✨﷽✨
#داستان_١٣٢
💠 #کار_امروز_را
#به_فردا_واگذار_نکنیم💠
✍آیت الله بهجت(ره) فرمودند: خوب است انسان کار امروز را به فردا، بلکه کار هیچ ساعتی را به ساعت دیگر احاله نکند، مگر از روی عذر؛ وگرنه نمی داند که بعد از این ساعت چه طور می شود.
یادم می آید زمانی در ایام تحصیل مریض بودم، و نمی توانستم درس بخوانم و فکر کنم و فرمایش استاد را تعقل نمایم، ولی می توانستم تا محل درس که مقبره ی آقا محمد تقی شیرازی -رحمه الله - بود بروم و در مجلس درس استاد شرکت کنم.
اگر نمی رفتم درس فوت می شد، و اگر می رفتم نمی توانستم درباره ی مطالب استاد فکر و تعقل کنم؛ لذا با خود گفتم:
می روم و تنها الفاظ را بدون فکر و نظر، در خاطر می سپارم و یادداشت می کنم.
به درس رفتم و از اول تا آخر درس، فقط الفاظ را بدون فکر، حفظ و بعد از درس ثبت کردم و عملا حتی یک لفظ را از قلم نینداختم ولی در باره ی آن هیچ فکر نکردم.
بعد که حالم مساعد شد، به نوشته ها مراجعه کردم دیدم که درست ضبط کرده ام.
بار دیگر مریض شدم، دیدم نمی توانم در درس شرکت کنم، به درس نرفتم ولی نوشته های دیگران را گرفتم و درج کردم.
مقصود این که:
اگر انسان کاری را که می توانست در وقتش بکند، ولی نکرد، چه بسا بعد دیگر نتواند آن را انجام دهد. بنابراین، نباید انسان درس ها و غیر آن را از وقت خود به وقت و زمان دیگر احاله کند.
چرا که چه بسا دیگر موفق به انجام آن نشود، چون در آن زمان هم کارها و وظایفی برای او پیش می آید که دیگر نمی تواند آن کار فوت شده را جبران نماید.
📚 #در_محضر_بهجت
ص335 و ص336...
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_آیت_الله_بهجت
#صلوات
🔴پیام شهدا مهمتر از کنگره شهدا
♨️از عکس شهدا را بالا آوردن تا عکس شهدا رفتار کردن
💐شهدا دسترس بودن
💐شهدا دغدغه عفاف و حجاب داشتن
💐شهدا نسبت به بیت المال حساس بودن
💐شهدا دعواشون برای مین بود نه میز
💐شهدا تو ایثار از هم سبقت میگرفتن نه مقام و پست
💐شهدا میگفتن ما نمیذاریم حرف امام زمین بمونه...
💐شهدا صداقت داشتن
💐شهدا شجاعت داشتن
💐شهدا از انتقاد استقبال میکردن
💐شهدا آمر به معروف و ناهی منکر بودن
💐شهدا مجاهد بودن و خاکی و متواضع، نه دنبال پرستیژ و ماشین و کت وشلوار و خدم و حشم
#کنگره_شهدای_قم
#از_عکس_شهدا_تا_عکس_شهدا
✳️قم مقدس رسانه مستقل
🔻🔻🔻🔻🔻
@Qom_moqadas
🔴اگر انسان هایی که مأمور به ایجاد تحول در تاریخ هستند، خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند؛ دیگر هیچ تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد
* 🌷سید شهدای اهل قلم سید مرتضی آوینی
#خط_شکن
#تحول_در_تاریخ
✳️ @dastanayekhbanerozegar
🔻🔻🔻🔻🔻
🌸🌺🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌺🌸
#داستان_١٣٣
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
یه شب که اومد به خوابم بهش گفتم:
محمد این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی خوندی چه ثمری برات داشت؟
شهید محمد تورجی زاده گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان ارواحنافداه جون دادم برام کافیه!😭
#رویای_صادقه🕊⚘
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_آدمهای_امیدوار_صلوات
🔷🔶🌸🌺🔶🔷🔶🌸🌺🔷
#داستان_١٣۴
#بهلول_و_مرد_فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید.
از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت :
عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید.
چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت :
به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی.
آن مرد در جواب گفت:
شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست .
بهلول گفت :
من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی.
هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،
اما خلیفه بالاخره گفت:
چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟
آن مرد گفت :
به یک شرط حاضرم .
و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد .
بهلول گفت :
من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم.
فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود :
در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد .
در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود .
آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟
بهلول فوری جواب می دهد :
این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد .
در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد .
پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود .
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند .
بعد بهلول گفت :
الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم .
آن مرد گفت :
سئوال کن .
بهلول گفت :
اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند.
هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد .
پس بهلول گفت :
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود .
پس بهلول گفت :
باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم .
اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت .
تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود.
بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
📚 #بهلول_عاقل
✏️ #محمود_همت
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان_تاریخ
#صلوات
💐☀️☘☘☀️💐☀️☘☘☀️💐
#داستان_١٣۵
#نامه_ای_به_خدا✏️
در «میانه» یکی از شهر های آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد:
وقتی بانی مسجدجهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی ۱۱۰ اطلاع میدهد، پلیس ۱۱۰ پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند...
#متن_نامه :
خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن!
از بندگان مؤمنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود.
حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کرده ام، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود،
اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند.
با تشکر
#دزد_هستم_دنبالم_نگردید_
#از_خدا_دزدی_کرده_ام...
#واقعی
👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#دائم_الصلوات_باشیم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
&$&$#####&$&$&
#داستان_١٣۶
✏️ #دختر_آشپز
پسری جوان یکی از مریدان شیوانا(استاد) بود، شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و بقیه نیز او را به همین اسم صدا می زدند.
روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت: دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟
شیوانا از "ابر نیمه تمام"
پرسید:"
چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:"
هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود.
در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند.
آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:
" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت:
که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند.
هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.
" شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است.
به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد.؟
آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای!؟
پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:
" حق با شماست استاد!
این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود.
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت.
یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت:
که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید.
شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست.
عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت:
" این پسر حرمت استاد را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است.
جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید.
از این پس نام او "تمام آسمان" است.
اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید.
همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید.
او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
>👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان_تاریخ
#صلوات
😊😊😊😊😊😊😊😊🌸
#داستان_١٣٧
#طنز
✏️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است، جلو آمد و گفت:
اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو
میدهم!!
بهلول چون سڪههای او را دید، دانست ڪه سڪههای او از مس است و ارزشی ندارد.
به آن مرد گفت:
به یک شرط قبول مینمایم!
آن هم این است که سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی!!!
مرد شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سڪهای ڪه در دست من است از طلاست؛
چگونه من نفهمم ڪه سڪههای تو از مس است.
📚 #بهلول_عاقل
✏️ #محمود_همت
#طنز
👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_پیامبر_اعظم_ص_صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa