eitaa logo
باهم
269 دنبال‌کننده
36.3هزار عکس
30.5هزار ویدیو
852 فایل
استقلال آزادي جمهوري اسلامي @Gh123 Admin @Arangeh @Malardiha
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بصیرت اسلامی
🍎 برنامه در ✅ متقین برای نیمه شب، برنامه عبادی دارند. شب در ادبیات دینی موضوعیت دارد، مثلا نزول در رخ داده که از هزار ماه بالاتر است. ✅1⃣ : متقین، مقداری از شب را می‌خوابند و سحرگاه به استغفار مشغول می‌شوند. ✅2⃣ : پیامبر اکرم و ائمه معصومین سفارشات بسیاری به نماز شب دارند. زیرا در رسیدن به مراتب بالا، بسیار مؤثر است. پیامبر فرمودند: شرافت اهل ایمان، نماز شب است و عزت آنان، خودداری از آبرو ریزی برادر مؤمن است. در روایات آمده که نشاط روحی، گشایش در ، اداء دِین در نماز شب است. ✅ امام صادق (ع) در پاسخ به شخصی درباره نماز شب، فرمودند: اگر آن را از دست دادی، فردایش قضا کن. اگر نمی‌توانی یازده رکعت را بخوانی، سه رکعت نماز شَفع و وَتر را بخوان، و اگر از دستت رفت، فردایش آن را قضا کن. اگر نمی‌توانی، نماز مغرب و عشاء را به جماعت بخوان و بعد آیات " آمَنَ الرّسول ..." را بخوان تا ثواب نماز شب را ببری. [اهمیت نماز شب اینست که مستحب است، اما قضا دارد] ⭕️ این همه انعطاف، برای اینست که بهره نماز شب را از دست ندهیم. ما دنبال زیارت و شفاعت هستیم، اما دنبال شباهت به ایشان نیستیم. ________________________ حجةالاسلام والمسلمین ، @basirat_eslami
هدایت شده از  مشکات
💢💠 آیت الله مجتهدی(ره) بهترین وسیلۀ رسیدن به خـدا، (ع) هستن. چهل سال پیش، من گرفتاری داشتم. یکی از اولیای خدا در «کربلا» به من فرمودن: بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل بشید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستن ، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🍃🌹 صلوات یا یک ایشان کن تا گرفتاریت برطرف شود. 🍃🌹 آقای الهی واعظ از قول بنده این مطلب را بـر روی منبر نقل کرده بودن. شخصی پیش من آمد و گفت: آقا من این کار را کردم و فوراً . 🌷💖 😊 💞 https://eitaa.com/Namazekhoobe
💢 | ۱۵سالی که در نجف بودند را ترک نکردند 🔻حضرت امام خمینی(ره) اين انسان كامل و واصل زمان ما، كسی كه عاشق و دل داده عصمت و طهارت(ع) است؛ عشقی كه ناشی از عميق ايشان نسبت به حضرات معصومين(ع) است، در صفاي قرائت جامعه_كبیره متجلّی است. ايشان در حدود پانزده سالی كه در بود، هر شب در ساعتی خاص‌‌‌، كنار مرقد علی(ع) آمده، زيارت جامعه كبيره را عارفانه مي خواند! زيارتی كه دست كم يک ساعت وقت می‌خواهد. 🔻حضرت امام(ره) -تنها- در شب هايی كه بيمار بود و حتي نمی‌توانست به بيرون از منزل بيايد، يا اوقاتي كه در بود، خواندن زيارت جامعه كبيره را در كنار مرقد امام علی(ع) ترک می‌كرد. از مرحوم حاج آقا نقل شده است: « شبی هوا طوفانی بود و بيرون رفتن از خانه مشكلاتی در برداشت . به امام عرض كردم: اميرمؤمنان علی(ع) دور و نزديک ندارد. زيارت جامعه را كه در حرم می‌خوانيد ، امشب در خانه بخوانيد. امام فرمودند: مصطفی! تقاضا دارم را از ما نگيری! همان شب بالاخره به حرم مشرّف شدند. » 📚 سيماي فرزانگان - رضا - انتشارات دفتر تبليغات اسلامی - ۱۳۶۸ - ص ۱۸۰ 👥 @sahifeh_noor
هدایت شده از من انقلابي ام
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe