💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐
#داستان_١٢٧
📚 #حکايت _نشاءاله_گفتن
يه مردى بود خياط.
پادشاه فرستاد عقب او.
طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه.
اين سه روز زحمت کشيد.
بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟
زنيکه گفت:
انشاءاله عدسپلو.
گفت:
شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مىخواى مسافرت کني؟
زنيکه گفت:
انشاءاله بگين به سلامتى مىخوريم.
گفت:
خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مىشه؟
همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت:
کيه؟
گفت:
واکن!
تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟
گفت:
واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت:
پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان.
سلطان گفت:
حبسش کنين!
چهل روز در زندان ماند.
بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند:
کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند.
شب اومد خونه.
وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟
گفت:
منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله.
آنوقت زنيکه گفت:
ديدى مرتيکه؟
اگر آنوقت به انشاءاله گفته بودى اينقدر انشاءاله، انشاءاله نمىگفتي، اينقدر صدمه نمىکشيدي.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄
#داستان_١٢٨
📖 #داستانک
جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت:
«آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت:
«آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت:
«چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«مراقب چشمانت باش.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
☀️☘☀️☀️💐💐☀️☀️☘☀️
#داستان_١٢٩
📚 #برزگر_و_خرس
کى بود يکى نبود.
پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت.
اين پيرمرد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين بهدست مىآورد.
يک روز پيرمرد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت:
عمو! خداقوت
مرا شريک خودت مىکني؟
کشاورز ترسيد و گفت:
بله، بله تو را شريک مىکنم.
خرس گفت:
تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مىروم و موقع آبيارى زمين برمىگردم.
مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت:
پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموشکار است و ديگر برنمىگردد.
من هم به کارم مىرسم.
شخم زدن مرد تمام شد.
زمين را تخم پاشيد و آنرا آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت:
عمو خدا قوت.
حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مىکني، مىروم و موقع وجين کردن برمىگردم.
پيرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت.
گندمزار سرسبز شد.
ساقههاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مىشد اما از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مىداد که خرس پيداش شد و گفت:
عمو، خداقوت.
خسته نباشي.
مثل اينکه کمى دير کردم.
حالا که علفهاى هرزه را وجين کردي، مىروم و وقت درو برمىگردم.
فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافههاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمنکوب بکوبد.
در اين موقع خرس سر رسيد و گفت:
عمو سلام. خدا قوت.
حالا که نرسيدم گندمها را درو کنم و تو دارى آنها را مىکوبي، مىروم و موقع باد دادن گندم مىآيم کمکت.
پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت.
کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آنرا براى باد دادن آماده کرد.
خرس نيامد و پيرمرد گفت:
امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!!
خدايا کاش که ديگر خرس نيايد.
باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد.
کارش را که تمام کرد.
تل بزرگى کاه و مقدارى گندم بهجا ماند.
دخترها جوالها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمرد، جوال اول را برداشت تا آنرا از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت:
عمو، خدا قوت!
مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است.
اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيدهاي، بايد سهم بيشترى ببري.
گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو.
پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرفها مىگذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت:
اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟
کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد.
روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کردهام و راهى به تو نشان مىدهم که تمام خرسها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اينطرفها را نگاه کنند.
روباه دوباره گفت:
من مىروم آن تپهٔ روبهروئى و با دمم گرد و خاک مىکنم.
وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند.
وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آنرا محکم ببند.
پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمنها نشست. خرس مشغول پر کردن جوالهاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد.
دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد:
عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟
پيرمرد جواب داد:
چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مىگردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند.
خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد.
پيرمرد کشاورز گفت:
برو داخل اين جوال.
من هم در آنرا مىبندم و روى جوال کاه مىريزم.
خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد.
پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد.
هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوانهايش هم خرد شد.
پيرمرد بهقدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود.
جوالها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت:
عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او بهمن مىرسد.
پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظهاى فکر کرد و گلويش را به انگشتهايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
روباه پرسيد:
اين صداى چه بود؟
مرد کشاورز گفت:
سگهاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مىآيند.
روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمىرسيد.
دلتان شاد و دماغتان چاق.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح #کشاورزان_مسلمان_صلوات
🍁همین الان که این پُست رو میخونی🍁
🍂 میلیونها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اصفهان و شیراز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اهواز و خراسان 🍂
🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂
🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁
بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعفها و قوتهای ما رو نداره؟
🤔#پایـیـــزفـصـــلتـفکـــراست🤔
✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ
وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ
✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را میداند
و هیچ برگی از درخت نمیافتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانهای در زیر تاریکیهای زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است.
📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹
#تدبردرقرآن
#فهم_قرآن_آسان_است
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 #رمز_موفقیت؛
⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که:
🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمیکنند.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پدر_ارسال_کننده
#صلوات
هدایت شده از نورالمهدی | ادعیه اسلامی
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر عظیم و شریف نادعلی
⭕️ ختم های ذکر شریف ناد علی
🔹 جهت عزت هر روز ۱۰ بار بخواند
🔸 جهت بستن زبان بدخواهان ۱۸ بار
🔹 جهت کسب علم وقت نماز صبح ۱۷ بار
🔸 جهت غنی هر صبح ۱۲ بار
🔹 جهت کثرت دولت هر روز ۳۱ بار
🔸 جهت کشف مهمات هر روز ۳۴ بار
🔹 جهت چشم زخم سه روز هر روز ۲۰ بار
🔸 جهت رفع تهمت صبح و شام ۴۰ بار
🔹 جهت رفع گرفتاریهای مهم هزار بار
🔸 جهت قوت قلب هر روز ۲۵ بار
🔹 جهت رفع اختلاف بین جمع هر روز ۳۰ بار
👈و ناد علی صحیح اینگونه است:
نادِ علیاً مُظْهِر العَجائِبْ تَجِدهُ عَوناً لَكَ في النَوائِبْ كُلُّ هَمٍّ و غَمٍّ سَيَنْجَلي بِوِلايَتِكَ ياعليُ ياعليُ ياعلي
⭕️ کانال مجموعه نورالمهدی 👇
(معتبرترین مرجع در نگارش و ارائهی #ادعیه_و_احراز اسلامی)
https://eitaa.com/joinchat/1431306305C7a3999fb11
🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join (پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_١٣٠
🌸حکایت دیدار با #امامزمان
_#اگر_انصاف_داشتی_امام_زمان_عجل_الله_را_می_دیدی .!!!
_جناب آقای حاج سید حمید مغربی،مداح مخلص وپیرغلام آذری زبان حضرت ابا عبدالله ع نقل کردند که :
شخصی به قصد زیارت حضرت بقیه الله عج الله، چهل شبانه روز در مسجد مقدس جمکران معتکف می گردد ولی موفق به زیارت حضرت نمی شود.
سپس با ناراحتی بسیار از مسجد جمکران به طرف حرم حضرت معصومه س می آید.
وقتی به صحن مطهر بی بی می رسد آقای مجتهدی در پیاده رو کنار صحن مشغول واکس زدن و تعمیر کفش هستند وشخص محترمی هم کنار ایشان نشسته است.
او که از قبل باحالات آقای مجتهدی آشنایی داشته، نزد ایشان رفته وبه صورت اعتراض آمیزی می گوید دیدید با چه زحمتی چهل شبانه روز در مسجد جمکران ماندم اما خبری نشد؟؟
آقا به او می گویند عجب عجب!!!
🌸🍃 #_آیینه_شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب زن به خانه،سپس میهمان طلب🌸🍃
_ولی او متوجه کلام آقا
نمی شود.
درهمین بین شخصی از راه رسیده وبه آقا مجتهدی می گویند کفش های مرا واکس بزنید.
هنگامی که ایشان کفش های او را واکس می زنند، او از مبلغ اجرت سوال میکند؟
آقا میفرمایند بابت واکس کفش ها، پنج ریال بدهید.
او با تعجب میگوید پنج ریال؟
در جاهای دیگر دو تومان می گیرند!
چرا شما اینقدر ارزان حساب میکنید؟
آقادرجواب به او میگویند:
خیر آقا جان، سه ریال برای واکس مصرف شده ودو ریال برای دستمزد خودم که جمعا پنج ریال میشود.
وبااین که او راضی به پرداخت دو تومان بوده، آقا پنج ریال بیشتر از او نمی گیرند.
وقتی مشتری آنجا را ترک میکند،آن شخص جمکرانی به آقای مجتهدی می گوید او که خودش به این مبلغ راضی بود، چه اشکالی داشت دو تومان را می گرفتید؟
درآن هنگام شخص محترمی که نزد آقا نشسته بود بلند شده و میفرمایند:
(وقتی انسان پنج ریال را دو تومان بگیرد،امام زمانش را نمی بیند.)
و سپس آنجا را ترک می کنند.
شخص جمکرانی که خیلی ناراحت میشود به آقای مجتهدی میگوید ببین رفیقت چه می گوید.
آقا پس از نگاهی در جواب می فرماید بی چاره نشناختی؟؟!
آن شخص ،خود امام زمان علیه السلام__بودند اما تو نتوانستی استفاده کنی.
وقتی آن شخص معترض این مطلب را میشنود، متحیرانه چند قدمی به سمتی که حضرت رفته بود می رود ولی کسی را نمی بیند، هنگامی که بر میگردد تا نزد آقای مجتهدی برود، می بیند از ایشان و بساط کفاشی هم اثری نیست!
#برگرفته_از
#کتاب_لاله_از_ملکوت_جلد_دوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_حول_حالنا_بظهور_الحجه
#اللهم_صل_علی_محمد
#و_آل_محمد_وعجل_فرجهم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_و_تعجیل_در
#فرج_امام_عصر_عج_صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 #رمز_موفقیت؛
⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که:
🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمیکنند.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پدر_ارسال_کننده
#صلوات
🌟 #چطور_در_شرایط_منفی، مثبت #بمانیم:
۱ _ بر روی راهحل تمرکز کنید، نه مشکلات.
۲_ بهاندازهی کافی بخوابید و استراحت کنید؛ خواب و استراحت، ذهن و بدن شما را آرام میکند.
۳ _ ورزش کنید؛ سطح انرژی و قدرت درونیتان را بالا میبرد.
۴ _ همهچیز را بیشازحد شخصی برداشت نکنید؛ مدام به حرفهای دیگران و دلیل زدن آن حرفها فکر نکنید.
۵ _ با افرادی منفیگرا که مدام از مشکلات صحبت میکنند معاشرت نکنید.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_آدمهای_امیدوار_صلوات
🌺🌷🌹🌺🌷🌹🌺
#داستان_١٣١
#سیره_ی_شهید
🌹سویچ ماشین را گرفت تا برود به خاله اش سر بزند.
قول داد یک ساعته برگردد.
خیلی دیر کرد.
وقتی آمد، عصبانی به سراغش رفتم تا بازخواستش کنم.
در ماشین را باز کرد.
روی صندلی عقب، مقدار زیادی خون ریخته بود.
وحشت زده عقب رفتم.
با دستپاچگی بازویم را گرفت و گفت:
«نگران نباشین، بابا!»
و تعریف کرد.
🌹- داشتم می رفتم که پیرزنی جلومو گرفت و التماس کرد دخترشو به بیمارستان برسونم. اون درد زایمان داشت.
سوارشون کردم و بردم شون بیمارستان.
نگهبان دم در نمیذاشت ماشینو ببرم تو.
🌹 داشتم با اون کل کل می کردم که پیرزن داد زد:
«ای وای! بچه به دنیا اومد.
پریدم پشت فرمون و زائو را رسوندم بخش زایمان.
منتظر شدم بستریش کردن و دکتر نسخهشو نوشت.
رفتم داروهاشو خریدم و دادم دست پیرزنه.
اون خواست کرایه بده، اما قبول نکردم.
ازم خواست آدرس خونه رو بدم تا بیاد از مادر تشکر کنه.
🌹این گذشت.
مجید به منطقه رفت و به شهادت رسید.
مراسم ختم او بود.
گفتند، پیرزنی با دسته گل و شیرینی که همراه داشته، جلوی در حیاط غش کرده.
هیچ کس او را نمی شناخت.
با آب قند و گلاب و کاه گل به هوشش آوردیم.
خیلی گریه کرد و قصهی آن روز را تعریف کرد.
گفت:
«هر چه اصرار کردم، کرایه شو بگیره، قبول نکرد و خواست عوضش برای پیروزی رزمنده ها دعا کنم».
" #شهید_مجید_سعادت_دوست"
✍ #راوی:پدر_شهید
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_شادی_روح_شهدا_صلوات