eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
ان شاءالله بزودی زود همچین سحری قسمتتون بشه🌸
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوهرم نظامی بود❤️‍🩹🖤 شغلش جوری بود که یهو بدون خبر میرفت تا یک هفته ده روز نمیومد و دل من مثل سیر و سرکه می‌جوشید، ایندفعه که از ماموریت برگشت خیلی شنگول بود برخلاف سری های قبل،منم روحیه گرفتم از این حال و هوای سر زنده اش! گفتم مهدی میای بریم روستا پیش خانواده هامون دوماهه نرفتیم که گفت: با قطار می‌فرستمت برو من چند روز بعد با ماشین خودمون میام که از برگشت بریم حرم آقا زیارت.! آخه فاصله روستامون تا مشهد سه ساعت بود، قبول کردمو فرداش منو تو ایستگاه قطار پیاده کرد و خودش هم سریع رفت گفت کار داره واجبه..! یساعتی منتظر قطار بودم که یهو بازم درد های همیشگی سراغم اومد خواستم دارو مو بخورم اما یادم اومد جا گذاشتمش.. داروم هیچ جا گیر نمیومد برای همین برگشتم خونه همینکه در خونه رو باز کردم متوجه بوی عطر زنونه زننده ای شدم...😱😭👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 زندگیم با اعتماد بیجا از بین رفت🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشین نتانیاهو هنگام بازگشت از نشست با کنگره توسط معترضان در نزدیکی کاخ سفید مورد حمله قرار گرفت.
هدایت شده از  حضرت مادر
مسجد سهله و مسجدکوفه نائب الزیاره همه عزیزان اگرنت یاری کنه درمورد مقام ها چندتا توضیح چندخطی میفرستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت دوم من اخترم... تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!! اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد! مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و صیغشونو خوندن و خانواده دختره اونو در اختیار شوهرم گذاشتن! و به خونه اوردن! مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید! نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه! حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره! تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صدای ناله های ضعیفی به گوشم میرسید! اولش توجهی نکردم تا اینکه صدای ناله ها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم! شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳 هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!! اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که............. ادامه اش اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
❌️ 👇 با اینکه پدرش مجوز را صادر کرده و اجازه داده بود که می‌توانم دستش را بگیرم اما همچنان از ترس عموی پلیسش جرأت نداشتم نزدیکش شوم. 🧑‍✈️⚠️ مدام به مادر اشاره می‌کردم تدبیری بیندیشد و کاری کند تا بتوانیم برای چند لحظه با هم تنها شویم، آنقدر دلتنگش بودم که دیگر نمی‌توانستم صبر و تحمل کنم. مادر داخل آشپزخانه رفت و پس از مکث کوتاهی مادرش صدایش زد و طولی نکشید که تنها داخل اتاقش رفت. مادر در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با ابرو اشاره کرد که دنبالش بروم. پدر و عمویش با پدرم و عمویم گرم صحبت بودند و کسی حواسش به ما نبود، سریع از فرصت استفاده کردم و بدون معطلی و فوت وقت، بلند شدم و پشت سرش داخل اتاق رفتم و در را بستم. حواسش نبود و داشت زیرلب غُر می‌زد که پشت سرش ایستادم، بی‌حواس به طرفم برگشت و با سر به سینه‌ام خورد، دستم را دور کمرش قفل کردم و محکم نگهش داشتم. سرش را بلند کرد؛ با دیدن چهره‌اش از آن فاصله نزدیک و برخورد نفس‌های گرم و تندش به صورتم، دلتنگی‌ام چند برابر شد، محکم به آغوشم فشردمش. 🫂 صورتش را با دستانش پوشانده بود، با اعتراض گفتم: + حالا هم که بابا و عموت نیستن، خودت نمیذاری ببینمت؟ با چند مُشت کوتاه و کم‌جان به سینه و بازویم زد و گفت: _ چرا اینقدر دیر اومدی؟ مشت ظریف و کوچکش در دستهای بزرگ و مردانه‌ام پنهان شد، پشت دست و روی حلقه‌اش را بوسیدم و گفتم: + ببخشید، قول میدم دیگه دیر نکنم... چقدر حلقه‌ات به دستت میاد.💍 روی سر و پیشانی‌اش را بوسیدم، سرش را به سینه‌ام تکیه داد اما قلبش همچنان تند و بلند می‌زد، هنوز نتوانسته بودیم رفع دلتنگی کنیم، سرم را نزدیک صورتش بردم که... 💋🔥🔞🙈 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یک‌عاشقانه‌بی‌صدا" رو فقط در این کانال بخونید 👆 👆👆