eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
246 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
26.5هزار ویدیو
206 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
١١٩ ‍ 📌 به 🔹️ با چند نفر مجاهدان عراقی در هور همکاری می کردیم. فکر زیارت امام حسین(ع) یک لحظه سیدحمید را آرام نمی گذاشت. ◇ با مجاهد عراقی قرار شد کارهای جعل کارت تردد و بقیه مسائل را حل کند. یک روز آمد سر وقت سیدحمید که برویم. ◇ مجاهد عراقی می گفت: از ایستگاه ایست و بازرسی بصره رد که شدیم، شب را در منزل خودم بودیم و فردا عزم حرم کردیم. ◇ حرف ها را قبلا زده بودیم که بایداحساسات خود را کنترل کنی که استخباراتی‌ها متوجه نشوند. 🔹️ سیدحمید تا چشمش به ضریح امام حسین (ع) و حرم بی‌زائرش افتاد، از خود بیخود شده بود. ◇ هرچه بچه ها ایما و اشاره و قسم دادیم، کارگر نیفتاد. حالا سید ۲۰ دقیقه ای می‌شد که کنار ضریح مشغول راز و نیاز بود. ◇ دونفر سرباز استخبارات را مشغول کردند و منهم سیدحمید را به زور جدا کردم و از مسیر دیگری خارج شدیم. 🔹️ در بهمن ماه ۱۳۳۵ در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد و در ۲۲ اسفند سال ۱۳۶۲ به همراه سردار شهید ”حاج محمد ابراهیم همت “، فرمانده محبوب لشکر محمد رسول‌الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. 📚 ازکتاب: ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ۱۳۶۲ 🔹️ 🔺️لطفا کانال را با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید: @dastanayekhobanerozegar 🌹
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
آشنای آسمان.pdf
9.75M
🔸آشنای آسمان؛ خاطرات و اسناد منتشرنشده از جناب آقای محمد تقی انصاریان درباره مرحوم علامه طباطبائی. ☘️نکته: فایل کتاب در زمان حیات مولف رحمة الله و با اجازه ایشان در فضای مجازی منتشر شد. در صفحه ۱۸۹ و ۱۹۰ دستورالعملی به دستخط علامه طباطبایی ره نقل شده است. 💐به روح ملکوتی و لطیف علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه و مرحوم محمدتقی انصاریان صلواتی هدیه بفرمائید. 📚 @ketab_Et
🦋 مردم می‌گویند، آدمهای خوب را پیدا کنید و بدها را رها ... اما باید اینگونه باشد، خوبی را در آدمها پیدا کنید و بدی آنها را نایده بگیرید ... «هیچکس کامل نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدرضا فرج زاده: ...! علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه پس از ارتحالشان در خواب فرمودند: « ». 📚زمهر افروخته، ص ۲۲۲. حجت الاسلام تقی زاد: یکبار از ایشان (علامه طباطبایی ره) تقاضای ذکر کردم، فرمودند: «بالاترین ذکر خدا صلوات بر محمد و آل محمد است»! 📚آشنای آسمان، ص ۱۶۰. 🎙استاد فاطمی نیا رحمة الله علیه: من از جناب علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه شنیدم که می فرمود: «ذکر صلوات از جامع ترین اذکار است.» سخنرانی ۱۸/ محرم / ۱۴۲۸. علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه: «باطن دنیا، صلی الله علیه و آله و سلم است و جامع ترین ذکر، ذکر صلوات است». 📚زمهر افروخته، ص ۲۲۳. 💐 _علیهما_صلواتی! _هدیه بفرمائید. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☀️💐☀️🌹☀️💐☀️💐☀️🌹☀️ ١٢٠ 📚خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقايم از من خواسته‌اند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه. زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويش‌هاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد ديد از شام خبرى نيست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مى‌آورند، دستمال باز شده و برنج‌ها را روى زمين مى‌ريزند. مشغول جمع کردن برنج مى‌شوند. که سگ‌ها مى‌آيند و گوشت و روغن‌ها را مى‌خورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشت‌بام تا خودش را پائين بيندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دست‌هاى خود را مى‌شويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مى‌زدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمان‌هاى خود را به بهانهٔ تسليت‌گوئى برد به خانه همسايه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود. مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابه‌اى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خورد به يک روشنائي. رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تخته‌سنگ روشنائى بيرون مى‌زند. تخته‌سنگ را برداشتند، ديدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد: زن من مى‌شويد، همه چيز دارم. بعد آنها را برد توى تک‌تک اتاق‌ها و خمره‌هاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابيدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور. دختر بزرگ‌تر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آب‌جوش درست کرد... خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آب‌جوش را آوردند. ريختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانه‌اشان بردند. خواهرها همه‌چيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد. يک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانه‌ها با خودش حرف مى‌زد و مى‌رفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند: اولاد هم داري؟ مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج‌رفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شده‌ام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود را هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسيدند: مگر بچه‌هاى شما چه‌کار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟ زن گفت: سال‌ها بود که فاميلم از من وليمه مى‌خواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. اين بى‌انصاف شبانه بچه‌هاى مرا بيرون کرد. صبح رفتيم توى خرابه گشتيم اما پيدايشان نکرديم. حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مى‌گردم بلکه پيدايشان کنم. دختر گفت: اگر بچه‌هايت را ببينى مى‌شناسي؟ زن گفت: کدام کورى است که بچه‌هاى خود را نشناسد. دخترها رويشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☘✨☘✨☘✨☘✨☘ ١٢١ ✏️ سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.)  در شأن او نازل شده است. مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند. تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام . سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟ سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند. سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته . از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم  ناپاک تا عیب مرا به من نماید ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☘✨☘✨☘ ١٢١ ✏️ سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.)  در شأن او نازل شده است. مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند. تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام . سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟ سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند. سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته . از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم  ناپاک تا عیب مرا به من نماید ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
✨﷽✨ ١٢٢ ✅حق کسی که بر تو احسان نموده ✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است. او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است. بدان که او نزدیک‌ترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی. 🌸🌸🌸🌸 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸 ١٢٣ 📚 داستان کوتاه فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. "نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... "و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☘☀️🍀🍀☀️☘ ١٢۴ 📚 استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت:. چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت سعى کن ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
. 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت دهم...シ︎ اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است. من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم. سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم. مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟ دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا². انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار. _ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد..... میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. اما حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است. سری تکان می دهد. صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم. مادرش میگوید........ ___ ¹_چی بگم؟ ²_هرچی دلت میخواد بگو. نویسنده:فاطمه رهبر🌿 . ⊰•🌎•⊱¦⇢ 📚 @ketab_Et
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌸🌺🌷🍄🌺🌸🍄🌷 ١٢۴ ❣❣ 🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خواهی بری؟ گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه... ❤️ ✾📚 @dastanekhobanerozegar📚✾
☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️ ❣ 📛 هر کاری میکنیم یادمان باشد که خداوند دارد نگاهمان میکند 👈 و به زودی هر کس، به نتیجه تمام اعمال و عواقب رفتارهایش میرسد! 🌴 سوره آل عمران 🌴 🕋 وَاللَّـهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُون «161» 🕋 تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَّا كَسَبَتد«163» ⚡️ترجمه:  و خداوند به آنچه انجام مى‌دهند، بيناست. هر کس، آنچه را انجام داده، به طور کامل بازپس داده‌ مى‌شود. @dastanayekhobanerozegar
🔸شخصی به علامه طباطبایی گفت ریاضت ودستورالعملی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید که انجام دهم . 🔶علامه فرمود: ✅ بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است. ▪️۲۴ آبان ، سالروز رحلت علامه طباطبایی(ره) گرامی باد. @dastanayekhobanerozegar
☀️☘💐🌷🍄🍄🌷💐☘☀️ ١٢۵ 📚 یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت: برام چی چی بیار، یک گفت : برام آلانگو بیار، یکی گفت : برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت: هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت: ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت: چه قبائی؟ مرد گفت: قبا سنگی. پادشاه گفت: سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت: خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست. دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟ مرد گفت: ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟ دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز. زن گفت: وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس. دختره آمد گفت: بابا چی برام آوردی؟ مرد گفت: ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز. دختر گفت: وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده. اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت: بابا چتس؟ گفت : ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات؟ بید چی چی گفت؟ تو چی چی میگوی؟ دختر گفت: حالا بگو. مرد گفت: هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم : قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟ سه روز هم مهلت گرفتم. دختر گفت : ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟ تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم. مرد گفت : آفرین از این دختر مرد و خساد و آمد و سلام کرد، روز سیوم بید. گفت: ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟ پادشاه گفت: چه رسمونی؟ مرد گفت : خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم. پادشاه گفت: چطوری ریگ، رسمون میشد؟ مرد گفت: همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد. مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم. پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت: کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند. خوب پادشاه آخه عاقلس. پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت : کو خیله خوب بره مرد. همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت: وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟ چی چی میگد؟ غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه. دختر کوچیکه آمد گفت: بابا چطور شد؟ مرد گفت: هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت : چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟ گفتم : همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت: بابا آفرین به تو دختر. اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این رانمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید. دختر گفت : خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت. غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت : آفرین، بر این دختر! دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت : ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت. غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت: پادشاه اینا برادون دادس. دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت: خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد. خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد. رفت و به پادشاه گفت: ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد گفت: بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد. پادشاه گفت: می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟ غلام گفت نه. پادشاه گفت: خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی. غلام گفت نه، پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست گفت: عجب دختریه. پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد. نشستن به خوش گذرونی کردنشون. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar &&&🌺🌸🌼🌸🌺&&&
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را سلام علیکم https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
امید این شکلیه ، کاری نداره اطرافش چه اتفاقاتی داره می افته ؛ سبز میشه . ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
💦💦❣💦💦❣💦💦❣💦💦 ١٢۶ ‌ 📚 مردی از انصار قصد مسافرت داشت؛ به همسرش گفت: تا من ازمسافرت بر نگشته‌ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است. کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده‌ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند: !" چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پیغامی فرستاد که: یا رسول الله! اجازه می‌فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت علیه السلام فرمودند: - "نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!" پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم  عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟  حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله این دفعه هم اجازه ندادند و فرمودند: - "در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!" پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را به سوی آن زن فرستادند و فرمودند: "به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند متعال  گناهان تو و پدرت را بخشید." 📚 بحار: ج ۲۲، ص ۱۴۵ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را سلام علیکم https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐 ١٢٧ 📚 _نشاءاله_گفتن يه مردى بود خياط. پادشاه فرستاد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. اين سه روز زحمت کشيد. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟ زنيکه گفت: انشاءاله عدس‌پلو. گفت: شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کني؟ زنيکه گفت: انشاءاله بگين به سلامتى مى‌خوريم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مى‌شه؟ همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان. سلطان گفت: حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند. بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟ گفت: منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله. آن‌وقت زنيکه گفت: ديدى مرتيکه؟ اگر آن‌وقت به انشاءاله گفته بودى اين‌قدر انشاءاله، انشاءاله نمى‌گفتي، اين‌قدر صدمه نمى‌کشيدي. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄 ١٢٨ 📖 جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☀️☘☀️☀️💐💐☀️☀️☘☀️ ١٢٩ 📚 کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمرد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين به‌دست مى‌آورد. يک روز پيرمرد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مى‌کني؟ کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مى‌کنم. خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مى‌روم و موقع آبيارى زمين برمى‌گردم. مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموش‌کار است و ديگر برنمى‌گردد. من هم به کارم مى‌رسم. شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آن‌را آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مى‌کني، مى‌روم و موقع وجين کردن برمى‌گردم. پيرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌هاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مى‌شد اما از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مى‌داد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علف‌هاى هرزه را وجين کردي، مى‌روم و وقت درو برمى‌گردم. فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌هاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمن‌کوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندم‌ها را درو کنم و تو دارى آنها را مى‌کوبي، مى‌روم و موقع باد دادن گندم مى‌آيم کمکت. پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آن‌را براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد. باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم به‌جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمرد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيده‌اي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو. پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرف‌ها مى‌گذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟ کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهى به تو نشان مى‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اين‌طرف‌ها را نگاه‌ کنند. روباه دوباره گفت: من مى‌روم آن تپهٔ روبه‌روئى و با دمم گرد و خاک مى‌کنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آن‌را محکم ببند. پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پر کردن جوال‌هاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟ پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مى‌گردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند. خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال‌. من هم در آن‌را مى‌بندم و روى جوال کاه مى‌ريزم. خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوان‌هايش هم خرد شد. پيرمرد به‌قدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او به‌من مى‌رسد. پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌اى فکر کرد و گلويش را به انگشت‌هايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد. روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟ مرد کشاورز گفت: سگ‌هاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مى‌آيند. روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمى‌رسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍁همین الان که این پُست رو می‌خونی🍁 🍂 میلیون‌ها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اصفهان و شیراز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اهواز و خراسان 🍂 🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂 🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁 بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعف‌ها و قوت‌های ما رو نداره؟ 🤔🤔 ✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را می‌داند و هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانه‌ای در زیر تاریکی‌های زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است. 📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 ؛ ⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که: 🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمی‌کنند. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر عظیم و شریف نادعلی ⭕️ ختم های ذکر شریف ناد علی 🔹 جهت عزت هر روز ۱۰ بار بخواند 🔸 جهت بستن زبان بدخواهان ۱۸ بار 🔹 جهت کسب علم وقت نماز صبح ۱۷ بار 🔸 جهت غنی هر صبح ۱۲ بار 🔹 جهت کثرت دولت هر روز ۳۱ بار 🔸 جهت کشف مهمات هر روز ۳۴ بار 🔹 جهت چشم زخم سه روز هر روز ۲۰ بار 🔸 جهت رفع تهمت صبح و شام ۴۰ بار 🔹 جهت رفع گرفتاری‌های مهم هزار بار 🔸 جهت قوت قلب هر روز ۲۵ بار 🔹 جهت رفع اختلاف بین جمع هر روز ۳۰ بار 👈و ناد علی صحیح اینگونه است: نادِ علیاً مُظْهِر العَجائِبْ تَجِدهُ عَوناً لَكَ في النَوائِبْ كُلُّ هَمٍّ و غَمٍّ سَيَنْجَلي بِوِلايَتِكَ ياعليُ ياعليُ ياعلي ⭕️ کانال مجموعه نورالمهدی 👇 (معتبرترین مرجع در نگارش و ارائه‌ی اسلامی) https://eitaa.com/joinchat/1431306305C7a3999fb11 🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join (پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸 ١٣٠ 🌸حکایت دیدار با _ .!!! _جناب آقای حاج سید حمید مغربی،مداح مخلص وپیرغلام آذری زبان حضرت ابا عبدالله ع نقل کردند که : شخصی به قصد زیارت حضرت بقیه الله عج الله، چهل شبانه روز در مسجد مقدس جمکران معتکف می گردد ولی موفق به زیارت حضرت نمی شود. سپس با ناراحتی بسیار از مسجد جمکران به طرف حرم حضرت معصومه س می آید. وقتی به صحن مطهر بی بی می رسد آقای مجتهدی در پیاده رو کنار صحن مشغول واکس زدن و تعمیر کفش هستند وشخص محترمی هم کنار ایشان نشسته است. او که از قبل باحالات آقای مجتهدی آشنایی داشته، نزد ایشان رفته وبه صورت اعتراض آمیزی می گوید دیدید با چه زحمتی چهل شبانه روز در مسجد جمکران ماندم اما خبری نشد؟؟ آقا به او می گویند عجب عجب!!! 🌸🍃 جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه،سپس میهمان طلب🌸🍃 _ولی او متوجه کلام آقا نمی شود. درهمین بین شخصی از راه رسیده وبه آقا مجتهدی می گویند کفش های مرا واکس بزنید. هنگامی که ایشان کفش های او را واکس می زنند، او از مبلغ اجرت سوال میکند؟ آقا میفرمایند بابت واکس کفش ها، پنج ریال بدهید. او با تعجب میگوید پنج ریال؟ در جاهای دیگر دو تومان می گیرند! چرا شما اینقدر ارزان حساب میکنید؟ آقادرجواب به او میگویند: خیر آقا جان، سه ریال برای واکس مصرف شده ودو ریال برای دستمزد خودم که جمعا پنج ریال میشود. وبااین که او راضی به پرداخت دو تومان بوده، آقا پنج ریال بیشتر از او نمی گیرند. وقتی مشتری آنجا را ترک میکند،آن شخص جمکرانی به آقای مجتهدی می گوید او که خودش به این مبلغ راضی بود، چه اشکالی داشت دو تومان را می گرفتید؟ درآن هنگام شخص محترمی که نزد آقا نشسته بود بلند شده و میفرمایند: (وقتی انسان پنج ریال را دو تومان بگیرد،امام زمانش را نمی بیند.) و سپس آنجا را ترک می کنند. شخص جمکرانی که خیلی ناراحت میشود به آقای مجتهدی میگوید ببین رفیقت چه می گوید. آقا پس از نگاهی در جواب می فرماید بی چاره نشناختی؟؟! آن شخص ،خود امام زمان علیه السلام__بودند اما تو نتوانستی استفاده کنی. وقتی آن شخص معترض این مطلب را میشنود، متحیرانه چند قدمی به سمتی که حضرت رفته بود می رود ولی کسی را نمی بیند، هنگامی که بر میگردد تا نزد آقای مجتهدی برود، می بیند از ایشان و بساط کفاشی هم اثری نیست! ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 ؛ ⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که: 🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمی‌کنند. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌟 ، مثبت : ۱ _ بر روی راه‌حل تمرکز کنید، نه مشکلات. ۲_ به‌اندازه‌ی کافی بخوابید و استراحت کنید؛ خواب و استراحت، ذهن و بدن شما را آرام می‌کند. ‌ ۳ _ ورزش کنید؛ سطح انرژی و قدرت درونی‌تان را بالا می‌برد. ۴ _ همه‌چیز را بیش‌ازحد شخصی برداشت نکنید؛ مدام به حرف‌های دیگران و دلیل زدن آن حرف‌ها فکر نکنید. ۵ _ با افرادی منفی‌گرا که مدام از مشکلات صحبت می‌کنند معاشرت نکنید. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar