتم در کابینت رو بستم سینی که استکان رو روش گذاشتم رو برداشتم و بیرون رفتم
_ازت کم میشد چند تا چایی اضافه بریزی
جوابش رو ندادم با پاشنه پام در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم
سینی رو وسط اتاق روی زمین گذاشتم کیفم رو برداشتم و بازش کردم پرونده رو بیرون آوردم
با صدای باز شدن در اتاق چشم از پوشه برداشتم و سرم رو بلند کردم
_چرا تو اتاق نشستی
_پس کجا بشینم ؟
_بیا تو حیاط چایی بخور بعد یه چیزی برای شام درست کن
_از نهارظهر گرم کنید برای شام بخورید
_خودت نهار از اون نخوردی سرکار غذای سفارشی میخوری بعد انتظار داری منو نیلو غذای ظهر رو دوباره بخوریم
سینی رو جلوی دستم کشیدم
_وقتی دوست نداری غذای تکراری بخوری برو یه چیزی برای شام درست کن منم کار دارم پس لطف کن کم بیا و برو
نگاهی به پوشه انداخت
_یه غذا درست میکردی دیگه اضافه کاری هاتو میاری خونه یه غذاهم درست نکنی باشه فردا برم بیمارستان به حاجی میگم خودش یه فکری برای این وضع بکنه
من که نوکر خونه بابات نیستم
چشم هام از حرفی که زد گرد شد ابروهام رو توی هم کشیدم
_مگه اصلا کاری انجام میدی صبح تا شب کارت شده خوردن خوابیدن یا بازار رفتن مهمونی راه انداختنتم که عالی بعد زبونتم دومتره
صورتش از شنیدن جوابی که بهش دادم قرمز شد
_به تو ربطی نداره خونه خودمه خیلی ناراحتی پاشو برو پیش فک و فامیلت زندگی کن تا چشمات از دوتا مهمون دعوت کردن من در نیاد
دستم رو روی زمین گذاشتم بلند شدم سمت در اتاق رفتم و بازش کردم باصدای بلندی که خواهرشم بشنوه گفتم
_پاشو از اتاق من برو بیرون، این پرو بازیتم بی جواب نمی مونه
خواهرش با قدم های بلند سمت اتاق اومد نگاه نگرانی به هردوتامون انداخت
_چی شده چرا داد میزنید؟
_از خواهرتون بپرسید که دور برش داشته خودشو مالک خونه بابام میدونه
_ببخشید قصد دخالت نداشتم صداتون بلند شد ترسیدم اومدم ببینم چی شده
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
34.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور نمیکنی
عیبی ندارد
عشق حسین جان ع جهانی شده
بهتراست زودتر از خواب بیدار شوی و حقایق را ببینی و به عاشقان بپیوندی
یک ماه از عروسی گذشته بود و من
اهل نماز و روزه بودم اما ماندانا اعتقادی نداشت بهش سخت نمی گرفتم و چیزی نگفتم.
خیلی پدر ومادرم بهم تاکید کردن مراقبش باش
منم واقعا بهش علاقه پیدا کرده بودم
کمکش کار میکردم و نمیذاشتم خسته بشه. عصر ها با اینکه خسته از شرکت برمیگشتم اما میبردمش پیاده روی یا خرید.
همه چیز خوب بود اما تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که ماندانا نه تنها چادری نبود بلکه مانتوهای کوتاه و آرایش میکرد و بیرون میرفت.
نمیدونستم چطور باهاش مطرح کنم که یکم مانتوها بلند تر و روسریش جلو تر بیاد
یک روز همینطور که آروم با خوشی و خنده بهش گفتم بلند شد و شروع کرد به دعوا و داد زدن....
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd
چند روز پیش رفتم خونهی دوستم از زیبایی دکوراسیونش نمیتونستم نگاه از خونهش بردارم
با گل های طبیعی یه جوری خونش رو تزیین کرده بود که فکر میکردمتو بهشتم💐
طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم آدرس این کانال رو بهم داد😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
🌿☘💐🌿☘💐🌿☘💐🌿☘💐🌿💐
#دکوراسیون
#فنگشویی
#شمعآرایی
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت440 گذر از طوفان✨ لباس هام رو عوض کردم از اتاق بیرون رفتم ناز
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت441
گذر از طوفان✨
شالم رو روی سرم مرتب کردم کیف و پرونده رو برداشتم از اتاق بیرون رفتم
صفحه گوشیم رو باز کردم برای فروغی نوشتم
_سلام دیشب گفتید قبل از اینکه بیام پیام بدم
_سلام صبح بخیر سر چهار راه منتظرتونم
ساعت روی صفحه گوشی رو نگاه کردم
_چقد زود رسیده
در هال رو بی سرو صدا باز کردم کفش هام رو پوشیدم از خونه بیرون رفتم
با قدم های بلند خودم رو سر خیابون رسوندم بعد از چند دقیقه معطلی یه تاکسی زرد جلوی پام توقف کرد نزدیک تر رفتم
_در بست میرم سر چهار راه اول
_باشه سوارشید
در ماشین رو باز کردم سوارشدم
کمی جلوتر از چهار راه کرایه رو حساب کردم
_ممنون پیاده میشم
راننده روی ترمز زد با دستش به جلو اشاره کرد
_چهار راه اونجاست ها
_ممنون میدونم
درماشین رو باز کردم پیاده شدم نگاهی به دو طرف خیابون انداختم
گوشیم رو بیرون آوردم شماره فروغی رو گرفتم بعد از اولین بوق صداش پخش شد
_الو
_کجایید؟
_سرچهار راه کمی پایین تر از چراغ راهنما رسیدی؟
_آها بله الان میام
نگاهی به پشت سرم انداختم به راه رفتنم سرعت دادم سمت ماشین فروغی رفتم کنار ماشین وایسادم در رو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم
_سلام پیاده اومدی؟
سرم رو روبه بالا تکون دادم
_سلام نه کمی پایین تر از چهار راه پیاده شدم
_عه چرا؟
_خواستم مطمئن بشم کسی پشت سرم نیست
سرش رو متاسف تکون داد ماشین رو روشن کرد حرکت کرد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
هدایت شده از حضرت مادر
کوچههای زندگی.. )_5807542661824907706.mp3
2.86M
تو رو به جونِ مادرت آقا دیگه بیا..