هدایت شده از ️حقیقت واصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹به بهانه دریافت نشان ذوالفقار از سوی امام خامنه ای به سردار سلیمانی
📹ببينيد|پیشبینی #سالها_قبل امام خامنهای درباره #آینده ملت ایران
🌹سخنرانی درجمع لشكری که فرماندهاش حاج قاسم سلیمانی بود
🌺🌺🌺🌺🌺
✅ تحقق #وعده_نصرت_الهی، مشروط به #پایبندی_اهل_ایمان (ایمان افرادی چون حاج قاسم سلیمانی منظور است)
🌹 امام خامنه ای #سال_گذشته :
🔹برخی به «مبارزه سخت و جنگ دشوار سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و امنیتی ایران با هجوم همه جانبه دشمنان» معترضند و فکر می کنند جمهوری اسلامی این جنگ را شروع کرده است، اما این تصور، نوعی غفلت است چرا که نفس وجود جمهوری اسلامی و حکومت دینی، دشمنان دین را به جنگ و هجوم می کشاند همچنانکه به استناد آیات مکرر قرآن، جبهه حق در تمام طول تاریخ همواره در معرض تهاجم جبهه باطل بوده است.
🔹نکته مهم در رویارویی مستمر حق و باطل، وعده حتمی پروردگار مبنی بر پیروزی جبهه حق است. تحقق این وعده البته مشروط به #پایبندی_اهل_ایمان به شروطی نظیر #نیت_صادق، #صبر، #بصیرت، #همت و #پایداری است که با رعایت این شروط، تحقق این وعده، جزو سنتهای قطعی و تجدیدناپذیر الهی است.
🔺تعابیر مکرر و مختلف قرآن مجید مبنی بر معیت و همراهی و حمایت پروردگار از جبهه حق عمیقا
ً آرامش_بخش و از امید بخش ترین آیات قرآن است. پیامبران و اولیاء الهی با ایمان به وعده الهی و پایبندی به شروط تحقق آن، این وعده را در مقاطع مختلف تاریخ به واقعیت تبدیل کردند، همچنانکه در پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نیز ما شاهد این معیت و حمایت خداوند بودیم. ۹۶/۱۲/۲۴
@hagigatevasel
هدایت شده از من انقلابي ام
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸
#همت
حاج حسین یکتا
@amindaryanavardarts
هدایت شده از ملارد / ارنگه / مارليک / انديشه
🚩امام خمینی (ره): رهبر ما آن طفل دوازده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و ... و خود نیز شربت شهادت نوشید.
🚩رهبرانقلاب: جوانان و نوجوانان عزیز من! همه شما میتوانید در کشورتان #نقش پیدا کنید 👈 یک روز نقش، نقش #حسین_فهمیده بود؛ یک روز نقش های دیگر است.
🔹در زمینه مسائل دینی، مسائل فرهنگی، مسائل سیاسی، مسائل اخلاقی، آیندهنگری، امیدبخشی، نشاط دادن به محیط پیرامون خود و تعبّد و تقیّد و پایبندی به شریعت اسلامی -که سرمایه سربلندی فرد و جامعه است- میتوان مجاهدت کرد.البته در آنها، دادنِ جان مطرح نیست؛ اما #همت و #اراده و #تصمیم لازم دارد.
🔹همه می توانید در مدارس، در دانشگاهها، در محیط های کار و غیره، نقش ایفا کنید.
🔺#جوان_زنده و بانشاط و پُرامید و پاکدامن، میتواند یک تاریخ را بیمه کند. ۷۷/۸/۸
🌹يادم هست کلاس چهارم، توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!! قهرمانی که با اسم و خاطره ش بزرگ شدیم!! "پطروس" توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!! همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمون ماندگار بشه!! پطرس ذهنِ ما خسته بود، تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!! سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس، هانس بوده! تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" اون رو نوشته. بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشون هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!... خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!! شاید اون وقتها اگر مى فهميديم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت مى شديم!!
🔰 اما توی همون روزها، سرزمین من پر از #قهرمان بود!! قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!👈 شهید #حسین_فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!
🌹داشتم خونه رو مرتب می کردم... حسین گوشه ی آشپزخونه نشسته و به نقطه ای خیره شده بود.اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم جواب نداد... رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... کجایی مادر؟!... یهو برگشت و بهم نگاه کرد. گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟!... خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان... از تعجب خنده ام گرفت... بهش گفتم: قبرت؟! ... قبرت کجاست مادر جون؟!...گفت: بهشت زهرا( س) ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴... چیزی نگفتم و گذشت... وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم. با کمال تعجب دیدم دقیقأ همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود. پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده...
🌹روزی بچه ها چشم شان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاح شان را به دوش گرفته …« همان مو قع نزد فرمانده رفت و در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت: « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است. من به آنجا رفتم، یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است.»
🌹 شهید محمد حسین فهمیده:👈 هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصرکاوه
🌹8 آبانماه؛ سالروز شهادت #حسین_فهمیده و روز نوجوان گرامی باد👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈